فرودگاه قلعه مرغی - 12

کشتار کبوتران


محمد بلوری/ فرودگاه قلعه‌مرغی نخستین فرودگاه پایتخت بود که در اوایل دهه 20 در جنوب شهر راه‌اندازی شد تا دو هواپیمای اهدایی انگلیسی‌ها در تهران بر زمین بنشیند. زمان جنگ جهانی دوم بود. در دهه 40 در شهرک قلعه‌مرغی دو کبوتر باز مسابقه پرواز کبوتر را آغاز کردند که هنگام روز در برخورد دسته‌ای از کبوتران با یک هواپیمای نظامی که باعث سقوط‌‌ش شد مبارزه با کبوتر در قلعه‌مرغی به استوار نایب معاون پاسگاه ژاندارمری قلعه مرغی سپرده شد...
٭٭٭
صبح روز کشتار کبوتران: صبح فرحناکی بود و نسیم ملایمی می‌وزید. خورشید از کوه‌ها رخ نشان می‌داد و درختان گویی در پیشواز این طلوع شکوهمند به رقص درآمده بودند. سپیدارهای بلند با برگ‌های رقصان، انگار هزاران هزار دایره زنگی به دست گرفته بودند و در دست می‌چرخاندند. استوار نایب در لباس خدمت، آماده رفتن به پاسگاه بود تا اولین روز مبارزه با کبوتر بازان و کشتار کبوتران را آغاز کند. محاکمه و مجازات کبوتر بازان به دادگاه‌های نظامی در تهران سپرده شده بود و به دارندگان کبوتر اخطار شده در اجرای برنامه کشتار کبوتر در سراسر پایتخت نباید حتی یک کبوتر پر بزند. بنابر این به دارندگان این پرنده‌ها یک هفته مهلت داده می‌شد کبوتران خود را در مراکز انتظامی شهر سرببرند و تعهدنامه بنویسند که در صورت نگهداری یا پرورش کبوتر در دادگاه‌های نظامی به اشد مجازات محکوم خواهند شد.آن روز صبح استوار نایب در لباس خدمت، بر لب حوض حیاط خانه‌شان ایستاد، دست‌ها را به کمر زد و به پشت بام چشم انداخت. پسر نوجوانش، رشید را دید که بر لب بام در میان کبوترانش مشت‌مشت گندم می‌پاشد و کبوتران گرسنه هجوم آورده‌اند و از سر و کول هم بالا می‌روند تا دانه بچینند.استوار نایب صداش زد: آی رشید، بیا پایین، زودتر لباس بپوش برویم به میدون بازارچه باید همه کفترهات را هم جمع‌کنی، بریزی تو اون قفس بزرگه با خودت بیاری.
پسرک به حیاط سرخم کرد و با تعجب پرسید:
-‌کجا بابا؟ مگه امروز مشق خم رو نمیدی؟
پدر هر روز صبح پسرک را در لباس افسری کودکانه‌اش به قدم رو می‌کشاند و آرزویش این بود که روزی افسر جوانی شود. استوار نایب جوابش داد:
-‌امروز نه، گوش کن چی می‌گم. همه کفترها را میریزی تو قفس، بیارشون پایین.
رشید با اخمی بر چهره گفت: برای چی بابا؟
پدر با کم حوصلگی جوابش داد: حرف نباشه پسر، هرچی گفتم گوش کن مثل یک دستور نظامی. همسرش به اعتراض از پای پنجره پرسید: چی شده نایب؟ بچه رو سر صبحی کجا می‌خوای ببری مرد؟
استوار بی‌حوصله و عصبی جواب داد: هیچی بابا، بازارچه رفتن هم پرسیدن داره؟ زنش کلثوم خانم پرسید: با رشید؟ چیکارش‌‌داری کفترها رو برای چی؟ استوار نایب با بی‌حوصلگی چنان یک پوتین پایش را روی لبه حوض حیاط کوبید که یک جفت ماهی سرخ در حوض از جا جهیدند و در عمق آب فرو رفتند. با عصبانیت جواب داد: اصول دین‌ می‌پرسی زن؟ طوری نشده که...
سرش را پایین خماند و روبه سینه‌اش غر زد:‌ عجب، انگار پسرش را می‌خواد لای پنبه نگه داره، برای بیرون بردن این پسر از خونه هم باید بازجویی به خانم پس بدیم.
رشید قفس کبوترهایش را به دست گرفت و از پله‌های پشت‌بام پایین‌آمد. از خانه که بیرون آمدند استوار نایب در کوچه به راه افتاده بود و پسرش قفس در دست به‌دنبالش می‌دوید. نایب عبوس و با سر خمیده، قدم‌های تندی بر می‌داشت به سلام رهگذران جوابی نمی‌داد و مرد و زن سر بر می‌گرداندند و با تعجب به پدر و پسر زل می‌زدند. رشید با نگرانی به رهگذران نگاه می‌کرد تا شاید آن‌چیز گنگی را که نگرانش کرده بود، در چهره‌ها پیدا کند.
در میدان بازارچه عده زیادی جلوی قهوه‌خانه جمع شده بودند. گروهبان سالاری، مأمور پاسگاه ژاندارمری استوار نایب را از دور که دید به‌طرفش دوید سلامی داد و گفت: سرکار استوار، همان‌طور که دستور داده‌اید همه کبوتربازها را جمع کردم تا شما برسید! سالاری می‌دانست قرار است استوار نایب درباره اطلاعیه دادستانی نظامی درباره مبارزه با کبوتربازی و محاکمه کبوتربازان در دادگاه‌های نظامی به آنها اخطار بدهد و کشتار کبوتران شروع شود. سالاری نگاهی به قفس کبوتران که دردست رشید بود کرد و چاکرمآبانه پشت سر نایب راه افتاد. به میدان که رسیدند مردها و تک‌وتوک زن‌هایی دورشان حلقه بستند در حالی که آدم‌هایی از کوچه‌های اطراف از راه می‌رسیدند و به جمع می‌پیوستند استوار نایب با اشاره دست هم همه جمع را خواباند، بازوی رشید را گرفت و به جلو کشاند که با دو دست قفس کبوترهایش را جلوی پاهایش گرفته بود و از دلواپسی رنگ به چهره نداشت. استوار نایب پنجه دستش را بالا برد و به علامت سکوت روبه جمع چرخاند. با صدای بلند گفت: -‌ داد و قال نکنین، گوش کنین چی می‌گم!
آنگاه بازوی پسرش را گرفت و به طرف خودش کشاندش. در این هنگام قهوه‌چی با لنگ روی شانه‌اش حلقه جمع را شکافت و کرنش کنان به طرف استوار نایب پیش رفت و گفت: -‌خان نایب جان صفا آوردین. اول بفرمایین گلویی ترکنین، قهوه میل دارید یا چایی تازه دم؟
استوار نایب که چهره عبوس داشت، چشم‌های غضبناکش را زیر طاقی ابروهای پرپشت‌اش چرخاند و با صدای آمرانه‌ای به قهوه‌چی نهیب زد.
-‌مش رجب، زود برو یک کارد از همسایه قصاب‌ات بگیر بیار ببینم!
قهوه‌چی با کمر خمیده و حالت چاکرانه‌ای از میان جمع بیرون دوید، یک کارد قصابی از همسایه قصابش گرفت و دودستی تقدیم استوار نایب کرد. رشید، ترسان از واقعه‌‌ای شوم، قفس را دودستی به ساق پاهای لرزانش چسباند و بغض‌اش گرفت. نایب با نگاهی غضب‌آلوده نهیب‌اش زد:
-‌بذار پایین اون قفس رو!
اشک در چشمان هراسان پسرک جوشید. قدمی به پس گذاشت و لب‌های کش‌آمده‌اش به رعشه افتاد. نگاه غم‌زده‌اش را نا‌امیدانه روی چهره‌های حاضران گرداند که انگار در میان مردان و زنان خاموش و بهت زده، نجات دهنده‌ای می‌جست. استوار نایب تشرزد: پاک کن او اشک‌هاتو، مرد که گریه نمی‌کنه پسر!
صدایی به اعتراض از میان حاضران خاموش بلند شد:
- بچه رو زهره ترک نکن خان نایب!‍
مردی فریاد زد: کفتر کشی را باب نکن نایب!
استوار اعتنایی به اعتراض‌ها نکرد. رو به پسرش کرد و نهیب‌اش زد:- بیار جلو اون قفس رو! پسرک در سحر و افسون نگاه پدر جلو رفت و قفس را زیر پاهای استوار برزمین گذاشت. کبوترها توی قفس به پیچ و تاب افتاده بودند. مرتب سینه و بال به میله‌های قفس می‌کوبیدند تا راه نجاتی بجویند. استوار قصاب را صدا زد که با پیشبند چرک و پرلکه خون وارد جمع تماشاگران شد و نایب دستور داد: قصاب باشی همه‌شان را حلال شون کن!...
ادامه پنجشنبه هفته آینده


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7708/13/585257/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها