صدایش با آن لحن بیهقیوار
ریحانه واعظ شهرستانی
شاعر و پژوهشگر ادبی
از اوایل دهه هفتاد او را شناختم با کتاب «فروغ: از گمشدگی تا رهایی» که از کتابفروشی کمند خریدم و خواندمش. نه بلعیدمش! چرا که فروغِ دیگری را به من معرفی میکرد، فروغی که تا آن روز اینگونه نشناخته بودم بعد کتاب «مشکل شاملو در شعر» در آمد که بارها و بارها خواندم و هر بار به کشف تازهای از آن رسیدم. بیش از هر چیز فصلی از آن کتاب که درباره ویژگیهای شعر نیما بود شالوده فکریم را بنا نهاد، راه را نشانم داد و تا امروز مؤثرترین و دقیقترین مطلبی است که در آن باره خوانده ام. او به خوبی شگردهای شعری نیما را دریافته بود و صناعت شعری او و رفتار ویژهاش با زبان را شرح میداد. دو فصلنامه وزین «کتاب شعر» و «جنگ پردیس» که هر کدام در دو شماره به سردبیری او به چاپ رسیده بود و حاوی مقالات، ترجمهها و شعرهایی از خود او نیز بود نشان میداد که او منتقدی توانا و نظریهپردازی جدی است. در کنار این تألیفها دستی هم بر ترجمه داشت. کتاب «زندگی و شعر جوزپه اونگارتی» نمونهای از ترجمههای اوست، او که هرگز خود را مترجم نمیدانست. در آن سالها آنچه از او به چاپ میرسید را میخواندم. زمان گذشت و من توسط دوستی به او معرفی شدم. در اولین تماس تلفنی از من خواست شعرهایم را به دستش برسانم تا اگر پسندید و صلاح دانست در مورد آنها گفتوگو کنیم. شعرها را که خواند با من قرار ملاقاتی گذاشت. داخل کوچه ای کنار میدان نقش جهان شدم، به خانهاش که رسیدم، در آخرین طبقه خانهاش به اتاقی رسیدم که در آن یک کتابخانه بود و دو مبل با پنجرهای که به سوی گنبد مسجد امام گشوده میشد. پنجرهای که گنبد را قاب کرده یا بهتر است بگویم در آغوش گرفته بود. مسحور آن منظره شده بودم که از طراحی و ساخت اتاقی اینچنین که همیشه دلخواهش بوده، گفت. بعد شعرها را آورد. با آن دقت همیشگیاش همه را سطر به سطر و واژه به واژه خوانده بود و بر هریک نقدهایی نوشته بود. در مورد یکی از آنها شروع به سخن گفتن کرد و مرا مسلسلوار به رگبار کلمات گرفت. مبهوت مانده بودم. بسیار سریعالانتقال بود، به طوری که به فهم گفتههایش نمیرسیدم. همه واژهها در دسترس اش بود. آنقدر تند سخن میگفت که ذهنم میدوید و به گردش نمیرسید. از این شاخه به آن شاخه میپرید و از هر دری سخن میراند، از تاریخ بیهقی که شیفتهاش بود، از فیه ما فیه، از نوشتههای بهاء ولد پدر مولانا تا آیدا در آینه شاملو و مقایسهاش با السا در آینه آراگون، از شعرهای جوزپه اونگارتی و آرا و نظریات یاکوبسن و دیگر فرمالیستهای روس و من سراپا گوش شده بودم و بهت زده نگاهش میکردم. آن تابستان با ملاقاتهای مکرر و پیوسته سپری شد و از آن پس دیدارهای گاه گاه برقرار بود یا تماسهای تلفنی طولانی که غالباً با این جمله شروع میشد: خانم واعظ کار تازه چه دارید؟ و در پاسخش اگر شعری میخواندم میگفت: بسیار نیک و بعد تمام اجزا و آحاد شعر را از هم میگشود و هیچ جزئی از نگاه تیزبینش دور نمیماند. سطرهایی که از نظرش شعر بود را سوا میکرد و بر ناشعرها انگشت میگذاشت، چنان با حوصله و دقیق که گویا به اهالی فرهنگ دینی دارد که باید با تمام دانستههایش ادا کند. به واقع نظریهپرداز زبردست شعر و منتقدی سخته بود که با تیزهوشی، موشکافی و دانشی که داشت همیشه به دوردستها اشاره میکرد به فراتر از ادبیات معاصر. و امروز نیکبخت رفته است. او که در قلب اصفهان و در کنار میدان نقش جهان دریچهای به جهان مدرن گشوده بود و با تسلطی که به ادبیات کلاسیک داشت، از خود ملغمهای ساخته بود دردانه و بیتکرار. این روزها از خود میپرسم چطور میتوان این دریچه را باز نگه داشت؟ بعد صدایش با آن لحن بیهقی وار در گوشم میپیچد و سخنان همیشهاش را تکرار میکند: کار فضیلت انسان است. کار کنید کار، کار، کار و به کارتان ایمان داشته باشید... همانگونه که او بود. برای خود خلوتی یافته بود. آرام و پیوسته مینوشت و چنان به کارش ایمان داشت که گویا جهان از هر چه جز نوشتن خالی است.
شاعر و پژوهشگر ادبی
از اوایل دهه هفتاد او را شناختم با کتاب «فروغ: از گمشدگی تا رهایی» که از کتابفروشی کمند خریدم و خواندمش. نه بلعیدمش! چرا که فروغِ دیگری را به من معرفی میکرد، فروغی که تا آن روز اینگونه نشناخته بودم بعد کتاب «مشکل شاملو در شعر» در آمد که بارها و بارها خواندم و هر بار به کشف تازهای از آن رسیدم. بیش از هر چیز فصلی از آن کتاب که درباره ویژگیهای شعر نیما بود شالوده فکریم را بنا نهاد، راه را نشانم داد و تا امروز مؤثرترین و دقیقترین مطلبی است که در آن باره خوانده ام. او به خوبی شگردهای شعری نیما را دریافته بود و صناعت شعری او و رفتار ویژهاش با زبان را شرح میداد. دو فصلنامه وزین «کتاب شعر» و «جنگ پردیس» که هر کدام در دو شماره به سردبیری او به چاپ رسیده بود و حاوی مقالات، ترجمهها و شعرهایی از خود او نیز بود نشان میداد که او منتقدی توانا و نظریهپردازی جدی است. در کنار این تألیفها دستی هم بر ترجمه داشت. کتاب «زندگی و شعر جوزپه اونگارتی» نمونهای از ترجمههای اوست، او که هرگز خود را مترجم نمیدانست. در آن سالها آنچه از او به چاپ میرسید را میخواندم. زمان گذشت و من توسط دوستی به او معرفی شدم. در اولین تماس تلفنی از من خواست شعرهایم را به دستش برسانم تا اگر پسندید و صلاح دانست در مورد آنها گفتوگو کنیم. شعرها را که خواند با من قرار ملاقاتی گذاشت. داخل کوچه ای کنار میدان نقش جهان شدم، به خانهاش که رسیدم، در آخرین طبقه خانهاش به اتاقی رسیدم که در آن یک کتابخانه بود و دو مبل با پنجرهای که به سوی گنبد مسجد امام گشوده میشد. پنجرهای که گنبد را قاب کرده یا بهتر است بگویم در آغوش گرفته بود. مسحور آن منظره شده بودم که از طراحی و ساخت اتاقی اینچنین که همیشه دلخواهش بوده، گفت. بعد شعرها را آورد. با آن دقت همیشگیاش همه را سطر به سطر و واژه به واژه خوانده بود و بر هریک نقدهایی نوشته بود. در مورد یکی از آنها شروع به سخن گفتن کرد و مرا مسلسلوار به رگبار کلمات گرفت. مبهوت مانده بودم. بسیار سریعالانتقال بود، به طوری که به فهم گفتههایش نمیرسیدم. همه واژهها در دسترس اش بود. آنقدر تند سخن میگفت که ذهنم میدوید و به گردش نمیرسید. از این شاخه به آن شاخه میپرید و از هر دری سخن میراند، از تاریخ بیهقی که شیفتهاش بود، از فیه ما فیه، از نوشتههای بهاء ولد پدر مولانا تا آیدا در آینه شاملو و مقایسهاش با السا در آینه آراگون، از شعرهای جوزپه اونگارتی و آرا و نظریات یاکوبسن و دیگر فرمالیستهای روس و من سراپا گوش شده بودم و بهت زده نگاهش میکردم. آن تابستان با ملاقاتهای مکرر و پیوسته سپری شد و از آن پس دیدارهای گاه گاه برقرار بود یا تماسهای تلفنی طولانی که غالباً با این جمله شروع میشد: خانم واعظ کار تازه چه دارید؟ و در پاسخش اگر شعری میخواندم میگفت: بسیار نیک و بعد تمام اجزا و آحاد شعر را از هم میگشود و هیچ جزئی از نگاه تیزبینش دور نمیماند. سطرهایی که از نظرش شعر بود را سوا میکرد و بر ناشعرها انگشت میگذاشت، چنان با حوصله و دقیق که گویا به اهالی فرهنگ دینی دارد که باید با تمام دانستههایش ادا کند. به واقع نظریهپرداز زبردست شعر و منتقدی سخته بود که با تیزهوشی، موشکافی و دانشی که داشت همیشه به دوردستها اشاره میکرد به فراتر از ادبیات معاصر. و امروز نیکبخت رفته است. او که در قلب اصفهان و در کنار میدان نقش جهان دریچهای به جهان مدرن گشوده بود و با تسلطی که به ادبیات کلاسیک داشت، از خود ملغمهای ساخته بود دردانه و بیتکرار. این روزها از خود میپرسم چطور میتوان این دریچه را باز نگه داشت؟ بعد صدایش با آن لحن بیهقی وار در گوشم میپیچد و سخنان همیشهاش را تکرار میکند: کار فضیلت انسان است. کار کنید کار، کار، کار و به کارتان ایمان داشته باشید... همانگونه که او بود. برای خود خلوتی یافته بود. آرام و پیوسته مینوشت و چنان به کارش ایمان داشت که گویا جهان از هر چه جز نوشتن خالی است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه