او خواهری ندارد
زهره طالبی علی
نویسنده
آخرین محرم، همه چوبها را برداشته بودند بجز قدرت که توی خانه روبهروی تلویزیون لم داده بود. سمت رودخانه میرفتند. هر کس چوبش را تا آنجا که زمین اجازه میداد توی آب میکرد و هم میزد. خزه و زباله و سنگ و کلوخ از کنارههای آب آزاد میشد و در جریان تند آب به سرعت میرفت. قدرت تلویزیون را خاموش کرد و از پشت پردهی پنجره گوش تیز کرد.
_پیدا نشد؟
_هنوز نه.
_مطمئنید اومده سمت رودخونه؟
_آره هر روز میومد از همینجا هم رد میشد بره اونطرف.... برای پونه چینی میرفت.... میگفت پونههای اونطرف رودخونه عطرشون بیشتره.
قدرت بلند میشود و سمت کمد چوبیاش میرود. کیف چرمی پوستپوست شدهاش را از توی کمد بیرون میکشد. آلبوم عکسها را در میآورد و روبهرویش میگذارد. اولین عکس خودش است و عِصمت. قدرت دستش را انداخته دور گردن عِصمت و گونهاش را میبوسد. رضوان از در وارد میشود و رو به قدرت میکند: یه دفعه خسته نشی... کل آبادی داره میگرده دنبال خواهرت بعد تو نشستی اینجا!
_من خواهری ندارم.
_عین شتر کینهای.
رضوان لبههای پایین چادرش را از بغل گوشش رد میکند و دور گردنش میبندد. چوب بلند قدرت را از بیخ دیوار بر میدارد و میرود. قدرت ادامه میدهد به برگ زدن آلبوم قدیمیاش. عصمت بالای سر قدرت و رضوان قند میسابد. عصمت رو به دوربین لبخند زده جوری که دندانهایش هم معلوم است. عصمت کنار تشک رضوان نشسته و قاسم توی بغلش است. با صدای قاسم آلبوم را میبندد.
_بالای رود نبود... آب رو زیر و رو کردم... برید سمت پایین رود.
قدرت توی حیاط میرود. صدای دویدنها را میشنود و سلانه سلانه طول حیاط را میرود و میآید. کنار تشت دوغ چمباتمه میزند. بطری خالی را برمیدارد. پارچ را از تشت پر میکند و توی بطری میریزد. در پلمب شده را روی بطری سوار میکند. برچسب «دوغ سنتی قدرت» را بر میدارد و روی بطری میچسباند. رضوان از در حیاط وارد میشود و چشمش به قدرت میافتد که درگیر صاف کردن برچسب روی بطریست.
_واقعاً برات مهم نیست و...
قدرت سرش را بالا میآورد و زل میزند به آبی که از پاچههای رضوان روی زمین راه ریخته است. سرش را پایین میاندازد و میگوید: بعد بگو پام درد میکنه منو ببر دکتر.... آدم سالم تو سرمای آب پا درد میگیره بعد تو....
قدرت نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمیدن!
قاسم از در خانه وارد میشود و پشت مادرش میایستد و میگوید: آقایی باید بریم سمت آگاهی.
قدرت پارچ را توی تشت دوغ میکند و میچرخاند و میگوید: آگاهی واس ِچی!
رضوان توی سرش میزند و روی لبه باغچه مینشیند و میگوید: یخ نزنی...
و دستش را سمت قدرت دراز میکند و رو به قاسم ادامه میدهد: میبینیش! تازه میپرسه برا چی!
رو به قدرت میچرخد و با صدای آرامتری ادامه میدهد: از خر شیطون بیا پایین مرد... تا کی میخوای ادامه بدی این قهر لعنتی رو... کو عصمت... نیست، اگه افتاده باشه تو آب یعنی مرده... میفهمی
بغض رضوان میترکد. قدرت پارچ را توی تشت ول میدهد و روی زمین مینشیند. قاسم یک قدم به سمت قدرت بر میدارد و میگوید: همه دیدن که عمه عصمت آفتاب که دراومده میرفته سمت رودخونه، حتی سبد پونهچینیش هم روی کولش بوده... اما هرچی بوده باید الان بر میگشته...
رضوان آستینهای خیسش را زیر چشمش میکشد و با لبه روسری بینیاش میگیرد و وسط حرف قاسم میپرد: ولش کن اینو دوغاشو بطری کنه... قاسم تو برو کلید وانت رو بردار برو آگاهی...
قاسم با همان کفشهای گلی توی اتاق میرود و کلیدها را از جیب شلوار قدرت که روی چوبلباسی افتاده بر میدارد. توی حیاط بر میگردد و کلیدها را جلوی قدرت میگیرد و میگوید: بنزین داره آقایی؟! رضوان به قاسم چشم غرهای میرود و با دست سمت در روانهاش میکند. قاسم سرش را پایین میاندازد و میرود. قدرت بلند میشود و روبهروی رضوان میایستد.
۱۰ سال پیش بهتون گفتم اگه عصمت با اون یالغوز ازدواج کنه هم خودشو بدبخت میکنه هم ما رو.... هیچکس گوش نکرد حتی آقای خدابیامرزم... منم گفتم خواهر برادریمون تمام... به من چه که شوهرش مرد به من چه بچهش سر زا رفت به من چه بیکاره به من چه بیکسه....
رضوان بلند میشود روبروی قدرت میایستد و وسط حرفش میپرد: هیچکی ندونه من که میدونم چرا نمیخواستی با اون خدابیامرز وصلت کنه...
قدرت دست رضوان را کنار میزند و میگوید: واس چی؟! جز اینکه خیر و صلاحشو خواستم جز اینکه خواستم با عباس ازدواج کنه که همیشه هشتش گرو نهش نباشه؟
رضوان نیشخند میزند و جواب میدهد:آره راس میگی خیرشو خواستی... هم خیر عصمت رو هم خیر خودتو... از وقتی هم مجبور شدی مغازهتو بفروشی تا پولای عباس رو پس بدی با همه چپ کردی... حتی با دل خودت.
_من... من
با صدای کوبیده شدن مشت روی در حرف قدرت نصفه میماند. رضوان سمت در میرود و در را باز میکند. بچهها با پاچههای خیس نفسنفس زنان میگویند: خاله عصمت... خاله عصمت...
رضوان نیمنگاهی به قدرت میاندازد و رو به بچهها میگوید: خاله عصمت چی؟
بچهها به هم نگاه میکنند و به حرف میآیند: خاله عصمت رو پیدا کردن... گیر کرده نمیتونن بکشنش بالا
پشتسر پابلندی میکند و ادامه حرف قبلی را میگوید: بابام میگه بگو محرماش بیان...
رضوان توی حرفشان میپرد: قاسم رفت آگاهی...
بچهها با هم میگویند: عمو یاور گفت بگو عمو قدرت بیاد... بگو آب لباساشو... قدرت از بیخ گوش رضوان رد میشود و بچهها را هل میدهد و شروع به دویدن میکند.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه