یادی از شهید ناصر کاظمی، قائم مقام قرارگاه حمزه سیدالشهدا

میداندار بزرگ جهاد


مرجان قندی
خبرنگار
صورت استخوانی و موهای مجعد چهره‌ای به او داده بود که زیبایی خاصی داشت. اما در ورای این زیبایی ظاهری صلابتی تردیدناپذیر وجود داشت. این مشخصات ناصر کاظمی بود.
ناصر کاظمی سال ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. او متولد خیابان قزوین و بزرگ شده خیابان کارون بود. ناصر دیپلم که گرفت، کنکور داد و در رشته تربیت بدنی قبول شد. عشقش فوتبال بود و بازی‌اش عالی بود. اما غیر از بازی خوبش، اخلاق و معرفتش بود که او را محبوب هم‌تیمی‌هایش کرده بود.
ناصر جوان زود کلاهش با رژیم پهلوی توی هم رفت؛ او همزمان با تحصیل، به کار معلمی و تدریس در مدارس جنوب شهر تهران همت گماشت و بخش مهمی از حقوق معلمی خود را صرف خریدن کتاب‌های دینی برای شاگردانش کرد. کاظمی در این کلاس‌ها با طرح مباحث دینی، اجتماعی و سیاسی دانش‌آموزانش را نسبت به مشکلات روز و نیازهای قشر جوان آگاه کرد. او در روند همین مطالعات و فعالیت‌های اجتماعی خود، به ماهیت وابسته و فاسد رژیم شاه پی برد و از سال 1356 به مبارزات سیاسی خود شدت و وسعت بخشید. در همین سال پس از شکنجه در ژاندارمری، به دادگستری منتقل و از آن پس،‌ در «زندان قصر»‌ محبوس شد. یک ماه زندان شروع ریشه‌دار شدن کینه کاظمی از پهلوی و آغاز پیوستن او به انقلاب بود.
با پیروزی انقلاب در سال ۵۷ ناصر جزو اولین جوانانی بود که با عشق به امام به سپاه پیوست. ناصر آموزش نظامی دیده و برای مأموریت راهی زابل شد. دو سه ماهی که در زابل بود، محرومیت مردم را از نزدیک درک کرد. از زابل به عنوان فرمانده گروهان برای مأموریت به خرمشهر منتقل شد و ۲۰روزی هم آنجا بود. پس از بازگشت از خرمشهر
ناصر کاظمی به پادگان ولیعصر تهران رفت. تقدیر این بود که با محمد بروجردی، فرمانده وقت سپاه منطقه غرب کشور آشنا شود.
بروجردی در دی ماه ۵۸ او را به سمت فرماندار منطقه پاوه در کردستان منصوب کرد. ظاهر و هیبت متفاوت ناصر کاظمی حتی بین خود سپاهیان هم حساسیت ایجاد کرده بود. اوایل انقلاب دشمنان همه کار کردند تا نهال نوپای انقلاب تنومند نشده آن را  بخشکانند. غائله کردستان قبل از جنگ تحمیلی یکی از اینها بود. کردستان جنگی سنتی با جبهه‌ای مشخص نبود، گروهک‌های ضد انقلاب، دموکرات و کوموله با تهدید مردم منطقه تقریباً همه کردستان را در اختیار داشتند.
کاظمی به درستی فهمید که جبهه این جنگ در دل مردم شکل گرفته و راهکار آن به‌کارگیری مردم بومی منطقه بود. برخورد صادقانه او انقلاب را به دل‌های مردم منطقه باز کرد. حرف مردم را واقعاً می‌شنید و بهشان اعتماد می‌کرد. تعداد نادمین زیاد بود، دسته دسته اسلحه تحویل می‌دادند و همرزم خودش می‌شدند؛ شده بود که با دست خالی به پایگاه گروهکی برود و با کلی آدم مسلح همراهش برگردد.
بعد از حدود یک سال در شهریور ۱۳۵۹ با حفظ سمت فرمانداری فرمانده سپاه پاوه هم شد. تازه گروهک‌ها فهمیده بودند چه کلاهی سرشان رفته است، برایش پیغام فرستاده بودند: «اگر می‌دانستیم قرار است کاظمی این کاظمی بشود، به شهر راهش نمی‌دادیم.» اما حالا او نه به شهر و منطقه بلکه به دل‌های مردم کردستان نفوذ کرده بود.
اینجا دیگر روبه‌روی دشمن بیگانه نبودیم بلکه دوست، هموطن، دشمن و منافق در هم بودند. شناخت مرز این دو به نبوغ و جرأتی احتیاج داشت که در اختیار ناصر کاظمی بود. اگر کوموله‌ها در شهری مخفی شده بودند سعی می‌کرد تا می‌شود از گلوله استفاده نکند. شهر را که می‌گرفت برای مردم حرف می‌زد و خیال‌شان را راحت می‌کرد که ما برای دفاع از شما به اینجا آمده‌ایم. می‌دانستند اگر قول تأمین امنیت منطقه‌شان را به کمک خودشان می‌دهد بیراه نمی‌گفت. از او دعوت می‌کردند تا روستا و شهر آنها را هم پاکسازی کند. کردها دیگر او را یکی از خودشان می‌دانستند و «کاک ناصر» صدایش می‌زدند!
بیشتر ترجیح می‌داد کلاش دستش باشد تا در حال امضای نامه‌های اداری باشد. اگر برای کاری دنبالش می‌گشتند باید صبر می‌کردند از عملیات برگردد. فرمانده سپاه بود اما در همه عملیات‌ها نفر اول ستون بود، می‌گفت به نیروها روحیه می‌دهد.
همه زندگی، افتخارات و کارنامه درخشان کاظمی در پاوه خلاصه می‌شد. اما وقتی بروجردی در شهریور ۱۳۶۰ به او پیشنهاد کرد که فرمانده سپاه کردستان شود، راحت به سنندج رفت. اینجا و آنجا برایش تفاوتی نداشت، این و آن منصب هم برایش فرقی نداشت.
 هوشمندی، بصیرت، شجاعت و قاطعیت، از ویژگی‌های بارز ناصر کاظمی بود. همان‌قدر که سر زنده بود، مرگ همنشین دائمی‌اش بود. مدام یاد رفقای شهیدش بود. از آن جمعی که با هم به غرب رفته بودند دو نفرشان بیشتر نمانده بودند. جنگ دانشگاه بزرگی با دانشجویان مشتاق مانند کاظمی شده بود، جوانانی که مجبور بودند همه چیز را خودشان به تنهایی و از راه سختش یاد بگیرند؛ از نقشه‌خوانی نظامی تا طراحی عملیات. طرح‌های عملیاتی که از او به جا مانده نشان می‌دهد که کاظمی چه فرمانده نابغه و
کارآمدی بود.
آخرین مأموریت او پاکسازی جاده پیرانشهر- سردشت بود. می‌گفتند باید ابراهیم باشید تا از آتشین این گردنه سالم رد بشوی، اما آقای فرماندار تکیه کلامش «توکل بر خدا بود»، آخرین کمین منتظرش بود و سرانجام این میداندار بزرگ جهاد در تاریخ ششم شهریور ۱۳۶۱ دو گلوله پیشانی‌اش را شکافت. سال‌ها منتظر همین لحظه بود و حالا وقتش رسیده بود.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7705/9/584950/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها