داستان فرودگاه قلعهمرغی (10)
درگیری با اجنبی چشم آبی
محمد بلوری / نخستین فرودگاه در تهران هشتاد سال پیش در منطقه قلعه مرغی جنوب شهر راهاندازی شد که در نخستین پرواز دو هواپیمای اهدایی انگلیس به رضاشاه در این فرودگاه فرود آمدند. در نیمه دهه 30 در این منطقه یک هواپیمای نظامی در جریان مسابقه کبوترپرانی دو کبوتر باز منطقه، در برخورد دستهای از کبوترها سقوط کرد که چند سرنشین آن کشته شدند. پس از این حادثه پرواز کبوتران ممنوع شد و دادگاههای نظامی محاکمه دارندگان کبوتر را آغاز کردند و درمنطقه قلعه مرغی استوار نایب معاون پاسگاه ژاندارمری منطقه قلعه مرغی مأمور مبارزه با کبوتربازان شد و... .
دیوارهای بلند ساروجی حیاط پاسگاه ژاندارمری منطقه قلعه مرغی، گرمای داغ خورشید نیمروزی را پس میدادند و هوا همچون دم تنور، نفسگیر شده بود در باغچه باریکی در پای دیوار لاله عباسیهای پژمرده و برگهای پلاسیده در حال خشکیدن بود. استوار نایب نگاهش به یک جفت کبوتر افتاد که پرهایشان را قیچی کرده بودند و در پای حوض به نوبت نوکشان را زیر شیر آب میگرفتند و با هر قطره آبی که میچکید قورتش میدادند، در حالی که پلکهای خاکستری، منجوقیهای سیاه چشمهایشان را میپوشاند و زیر گلویشان میجنبید، سایه برج نگهبانی قلعه پاسگاه با بلندای کنگرهدارش روی آجرهای قزاقی حیاط همچون مهره سیاه یک قلعه سرنگون شده روی صفحه شطرنج حیاط افتاده بود و در سایهاش دو کبوتر دیگر با سر فرو برده در میان پرهایشان کز کرده بودند. استوار نایب هنگام گذشتن از حیاط با نگاهی به کبوترها، دستش را سایبان چشمهایش کرد و از وسط حیاط، نگاهش به ژاندارم تفنگ به دوشی افتاد که در بام ساختمان پاسگاه نگهبانی میداد. صدایش زد:
-آی... غلامی این کفترها مال کیه؟ این زبون بستهها را کی پرچیده آورده تو زل آفتاب انداخته تو حیاط؟
ژاندارم نگهبان از لای شیار کنگره لب بام به حیاط خم شد وگفت:
-کفترهای آوارهاند که پناه آورده اند به این پاسگاه و رفتند تو خوابگاه، سرکار مظفری گرفتشان پرهایشان را چید انداخت تو حیاط که برای خودشان بچرخند. آخه مردم این منطقه از وقتی که شنیدند کفترداری جرم شاخته شده به هیچ کبوتری اجازه نمیدهند روی بام خانهشان بنشینه. این زبان بستهها هم پناه آورده اند به پاسگاه!
استوار نایب با تلخ خندی سرتکان داد و زیر لب گفت:
-عجب جایی هم پناه آوردهاند ،جایی که از فردا باید کفتربازها لب همین باغچه دسته دسته کفترهاشان را سر ببرند و این باغچه را غرق کنند.
لب حوض خم شد. یک مشت آب به صورت عرق کرده و برافروختهاش پاشید و انگشتان خیساش را به پس گردن خیساش کشید. دست و رو را با یک دستمال یزدی خشکاند، برخاست تا از پاسگاه بیرون بیاید و راه خانهاش را پیش بگیرد، اما رئیس پاسگاه صدایش زد تا دستورات لازم درباره کفترکشان را برایش توضیح دهد. تنگ غروب از پاسگاه که بیرون میآمد سایهها کش میآمد و سینه داغ دیوارهای کاهگلی خانهها و کوچهها گرمای آفتاب را پس میدادند. کوچهها خلوت مانده بود و پیرمردی که از کنار استوار نایب میگذشت بوی نان داغ و عطر دستهای ریحان را در هوا پراکند:
-سلام خان نایب خسته نباشی،اما استوار انگار پیرمرد را ندید و سلاماش را نشنید. حواساش را داده بود به صدای زنی که از خم کوچهای میآمد. زن جیغ میزد و از ساکنان خانهها کمک میخواست. نایب کف یک دستش را روی غلاف تپانچه کمرش فشرد و به داخل پسکوچه دوید. یک گروهبان موسرخ خارجی از کارکنان فنی فرودگاه قلعه مرغی با فشار دست میخواست در خانهای را باز کند و وارد حیاط شود و صدای جیغ و فریاد زنی از پشت در بلند بود که در کشاکش با گروهبان انگلیسی تقلا میکرد در حیاط را کیپ کند.
استوار نایب به پس گردن نظامی انگلیسی چنگ انداخت و او را با خشم به سینه دیوارکوبید. جوانی بود که صورتی کک مکی و سرخ داشت و کلاه نظامی و کتابیاش را به زیر پاگون شانه راستش فرو برده بود. موهایی به رنگ هویج فرنگی داشت که انگار شعلهور شده است. با هیکلی که قوی و زورمند به نظر میرسید، اما از غافلگیری و خشم استوار جرأت واکنشی نداشت و رنگ پریده به او نگاه میکرد و مردمک چشمهای آبی روشناش از این غافلگیری استوار نایب مثل دو حباب لرزان یک تراز بنایی به دودو افتاده بود. بازوهایش را به علامت تسلیم بالا برد و به زبان انگلیسی که برای استوار نامفهوم بود، چیزی گفت:
زنی که داد و فریاد میکرد و گوشه چادر گل باقالیاش را لای دندانهایش میفشرد سر از لای دو لنگه در حیاط بیرون آورد و گفت:
-خدا خیرت بده خان نایب. از این اجنبی بیحیا بپرسید از جون ما چی میخواد.
خان نایب که نظامی اجنبی را با فشار دست بر سینهاش به دیوار میفشرد پرسید: حالا این خارجی قلدر چی میخواد؟
زن ناله کنان گفت:
-چه میدونم خان نایب آمده به زور میخواد دخترم را ببره به گردش. مست کرده آمده به ناموس ما دست درازی کنه. به زور میخواد دخترمون را از خونه بیرون بکشه.
ادامه پنجشنبه هفته آینده
دیوارهای بلند ساروجی حیاط پاسگاه ژاندارمری منطقه قلعه مرغی، گرمای داغ خورشید نیمروزی را پس میدادند و هوا همچون دم تنور، نفسگیر شده بود در باغچه باریکی در پای دیوار لاله عباسیهای پژمرده و برگهای پلاسیده در حال خشکیدن بود. استوار نایب نگاهش به یک جفت کبوتر افتاد که پرهایشان را قیچی کرده بودند و در پای حوض به نوبت نوکشان را زیر شیر آب میگرفتند و با هر قطره آبی که میچکید قورتش میدادند، در حالی که پلکهای خاکستری، منجوقیهای سیاه چشمهایشان را میپوشاند و زیر گلویشان میجنبید، سایه برج نگهبانی قلعه پاسگاه با بلندای کنگرهدارش روی آجرهای قزاقی حیاط همچون مهره سیاه یک قلعه سرنگون شده روی صفحه شطرنج حیاط افتاده بود و در سایهاش دو کبوتر دیگر با سر فرو برده در میان پرهایشان کز کرده بودند. استوار نایب هنگام گذشتن از حیاط با نگاهی به کبوترها، دستش را سایبان چشمهایش کرد و از وسط حیاط، نگاهش به ژاندارم تفنگ به دوشی افتاد که در بام ساختمان پاسگاه نگهبانی میداد. صدایش زد:
-آی... غلامی این کفترها مال کیه؟ این زبون بستهها را کی پرچیده آورده تو زل آفتاب انداخته تو حیاط؟
ژاندارم نگهبان از لای شیار کنگره لب بام به حیاط خم شد وگفت:
-کفترهای آوارهاند که پناه آورده اند به این پاسگاه و رفتند تو خوابگاه، سرکار مظفری گرفتشان پرهایشان را چید انداخت تو حیاط که برای خودشان بچرخند. آخه مردم این منطقه از وقتی که شنیدند کفترداری جرم شاخته شده به هیچ کبوتری اجازه نمیدهند روی بام خانهشان بنشینه. این زبان بستهها هم پناه آورده اند به پاسگاه!
استوار نایب با تلخ خندی سرتکان داد و زیر لب گفت:
-عجب جایی هم پناه آوردهاند ،جایی که از فردا باید کفتربازها لب همین باغچه دسته دسته کفترهاشان را سر ببرند و این باغچه را غرق کنند.
لب حوض خم شد. یک مشت آب به صورت عرق کرده و برافروختهاش پاشید و انگشتان خیساش را به پس گردن خیساش کشید. دست و رو را با یک دستمال یزدی خشکاند، برخاست تا از پاسگاه بیرون بیاید و راه خانهاش را پیش بگیرد، اما رئیس پاسگاه صدایش زد تا دستورات لازم درباره کفترکشان را برایش توضیح دهد. تنگ غروب از پاسگاه که بیرون میآمد سایهها کش میآمد و سینه داغ دیوارهای کاهگلی خانهها و کوچهها گرمای آفتاب را پس میدادند. کوچهها خلوت مانده بود و پیرمردی که از کنار استوار نایب میگذشت بوی نان داغ و عطر دستهای ریحان را در هوا پراکند:
-سلام خان نایب خسته نباشی،اما استوار انگار پیرمرد را ندید و سلاماش را نشنید. حواساش را داده بود به صدای زنی که از خم کوچهای میآمد. زن جیغ میزد و از ساکنان خانهها کمک میخواست. نایب کف یک دستش را روی غلاف تپانچه کمرش فشرد و به داخل پسکوچه دوید. یک گروهبان موسرخ خارجی از کارکنان فنی فرودگاه قلعه مرغی با فشار دست میخواست در خانهای را باز کند و وارد حیاط شود و صدای جیغ و فریاد زنی از پشت در بلند بود که در کشاکش با گروهبان انگلیسی تقلا میکرد در حیاط را کیپ کند.
استوار نایب به پس گردن نظامی انگلیسی چنگ انداخت و او را با خشم به سینه دیوارکوبید. جوانی بود که صورتی کک مکی و سرخ داشت و کلاه نظامی و کتابیاش را به زیر پاگون شانه راستش فرو برده بود. موهایی به رنگ هویج فرنگی داشت که انگار شعلهور شده است. با هیکلی که قوی و زورمند به نظر میرسید، اما از غافلگیری و خشم استوار جرأت واکنشی نداشت و رنگ پریده به او نگاه میکرد و مردمک چشمهای آبی روشناش از این غافلگیری استوار نایب مثل دو حباب لرزان یک تراز بنایی به دودو افتاده بود. بازوهایش را به علامت تسلیم بالا برد و به زبان انگلیسی که برای استوار نامفهوم بود، چیزی گفت:
زنی که داد و فریاد میکرد و گوشه چادر گل باقالیاش را لای دندانهایش میفشرد سر از لای دو لنگه در حیاط بیرون آورد و گفت:
-خدا خیرت بده خان نایب. از این اجنبی بیحیا بپرسید از جون ما چی میخواد.
خان نایب که نظامی اجنبی را با فشار دست بر سینهاش به دیوار میفشرد پرسید: حالا این خارجی قلدر چی میخواد؟
زن ناله کنان گفت:
-چه میدونم خان نایب آمده به زور میخواد دخترم را ببره به گردش. مست کرده آمده به ناموس ما دست درازی کنه. به زور میخواد دخترمون را از خونه بیرون بکشه.
ادامه پنجشنبه هفته آینده
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه