یلدا برای من یعنی هفتسالگی
اتابک نادری
بازیگر و کارگردان
وقتی اسم یلدا میآید به کودکی و کوچههای پر برف اردبیل و خانه خالهام برمیگردم و خودم را میبینم که هفت،هشت سالهام و با اقوام دور کرسی نشستهایم و لبو و انار میخوریم. خانه خالهام بهخاطرم میآید که همیشه لبو و انارش به راه بود و مثل امروز خبری از تجملات و چیزهای عجیب و غریب نبود. امروزیها تن به یکسری تجملات دادهاند و یلدا را تبدیل کردهاند به یکجور عید. میگویند زنگ زدم یلدا را تبریک بگویم. تا جایی که من به یاد دارم یلدا یک سنت است و شب عزیزی که از قدیم به دلیلهای مختلفی که میدانیم آدمها را دور هم جمع میکرد تا بلندترین شب سال را به امید صبح روز بعد کنار هم بگذرانند. من به خاطرم نمیآید که قبلاً شب یلدا را به هم تبریک بگویند. فکر میکنم این مسأله سالهای اخیر به وجود آمده و احتمالاً برمیگردد به روحیات اجتماعی و به نظر میرسد از نیازهای روانی به مناسبتهایی شادی آور سرچشمه میگیرد. ما آن روزگار، در دل این شب یلدا بحث قصهگویی داشتیم و بزرگترها قصه و خاطره برایمان تعریف میکردند و از اجداد و نیاکانشان حرف میزدند. همانطور که گفتم یادم هست که خاله، ما را دور هم جمع میکرد و او برایمان کتابهای قصه میخواند و من از همین جا بود که شیفته قصهها شدم. آن زمان هفت، هشت ساله بودم و در این سالها و با عمری که گذراندم هنوز برمیگردم به هفت،هشت سالگی خودم. کوچههایی که آنقدر برفگیر شده بودند که تا بالای سر کودکیمان برف میگرفت و مجبور بودیم از تونلهایی رفت و آمد کنیم و با کنار هم بودن سرمای سخت را تاب بیاوریم. در منطقه ما شبهای چله حافظ خوانی باب نبود یا خیلی کم بود و بیشتر قصهگویی بود و از عید حرف زدن. برای من جالب بود که بیشتر حرف از زمستان پربرفی به میان میآمد که باید با امید و نوید روزهای روشن آینده، به عید منتهی میشد و اصل و هویت این شب هم همین تحمل شبی طولانی برای رسیدن به روزی نو بود. حالا که دارم آن روزها را مرور میکنم دوباره حسرت برگشتن به آن روزگار به دلم چنگ میزند. ای کاش میشد برگردم به آن دوران. چه قدر آثار ادبی داریم درباره برگشت زمان... شهریار در حیدربابا مدام از گذشتهاش مینویسد تا اینکه میرسد به این بیت که میگوید: «ای کاش برمیگشتم و یکبار دیگر بچه میشدم، غنچه میشدم و باز میشدم و پژمرده میشدم و...» این را با یک حسرتی میگوید که آدم را در یک سن خاصی اسیر و دچار خودش میکند...
حالا با این بیت از حافظ هم سنت به جا میآورم:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست /نور ز خورشید جوی بو که برآید
(حافظ)
بازیگر و کارگردان
وقتی اسم یلدا میآید به کودکی و کوچههای پر برف اردبیل و خانه خالهام برمیگردم و خودم را میبینم که هفت،هشت سالهام و با اقوام دور کرسی نشستهایم و لبو و انار میخوریم. خانه خالهام بهخاطرم میآید که همیشه لبو و انارش به راه بود و مثل امروز خبری از تجملات و چیزهای عجیب و غریب نبود. امروزیها تن به یکسری تجملات دادهاند و یلدا را تبدیل کردهاند به یکجور عید. میگویند زنگ زدم یلدا را تبریک بگویم. تا جایی که من به یاد دارم یلدا یک سنت است و شب عزیزی که از قدیم به دلیلهای مختلفی که میدانیم آدمها را دور هم جمع میکرد تا بلندترین شب سال را به امید صبح روز بعد کنار هم بگذرانند. من به خاطرم نمیآید که قبلاً شب یلدا را به هم تبریک بگویند. فکر میکنم این مسأله سالهای اخیر به وجود آمده و احتمالاً برمیگردد به روحیات اجتماعی و به نظر میرسد از نیازهای روانی به مناسبتهایی شادی آور سرچشمه میگیرد. ما آن روزگار، در دل این شب یلدا بحث قصهگویی داشتیم و بزرگترها قصه و خاطره برایمان تعریف میکردند و از اجداد و نیاکانشان حرف میزدند. همانطور که گفتم یادم هست که خاله، ما را دور هم جمع میکرد و او برایمان کتابهای قصه میخواند و من از همین جا بود که شیفته قصهها شدم. آن زمان هفت، هشت ساله بودم و در این سالها و با عمری که گذراندم هنوز برمیگردم به هفت،هشت سالگی خودم. کوچههایی که آنقدر برفگیر شده بودند که تا بالای سر کودکیمان برف میگرفت و مجبور بودیم از تونلهایی رفت و آمد کنیم و با کنار هم بودن سرمای سخت را تاب بیاوریم. در منطقه ما شبهای چله حافظ خوانی باب نبود یا خیلی کم بود و بیشتر قصهگویی بود و از عید حرف زدن. برای من جالب بود که بیشتر حرف از زمستان پربرفی به میان میآمد که باید با امید و نوید روزهای روشن آینده، به عید منتهی میشد و اصل و هویت این شب هم همین تحمل شبی طولانی برای رسیدن به روزی نو بود. حالا که دارم آن روزها را مرور میکنم دوباره حسرت برگشتن به آن روزگار به دلم چنگ میزند. ای کاش میشد برگردم به آن دوران. چه قدر آثار ادبی داریم درباره برگشت زمان... شهریار در حیدربابا مدام از گذشتهاش مینویسد تا اینکه میرسد به این بیت که میگوید: «ای کاش برمیگشتم و یکبار دیگر بچه میشدم، غنچه میشدم و باز میشدم و پژمرده میشدم و...» این را با یک حسرتی میگوید که آدم را در یک سن خاصی اسیر و دچار خودش میکند...
حالا با این بیت از حافظ هم سنت به جا میآورم:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست /نور ز خورشید جوی بو که برآید
(حافظ)
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه