چقدر خنده بهت می‌آید...


سالومه سادات شریفی
نویسنده
هوا گرگ و میش است که از خانه می‌زنم بیرون. سوز آخرین روزهای زمستان چنگ انداخته به جان درختان و انگار می‌خواهد بدراندشان. شاخه‌های خشک بدجور افتاده‌اند به‌جان هم.
شال پشمی سیاه و سفید بلندی که برایم بافته‌ای را چند مرتبه می‌چرخانم دور گردنم و می‌کشم بالا، تا زیر چشم‌هایم‌. دست‌هایم را فرو می‌کنم تو جیبم و دوباره مطمئن می‌شوم پول عایدی چند ماه کار روی زمین‌های آسید محمود سرجایش است. گیوه‌هایم توی زمین گل‌آلود از برف و باران شب قبل، خیس شده‌اند. تارو پود پوسانده‌اند و سرما را از نوک انگشتانم می‌دهند تو؛ اما لبخندت، حتی یادش، تمام تنم را گرم می‌کند.
راستی که چقدر خنده بهت می‌آید!
تاریکی دارد جای خودش را به سپیده می‌دهد. باید هرجور شده خودم را تا ظهر برسانم شهر و گوشواره‌های طلایی را که بهت قول داده‌ام، بخرم؛ پشت‌بندش هم تا شب برسم ده، روی پشت‌بام خانه‌تان. دیشب که به نوبهارننه‌ گفتم برای شب چله نمی‌توانم خانه باشم، حسابی سگرمه‌هایش رفت توی هم و گفت: «شاید میهمان بیاید. آقات از کوره در می‌رود اگر تو نباشی. پسر بزرگشی ها!»
اما می‌دانی ماهی، شب چله هیچ چیزش مهم‌تر از گرفتن جواب مثبت از عمو جانعلی و زن‌عمو عشرت نیست. بعد از پنج سال که این عشق لعنتی را نگه داشته‌ام توی دلم، حالا تمام شجاعتم را جمع کرده‌ام و می‌خواهم شب که شد، شال بیندازم خانه‌تان! شال مرا دیگر همه می‌شناسند. اگر دیوانگی نبود، تابستان‌ها هم می‌پیچیدمش به گردنم که بوی دست‌هات همیشه همراهم باشد. حتم دارم وقتی شال من از روزن خانه‌تان بیاید پایین، زن‌عمو چیز خوبی می‌گذارد لای پرش و برم می‌گرداند.
از بچگی، با اینکه می‌دانست مال و منالی ندارم، محبتم می‌کرد؛ ان‌قلت نمی‌آورد توی کارهایم؛ اما نمی‌دانم چرا دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. نمی‌دانم از روزن خانه‌تان چی می‌کشم بالا.
از طرف تو خیالم راحت است. تو که همیشه به من لبخند می‌زنی. راستی که چقدر خنده بهت می‌آید! آن روز که از کوچه پس‌کوچه‌های کاه گلی و سیمانی کلاک می‌رفتی بالا، همان‌موقع که درخت‌های توت و سنجد از دو طرف کوچه چتری شده بودند روی سرت و من پشت سرت گل‌های قرمز چادرت را بو‌می‌کشیدم، همان موقع بود که فهمیدم. رفتی چهل دختران. داشتی شمع روشن می‌کردی که آمدم کنارت. یکی هم من گیراندم و گذاشتم کنار شمع‌روشن تو. مراکه دیدی گونه‌هایت سرخ‌تر شد. پنهانشان کردی زیر پر چادرت. گفتی: «اینجا چه‌کار می‌کنی؟! اگر ما را با هم ببینند...!»
گفتم: «شمع برای چه؟!»
چشم گرداندی ازم و پرسیدی: «پس کی خدمتت تمام می‌شود؟!»
حالم از این سربازی به‌هم می‌خورد. اصلاً از هر چیزی که نگذارد شب‌ها از جلوی دالان خانه‌تان در شوم و چند دقیقه‌ای تکیه بدهم به درخت توت جلوی در و سنگ ریزه‌ها را زیر پا جابه‌جا کنم بدم می‌آید. ولی سربازی رفتنم حکم خودت بود که گفتی می‌خواهی زودتر تکلیفت روشن ‌شود. سه ترم مانده را ول کردم که تا پسر آسید محمود تو را به خانه خودش نبرده، شاخ سربازی را بشکنم و تکلیف تو را هم روشن.
از همان اولش همیشه لجم را در می‌آورد بی‌پدر. هر بار که با پدرش می‌آمد تاکستان و لم می‌داد به قلیان کشی، فحش‌های چارواداری بارش می‌کردم؛ توی دلم البته. به چهل دختران قسم حسودی دل سیر و بیکاریش را نمی‌کردم که! تنگ پدرش هی چتوار می‌انداخت بالا و راه‌به‌راه چپق می‌چاقاند و گاو و گوسفندها را ول می‌دهند وسط کاه و یونجه مردم.نه! آن شبی به خونش تشنه شدم که فهمیدم چشمش پی ناموس ماست.
همان شبی که آسید محمود برایش سور پایان خدمت گرفت توی خانه‌باغشان. تو بگو عروسی! همه می‌آمدند و چلپ چلپ صورت قاق کشیده‌اش را می‌بوسیدند. او هم دندان‌های جو خوری‌اش را می‌انداخت بیرون و هیکل دیلاقش را هی خم و راست می‌کرد مثلاً که با نزاکت است. من که اصلاً نرفتم جلوش. آن شب تو یک پیرهن سرخ‌آبی جلو سینه‌دار پوشیده بودی، پر چین. وقتی با زن‌عمو عشرت از جلومان رد شدی، دیدم آن حرام لقمه چطور تا دم پیشخوان زل‌زل زیبایی‌ات را می‌لیسید. تو چرا لبخند زدی بهش و سلام دادی، چشم سفید؟!نه، غلط کردم! آخر خون داشت خونم را می‌خورد. می‌خواستم بروم شارت و شورت کنم و چشم و چارش را در بیاورم؛ اما به چه بهانه؟! نمی‌شد همین‌طور الکی که!
گوشواره‌ها را می‌گیرم توی دستم. چقدر بهت می‌آید اگر بیندازیشان. کاش خودم می‌توانستم برایت بندازم.
ولی می‌ترسم ناخن‌هایم با این سبز و قهوه‌ای‌های زیرشان گردن برگ گلت را خط بیندازند. باید انگشت‌هایم را دنبه پیچ کنم تا ترک‌هایش بهتر شود. نمی‌شود که این‌طور!
دل توی دلم نیست. هیچ نفهمیدم چطور این همه راه را برگشته‌ام و رسیده‌ام روی بام خانه‌تان. هرچه هست دیگر ستاره‌ها بیرون زده‌اند. نرم نرمک می‌آیم کنار روزن. شال را از دور گردنم باز می‌کنم. گوشواره را می‌گذارم گوشه‌اش و گره‌اش می‌زنم. آرام می‌دهمش پایین و چند باری سرفه می‌کنم.  غوغایی توی سرم هست که بیا و ببین. دوست دارم زود‌تر بدانم عمو جانعلی یا زن‌عمو عشرت جوابشان چیسـت، چه می‌گذارند پر شال و می‌دهند بالا!
فکرم افسار ول کرده‌ و یک‌جا بند نمی‌شود. شال که تکان می‌خورد، با عجله می‌کشمش بالا... آنقدر با عجله بازش می‌کنم که هی به هم گره می‌خورد... می‌گردمش... می‌تکانمش... وامی‌خورم... سرما یک‌هو می‌ریزد به جانم.
هر نفسم انگار یک کوه را روی گرده‌ام جابه‌جا می‌کند. باورم نمی‌شود! یعنی عمو جانعلی بوده یا زن‌عموعشرت؟ حالا هرکدامشان، اصلاً چرا با ازدواجمان مخالفت کرده‌اند؟ چرا پر جارو گذاشته‌اند گوشه شالم؟!پر جارو دارد سینه‌ام را سوراخ می‌کند و هیچ خونی درنمی‌آید ازش.
می‌آیم پایین و راه می‌افتم توی تاریکی. نمی‌فهمم کی رسیده‌ام به دالان خانه خودمان. چشمانم فقط سیاهی را می‌بیند و بس‌. باد با خودش صدای ناله می‌آورد و درختان را به چپ و راست خم می‌کند، انگار قصد کرده بشکاندشان. در حیاط را که باز می‌کنم، صدای خنده آدم‌ها می‌ریزد توی یک گوشم؛ صدای ناله جیرجیرک‌ها توی آن یکی. چراغ اتاق زاویه روشن است و کفش‌های زنانه و مردانه، پشت در پیچ خورده‌اند توی هم. نوبهار ننه با یک مجمع از اتاق زاویه می‌آید بیرون. مرا که می‌بیند، گل از گلش می‌شکفد. کل خوش آمدی می‌کشد طرفم و می‌گوید: «ها! اینه! سلام ننه! چه خوب کردی آمدی، بیا تو... عمو جانعلی و زن‌عمو عشرتت هم اینجان. از سر شب مدام سراغت رو گرفتن. جَلدی رختت رو بکن و بیا...»
می‌خواهد برود طرف مطبخ که که چهارقدش را می‌گیرم: «پس دختر عمو؟!» «ماهی نیامده زبان بسته. صبحی پاش پیچ خورده. نتانسته بیاد... مانده خانه... تنها!»


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7708/15/585269/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها