دیباچهای بر شعرهای سریا داوودیحموله
گام زدنهای بانوی میتراییک در تاریخ و اسطوره
صادق کریمی
شاعر و منتقد ادبی
در شعر سریا داوودی در دل هر شعر، شعری نهفته است. بهعبارتی دیگر مخاطب خیال میکند با یک شعر روبهروست اما در درون هر شعر، شعرهای دیگری پنهاناند که گاه مستقلاند و ما با لایههای تودرتوی تاریخی و اسطورهای با زبانی رمزی و نمادین مواجه میشویم: آن روز/ خطابههایم را بر کلاه سربازان بباف/ و آن چراغ کهنه را/ به جوانی سنگها بیاویز/ ماه تاریکتر از آن است/ که دنیا را روشن کند.
آنجا که شاعر در شعر «منشآت» ما را به اسطورهای آغازین و آیینهای تشرف و مناسک نمادین میبرد و در عشق غسل داده میشویم: من و بادهایی که ممنوع نبودیم/ گره از آبها گشودیم/ تا در عشق هم شسته شویم.
در شعر «معادله»، شاعر به زیبایی با درخواستی عاطفی، محورهای جانشینی و همنشینی را به رخ میکشاند و ناخودآگاه نوعی رابطه فراجنسیتی- فراتر از دایره معشوق و معشوقه- را شکل میدهد:
قرار است
از عشق پردهبرداری کنند
بیا نامهایمان را
با هم عوض کنیم.
استفاده بهینه از «علوم طبیعی» و تنظیم آن بر نبض شعر با تمثیلهای امروزین مخاطب را به وجد میآورد:
شعرهایم در آشپزخانه چندلایه چربی گرفتهاند/ باید فلسفه را آب بکشم/ عشق را با صابونی بشور/ که انار آغشته به رؤیا کدر نشود.
در کتاب نان و نمک؛ چهار عنصر ایرانی آب، باد، خاک و آتش را در چهار سطر میآورد و تقویم نیز در دایره واژگانی شاعر بسامد خوبی داشته است که با اسطوره سیاووش درآمیخته است:
ما در حافظه خاک
به آب باد آتش جواب میدهیم
تقویم
همیشه سیاووشی از تو جلوتر است.
من سعی دارم در اینجا در حد وسع و توان، رگههای میتراییکی شعر این شاعر را برجسته نمایم. قبل از هرچیز باید بگویم سرودن شعر میتراییکی، یک تصمیم نیست، بلکه یک فرایند است. شاعر باید به طور ذاتی یا عرضی سه وجه ممیزه این گونه سرودن: طنز و تاریخ و اسطوره را از قبل در خود، هضم و گوارانیده باشد. میتراییک، یک وضعیت است، چالشی است در برابر «مسئولیت گریزی شاعر»ی که فقط هنر را برای هنر میخواهد. در میتراییک، حافظه ملی و ناکامیهای تاریخی مرتباً گوشزد میشود. شاعر میتراییکی، «نماینده اوضاع زمانه» خود است. در شعر میتراییک، تاریخ، «بازتولید» میشود نه «بازخوانی»؛ یعنی به سمت امروزی کردن تاریخ و اسطوره میرویم. صرف نگاه خطی و تقویمی به تاریخ و گزارشنویسی تاریخی منظور نظر رویکرد تاریخی در شعر میتراییک نیست. در این نوع سرایشی پیرامون آن سخن میگویم، منظور تمرکز بر بازآفرینی تاریخ است نه بازسرایی آن. بنگرید به شعر «رستمترین تهمینه» از کتاب «نان و نمک میان گیسوان تهمینه:
دوباره آیینه بهدست باد دادهای
تا رمل کهنه را بخوانی
تا دهان ابری کیکاووس باز شود
نقل زالزادگان
صد سال شاهنامه شدهست
ای کاش
این سه حرف پژمرده را
به بازوی سهراب گره نمیزدی
آخرین شیهه رخش
فعولن فعولن فعولن فعولن بود
....
نگو کفشهای هرگز
به پای تهمینه است....رخش سرگردان
دهان راز به علفزار سمنگان نمیدهد
تا نان و نمک بخوابانی
میان گیسوان تهمینه
میان مه زخم های شغادی
من و ماه
در کوتاهی دستهای او
همیشه مضطرباند
وقت است آن خنجره پریده را
از شانه شهر بردارید
زخمیست
به موزه تاریخ
که رستمترین را از رکاب میبرد.
سنگواره خوابهای کابل ماند و
شعرهای نان و نمک
رخش هیچ رستمی در آخور نمرده است
و ماه تا هزارههای دیگر
مرثیهخوان تهمینهست.
در این شعر میبینید که شخصیتهای شاهنامهای و اسطورهای: رستم، رخش، سهراب، سمنگان، تهمینه، زال، کیکاووس، شغاد و... چگونه در این شعر کارکردهای امروزین پیدا میکنند. نان و نمک خوردن در فرهنگ ایرانی، نماد تعهد به حفظ دوستی و وفاداری میباشد و حرمت والایی دارد. رستم فرزند زال و رودابه است از مهمترین شخصیتهای شاهنامه و نبیره گرشاسپ و از راه گرشاسپ به جمشید رسیده و تبار مادری او نیز به مهراب کابلی منتهی میگردد. وی اسبی به نام رخش داشت که در تمام نبردها یار و یاور او بود. رستم و اسبش، رخش، سرانجام با دسیسه شغاد، برادر ناتنی رستم، کشته شدند. تهمینه در فرهنگ شاهنامه، دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب است.
در شعر میتراییک، هرچند از عناصر و مؤلفههای تاریخی و اسطورهای مدد گرفته میشود و به یک اسطوره یا شخصیت تاریخی اسطورهای رجوع میشود اما باید گفت که شاعر میتراییک، به یک «حالت سوم» دسترسی پیدا میکند. متنی جدید با رویکردی بر مدار حافظه ملی؛ شاعر میتراییک باستانستای محض نیست. در این گونه شعری، رویکرد «ایران ـ محوری»، هسته اصلی را تشکیل میدهد. مرکز ثقلی که برای شروع، ثبات و بازگشت در مسیر حرکت شعری امری لازم بهنظر میآید، ارتباط مستمر با حافظه ملی تعلق عاطفی با اسطورهها و کهن الگوهای ناب ایرانی نقطه پیوند میباشد.
که البته وقتی این نوع شعر با سویههای تراژیک و طنز گروتسک همراه میشود، استحکام و اقتدار بیانی به مراتب بالاتری برای انتقال مفاهیم به مخاطب در خود دارد. البته طنز با لودگی تفاوت دارد. در شعری که مدنظر من است ما به یک «آمیزش سهگانه» میرسیم که رگههای مرئی و نامرئی شعر مدام بر حافظه ملی میچرخد. یعنی تلفیق همزمان سه عنصر «تاریخ»، «طنز» و «اسطوره». هر کدام وقتی در «کلیت» و «ساختار» شعر به کار میروند، چون در تقابلهای دوگانه تاریخی همراه با طنزی گروتسک یا تراژیک قرارمیگیرند، بنگرید به سطر ذیل از کتاب نان و نمک میان گیسوان تهمینه:
کسی نیست خندهها را مومیایی کند
برای نسل پس فردا
یکی بیاید
عشق را براین مقبرهها میخ کند
دریغ از مسیحای نیامده
دوربینی پای همین علفها بود
جغرافیای مهربانتر از تاریخ
هرچه بود از ما گرفت.
همچنین بنگرید به سطر ذیل از کتاب پیراهنم به سردسیر دلم به گرمسیر: دموکراسی بادام تلخیست
یا بادها
به بادهای دیگر تسلیم میشوند
کفشام به پای بادها بخورد
به پیامبری
مبعوث میشوم
شاید نیمه کسی باشم
که با یک کاما
جلو نیل را گرفت.
البته ناگفته نماند شاعر در استفاده از اسطورههای عبری و سامی نیز موفق بوده است:
مراقب پرندگان عامالفیل باش
یا تیتر مجهول سنگی میشویم
یا مردهی ما را پشت کلمات پنهان میکنند.
درمن نشست
بی من برخاست
گرگی که برادر یوسف بود
تا زیباییام از بیگناهی
پیراهنش بگذرد
زلیخاییام را پنهان میکنم
در این تاریک خانه
شمعدانیها
هم پالگی بادند.
آری آن چه نیاز شعر معاصر بود حضور رویکرد تاریخ محور بر مدار حافظه ملی بود که در آن مرتباً غفلتهای تاریخی را گوشزد میکرد که البته در این میان بازآفرینی اسطورهها و حتی اسطورهزدایی در شعر اتفاق میافتاد. در پایان منظومه «گورنوشتههای تخت جمشید» از مجموعه «نان و نمک میان گیسوان تهمینه» داودیحموله که میتواند نمونهای جامع از شعر میتراییک باشد را میخوانیم:
اسبان بیسوار
به اندوه جهان برمی گردند
آیا سهم تو از مادیان تاریخ
دوباره یک شیهه خواهد بود؟
سکوت میکنی
جهان تصویر ما را از آیینه برمیدارد
و مرگ را به نشانی ما پست میکند
ما هنوز دموکراسی را از راست به چپ مینویسیم
تا رنج آب و علف را فراموش کنیم
پایان این عبارت مجهول
پنجرهای بگذار
عاقبت همه تقویمها
خطوط شکستهست
تا ساعت از صدای سین عقربه دارد
جهان به شکل گورهای مجهول میسوزد
ماه با پیراهنی پاره
از میان مردگان بیخاطره میگذرد
تنها مویهها
بر ویرانهها ایستادهاند
این همه قناری از زردسالی ماست
ما که گلخند کودکان
از پنجرههامان گریخت ونمردیم
زخمهای کهنه معبد تاریک
چشمهای کبود بر کتیبه رستم
به عطسه کدام سنگ سیاه از یاد رفتهای؟
کدام راز مگو را به گوش اقاقیا خواندی
که هزار ناشادی از سرانگشتانت چکه میکند؟
جنوب شرقی تاریخ
برای کشتن خنجر
همیشه آمادهست
کاش از گلوی داوود
رویین حنجرهای برمیخاست
کسی نیست خندهها را مومیایی کند
برای نسل پس فردا
شیون کدام مادربر این باغ باریده؟
ما تقویمی پر از پرندگان گمشده داریم
بر تابوتهای تازه دست میکشیم
و خود را فتح میکنیم
تا دریغی نمانده
یکی بیاید
عشق را بر این مقبرهها میخ کند
هیچ کس از مضارع ماه و خورشید باز نمیگردد
ابرهای سوخته جابلسا
و فعلهای ششضلعی جابلقا
بگذار!
نوری بیاورم از چراغ اسکندر
بادهای پیر معبدی میخواهند
زخمهای دلت را
برای کدام کبوتر چاهی واژهگو کردهای؟
سایههای ما هرچه میدوند
به خویش نمیرسند
دیوانگی پرندگان بیدلیل نیست
در این کلاغزار حرفها برف میشوند
و دیوارها میان دو رؤیا فرسودهاند
مگر اسبهای پیر به کیفر تاریخ جوان شوند!
شاعر و منتقد ادبی
در شعر سریا داوودی در دل هر شعر، شعری نهفته است. بهعبارتی دیگر مخاطب خیال میکند با یک شعر روبهروست اما در درون هر شعر، شعرهای دیگری پنهاناند که گاه مستقلاند و ما با لایههای تودرتوی تاریخی و اسطورهای با زبانی رمزی و نمادین مواجه میشویم: آن روز/ خطابههایم را بر کلاه سربازان بباف/ و آن چراغ کهنه را/ به جوانی سنگها بیاویز/ ماه تاریکتر از آن است/ که دنیا را روشن کند.
آنجا که شاعر در شعر «منشآت» ما را به اسطورهای آغازین و آیینهای تشرف و مناسک نمادین میبرد و در عشق غسل داده میشویم: من و بادهایی که ممنوع نبودیم/ گره از آبها گشودیم/ تا در عشق هم شسته شویم.
در شعر «معادله»، شاعر به زیبایی با درخواستی عاطفی، محورهای جانشینی و همنشینی را به رخ میکشاند و ناخودآگاه نوعی رابطه فراجنسیتی- فراتر از دایره معشوق و معشوقه- را شکل میدهد:
قرار است
از عشق پردهبرداری کنند
بیا نامهایمان را
با هم عوض کنیم.
استفاده بهینه از «علوم طبیعی» و تنظیم آن بر نبض شعر با تمثیلهای امروزین مخاطب را به وجد میآورد:
شعرهایم در آشپزخانه چندلایه چربی گرفتهاند/ باید فلسفه را آب بکشم/ عشق را با صابونی بشور/ که انار آغشته به رؤیا کدر نشود.
در کتاب نان و نمک؛ چهار عنصر ایرانی آب، باد، خاک و آتش را در چهار سطر میآورد و تقویم نیز در دایره واژگانی شاعر بسامد خوبی داشته است که با اسطوره سیاووش درآمیخته است:
ما در حافظه خاک
به آب باد آتش جواب میدهیم
تقویم
همیشه سیاووشی از تو جلوتر است.
من سعی دارم در اینجا در حد وسع و توان، رگههای میتراییکی شعر این شاعر را برجسته نمایم. قبل از هرچیز باید بگویم سرودن شعر میتراییکی، یک تصمیم نیست، بلکه یک فرایند است. شاعر باید به طور ذاتی یا عرضی سه وجه ممیزه این گونه سرودن: طنز و تاریخ و اسطوره را از قبل در خود، هضم و گوارانیده باشد. میتراییک، یک وضعیت است، چالشی است در برابر «مسئولیت گریزی شاعر»ی که فقط هنر را برای هنر میخواهد. در میتراییک، حافظه ملی و ناکامیهای تاریخی مرتباً گوشزد میشود. شاعر میتراییکی، «نماینده اوضاع زمانه» خود است. در شعر میتراییک، تاریخ، «بازتولید» میشود نه «بازخوانی»؛ یعنی به سمت امروزی کردن تاریخ و اسطوره میرویم. صرف نگاه خطی و تقویمی به تاریخ و گزارشنویسی تاریخی منظور نظر رویکرد تاریخی در شعر میتراییک نیست. در این نوع سرایشی پیرامون آن سخن میگویم، منظور تمرکز بر بازآفرینی تاریخ است نه بازسرایی آن. بنگرید به شعر «رستمترین تهمینه» از کتاب «نان و نمک میان گیسوان تهمینه:
دوباره آیینه بهدست باد دادهای
تا رمل کهنه را بخوانی
تا دهان ابری کیکاووس باز شود
نقل زالزادگان
صد سال شاهنامه شدهست
ای کاش
این سه حرف پژمرده را
به بازوی سهراب گره نمیزدی
آخرین شیهه رخش
فعولن فعولن فعولن فعولن بود
....
نگو کفشهای هرگز
به پای تهمینه است....رخش سرگردان
دهان راز به علفزار سمنگان نمیدهد
تا نان و نمک بخوابانی
میان گیسوان تهمینه
میان مه زخم های شغادی
من و ماه
در کوتاهی دستهای او
همیشه مضطرباند
وقت است آن خنجره پریده را
از شانه شهر بردارید
زخمیست
به موزه تاریخ
که رستمترین را از رکاب میبرد.
سنگواره خوابهای کابل ماند و
شعرهای نان و نمک
رخش هیچ رستمی در آخور نمرده است
و ماه تا هزارههای دیگر
مرثیهخوان تهمینهست.
در این شعر میبینید که شخصیتهای شاهنامهای و اسطورهای: رستم، رخش، سهراب، سمنگان، تهمینه، زال، کیکاووس، شغاد و... چگونه در این شعر کارکردهای امروزین پیدا میکنند. نان و نمک خوردن در فرهنگ ایرانی، نماد تعهد به حفظ دوستی و وفاداری میباشد و حرمت والایی دارد. رستم فرزند زال و رودابه است از مهمترین شخصیتهای شاهنامه و نبیره گرشاسپ و از راه گرشاسپ به جمشید رسیده و تبار مادری او نیز به مهراب کابلی منتهی میگردد. وی اسبی به نام رخش داشت که در تمام نبردها یار و یاور او بود. رستم و اسبش، رخش، سرانجام با دسیسه شغاد، برادر ناتنی رستم، کشته شدند. تهمینه در فرهنگ شاهنامه، دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب است.
در شعر میتراییک، هرچند از عناصر و مؤلفههای تاریخی و اسطورهای مدد گرفته میشود و به یک اسطوره یا شخصیت تاریخی اسطورهای رجوع میشود اما باید گفت که شاعر میتراییک، به یک «حالت سوم» دسترسی پیدا میکند. متنی جدید با رویکردی بر مدار حافظه ملی؛ شاعر میتراییک باستانستای محض نیست. در این گونه شعری، رویکرد «ایران ـ محوری»، هسته اصلی را تشکیل میدهد. مرکز ثقلی که برای شروع، ثبات و بازگشت در مسیر حرکت شعری امری لازم بهنظر میآید، ارتباط مستمر با حافظه ملی تعلق عاطفی با اسطورهها و کهن الگوهای ناب ایرانی نقطه پیوند میباشد.
که البته وقتی این نوع شعر با سویههای تراژیک و طنز گروتسک همراه میشود، استحکام و اقتدار بیانی به مراتب بالاتری برای انتقال مفاهیم به مخاطب در خود دارد. البته طنز با لودگی تفاوت دارد. در شعری که مدنظر من است ما به یک «آمیزش سهگانه» میرسیم که رگههای مرئی و نامرئی شعر مدام بر حافظه ملی میچرخد. یعنی تلفیق همزمان سه عنصر «تاریخ»، «طنز» و «اسطوره». هر کدام وقتی در «کلیت» و «ساختار» شعر به کار میروند، چون در تقابلهای دوگانه تاریخی همراه با طنزی گروتسک یا تراژیک قرارمیگیرند، بنگرید به سطر ذیل از کتاب نان و نمک میان گیسوان تهمینه:
کسی نیست خندهها را مومیایی کند
برای نسل پس فردا
یکی بیاید
عشق را براین مقبرهها میخ کند
دریغ از مسیحای نیامده
دوربینی پای همین علفها بود
جغرافیای مهربانتر از تاریخ
هرچه بود از ما گرفت.
همچنین بنگرید به سطر ذیل از کتاب پیراهنم به سردسیر دلم به گرمسیر: دموکراسی بادام تلخیست
یا بادها
به بادهای دیگر تسلیم میشوند
کفشام به پای بادها بخورد
به پیامبری
مبعوث میشوم
شاید نیمه کسی باشم
که با یک کاما
جلو نیل را گرفت.
البته ناگفته نماند شاعر در استفاده از اسطورههای عبری و سامی نیز موفق بوده است:
مراقب پرندگان عامالفیل باش
یا تیتر مجهول سنگی میشویم
یا مردهی ما را پشت کلمات پنهان میکنند.
درمن نشست
بی من برخاست
گرگی که برادر یوسف بود
تا زیباییام از بیگناهی
پیراهنش بگذرد
زلیخاییام را پنهان میکنم
در این تاریک خانه
شمعدانیها
هم پالگی بادند.
آری آن چه نیاز شعر معاصر بود حضور رویکرد تاریخ محور بر مدار حافظه ملی بود که در آن مرتباً غفلتهای تاریخی را گوشزد میکرد که البته در این میان بازآفرینی اسطورهها و حتی اسطورهزدایی در شعر اتفاق میافتاد. در پایان منظومه «گورنوشتههای تخت جمشید» از مجموعه «نان و نمک میان گیسوان تهمینه» داودیحموله که میتواند نمونهای جامع از شعر میتراییک باشد را میخوانیم:
اسبان بیسوار
به اندوه جهان برمی گردند
آیا سهم تو از مادیان تاریخ
دوباره یک شیهه خواهد بود؟
سکوت میکنی
جهان تصویر ما را از آیینه برمیدارد
و مرگ را به نشانی ما پست میکند
ما هنوز دموکراسی را از راست به چپ مینویسیم
تا رنج آب و علف را فراموش کنیم
پایان این عبارت مجهول
پنجرهای بگذار
عاقبت همه تقویمها
خطوط شکستهست
تا ساعت از صدای سین عقربه دارد
جهان به شکل گورهای مجهول میسوزد
ماه با پیراهنی پاره
از میان مردگان بیخاطره میگذرد
تنها مویهها
بر ویرانهها ایستادهاند
این همه قناری از زردسالی ماست
ما که گلخند کودکان
از پنجرههامان گریخت ونمردیم
زخمهای کهنه معبد تاریک
چشمهای کبود بر کتیبه رستم
به عطسه کدام سنگ سیاه از یاد رفتهای؟
کدام راز مگو را به گوش اقاقیا خواندی
که هزار ناشادی از سرانگشتانت چکه میکند؟
جنوب شرقی تاریخ
برای کشتن خنجر
همیشه آمادهست
کاش از گلوی داوود
رویین حنجرهای برمیخاست
کسی نیست خندهها را مومیایی کند
برای نسل پس فردا
شیون کدام مادربر این باغ باریده؟
ما تقویمی پر از پرندگان گمشده داریم
بر تابوتهای تازه دست میکشیم
و خود را فتح میکنیم
تا دریغی نمانده
یکی بیاید
عشق را بر این مقبرهها میخ کند
هیچ کس از مضارع ماه و خورشید باز نمیگردد
ابرهای سوخته جابلسا
و فعلهای ششضلعی جابلقا
بگذار!
نوری بیاورم از چراغ اسکندر
بادهای پیر معبدی میخواهند
زخمهای دلت را
برای کدام کبوتر چاهی واژهگو کردهای؟
سایههای ما هرچه میدوند
به خویش نمیرسند
دیوانگی پرندگان بیدلیل نیست
در این کلاغزار حرفها برف میشوند
و دیوارها میان دو رؤیا فرسودهاند
مگر اسبهای پیر به کیفر تاریخ جوان شوند!
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه