برگردیم به اول قصه: یکی بود یکی نبود

سه شعر از محمود نیکبخت




گاهی
او را در همین سنگ‌ها می‌یابم
رگ‌هایش را
در رگه‌های آبی مرمر دنبال می‌کنم
نمی‌دانم
از خاک بود یا از آب
ردش را در تک‌سنگ گم می‌کنم
بازمی‌گردم
این راه به آسمان می‌رسد
گاهی
چهره‌اش
در جرعه آبی باز می‌شود
که بر خاک می‌ریزم
نمی دانم
از باد بود یا از آفتاب
بی‌بال می‌پرد
دود می‌شود
هوا را
باز هم از عطر خاک می‌انبارد


گفتم از پلک‌هاش می‌گویم
اما صدف‌ها
همه سفیدند و سرد
در خود آسمانی ندارند
گفتم از آسمان چشم‌هاش می‌گویم
اما من و نسیم
در سپیده‌دم همیشه می‌لرزیم
صبوحی نیست
پلک‌های من از شب سنگین است
گفتم از مردمک‌هاش می‌گویم
اما در این سپیده
همیشه شبی سرگردان است
نه، دیگر از صدف و سپیده نمی‌گویم
در این جزیره همیشه شب است
در تو می‌نگرم
در زمزم مردم تو
در چهره‌ام
که در انتهای شب
نوری سیاه می‌شود‌


کسی در این آسمان چوبی
موریانه ندیده است
از سقف
شاید ذرات نور
نشت می‌کند
نه، در این خانه دریچه‌ای نیست
پلکانی است که به زیرزمین می‌رسد
به شب
به دیواری که سبز می‌شود
لایه لایه پوست می‌اندازد
روزنی که به روز باز می‌شود
در« خرند» از آفتاب
همین باریکه نور مانده است
که بر خاک می‌لرزد
وقت غذای مرغان نیست
گنجشک‌ها می‌آیند
می نشینند
کز کرده
در خاک نوک می‌زنند
ذرات روشن را به منقار می‌گیرند‌


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7642/11/578500/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها