من کتابفروش نبودم
حسام آبنوس
من کتابفروش نبودم. اگر بودم به جای جوابهای پرت و پلای آقای کتابفروش حتماً گزینه بهتری پیشنهاد میدادم.
داشتم وسط کتابها میلولیدم و زیر و زبر قفسهها را با چشمانم جارو میکردم که چیزی از چشمم پنهان نماند. کتابفروشی بزرگ ولی خلوت بود. خیلی عجیب بود. کتابفروشیهایی به مراتب کوچکتر از این شلوغتر از این یکی بودند. مفت چنگ من. وسط قفسهها میچرخیدم و برای خودم رؤیا میبافتم که صدای دخترک جوانی من را از عالم کتابها پرت کرد بیرون. مشکل از من است. گوشم زود تیز میشود. نه اینکه فضول باشم. میخواهم ببینم مردم و مخاطبان دنبال چی هستند. سلیقهشان در خواندن کدام سمتی است. چه کتابهایی دوست دارند. جوانترها چی میخوانند. این طوری اطلاعات جالبی به دست میآورم. همین طور که خودم را با کتابها سرگرم نشان میدادم، حواسم به گفتوگوی مشتری با کتابفروش بود.
«ببخشید آقا! یک کتابی میخواهم شبیه به فلان کتاب» [متأسفانه فراموش کردم آن دختر اسم چه کتابی را برد و دنبال مشابه چه کتابی میگشت ولی خاطرم هست که دنبال رمان بود.]
آقای کتابفروش سرخوش و با انرژی خودش را رساند به مشتری و در جواب گفت: «این کتاب که گفتید نمیدانم چیست! ولی بخواهید میتوانم در زمینه روانشناسی به شما کتاب پیشنهاد بدهم.»
از جواب آقای کتابفروش یکه خوردم و کنترلم را از دست دادم و برگشتم سمتشان. متوجه چرخیدن من نشدند. دختر بینوا از پاسخ آقای کتابفروش حسابی جا خورده بود. تا خودش را پیدا کند تتهپتهای کرد و گفت: «آخه من دنبال روانشناسی و اینطور کتابها نیستم. یک کتاب میخواهم مثل همین که گفتم باشد...»
آقای کتابفروش دست بردار نبود. به دختر اصرار میکرد که فلان کتاب روانشناسی را تهیه کند. اطمینان میداد که خوشش خواهد آمد.
از آقای کتابفروش اصرار و از دختر خجول که از یک کتابی خوشش آمده بود، انکار!
داشتم جوش میآوردم. میخواستم بپرم وسط گفتوگوی دو نفرهشان و بگویم: «خانم این کتاب که خواندهای و حالا دنبال یکی دیگر در همین حال و هوا هستی، شبیه به کتابهای فلان و فلان است. میتوانی در این قفسه و این قفسه دنبالش بگردی...» ولی به خودم تذکر دادم که این کار را نکن. خودت را وارد گفتوگوی این دو نفر نکن. بگذار خودشان به یک نتیجهای برسند.
از خود پرسیدم، چقدر از این تجربههای تلخ داریم؟ تجربههایی که لذت یک کتاب شیرین را با یک کتاب نادرست تلخ میکنند و گاهی حتی رشته پیوند میان ما و کتابها را قطع میکنند. اتفاقی که شاید اگر با راهنمایی درست همراه باشد، نفع مادی کوتاه مدت و نابلدیمان، موجب تحمیل شدن یک کتاب نادرست نمیشود و میتواند برای همیشه یک نفر را تا آخر عمر با کتابها رفیق کند، ولی اصرارهای بیفایده از جنس آقای کتابفروش و تحمیل سلیقه شخصیشان به جای خواست مخاطب سبب میشود که یک نفر که تازه شیرینی خواندن را چشیده برای همیشه
قیدش را بزند.
دختر جوان دست خالی از کتابفروشی بیرون رفت و من خیالم راحت شد که به پیشنهادهای آقای کتابفروش توجه نکرد.
من کتابفروش نبودم. اگر بودم به جای جوابهای پرت و پلای آقای کتابفروش حتماً گزینه بهتری پیشنهاد میدادم.
من کتابفروش نبودم. اگر بودم به جای جوابهای پرت و پلای آقای کتابفروش حتماً گزینه بهتری پیشنهاد میدادم.
داشتم وسط کتابها میلولیدم و زیر و زبر قفسهها را با چشمانم جارو میکردم که چیزی از چشمم پنهان نماند. کتابفروشی بزرگ ولی خلوت بود. خیلی عجیب بود. کتابفروشیهایی به مراتب کوچکتر از این شلوغتر از این یکی بودند. مفت چنگ من. وسط قفسهها میچرخیدم و برای خودم رؤیا میبافتم که صدای دخترک جوانی من را از عالم کتابها پرت کرد بیرون. مشکل از من است. گوشم زود تیز میشود. نه اینکه فضول باشم. میخواهم ببینم مردم و مخاطبان دنبال چی هستند. سلیقهشان در خواندن کدام سمتی است. چه کتابهایی دوست دارند. جوانترها چی میخوانند. این طوری اطلاعات جالبی به دست میآورم. همین طور که خودم را با کتابها سرگرم نشان میدادم، حواسم به گفتوگوی مشتری با کتابفروش بود.
«ببخشید آقا! یک کتابی میخواهم شبیه به فلان کتاب» [متأسفانه فراموش کردم آن دختر اسم چه کتابی را برد و دنبال مشابه چه کتابی میگشت ولی خاطرم هست که دنبال رمان بود.]
آقای کتابفروش سرخوش و با انرژی خودش را رساند به مشتری و در جواب گفت: «این کتاب که گفتید نمیدانم چیست! ولی بخواهید میتوانم در زمینه روانشناسی به شما کتاب پیشنهاد بدهم.»
از جواب آقای کتابفروش یکه خوردم و کنترلم را از دست دادم و برگشتم سمتشان. متوجه چرخیدن من نشدند. دختر بینوا از پاسخ آقای کتابفروش حسابی جا خورده بود. تا خودش را پیدا کند تتهپتهای کرد و گفت: «آخه من دنبال روانشناسی و اینطور کتابها نیستم. یک کتاب میخواهم مثل همین که گفتم باشد...»
آقای کتابفروش دست بردار نبود. به دختر اصرار میکرد که فلان کتاب روانشناسی را تهیه کند. اطمینان میداد که خوشش خواهد آمد.
از آقای کتابفروش اصرار و از دختر خجول که از یک کتابی خوشش آمده بود، انکار!
داشتم جوش میآوردم. میخواستم بپرم وسط گفتوگوی دو نفرهشان و بگویم: «خانم این کتاب که خواندهای و حالا دنبال یکی دیگر در همین حال و هوا هستی، شبیه به کتابهای فلان و فلان است. میتوانی در این قفسه و این قفسه دنبالش بگردی...» ولی به خودم تذکر دادم که این کار را نکن. خودت را وارد گفتوگوی این دو نفر نکن. بگذار خودشان به یک نتیجهای برسند.
از خود پرسیدم، چقدر از این تجربههای تلخ داریم؟ تجربههایی که لذت یک کتاب شیرین را با یک کتاب نادرست تلخ میکنند و گاهی حتی رشته پیوند میان ما و کتابها را قطع میکنند. اتفاقی که شاید اگر با راهنمایی درست همراه باشد، نفع مادی کوتاه مدت و نابلدیمان، موجب تحمیل شدن یک کتاب نادرست نمیشود و میتواند برای همیشه یک نفر را تا آخر عمر با کتابها رفیق کند، ولی اصرارهای بیفایده از جنس آقای کتابفروش و تحمیل سلیقه شخصیشان به جای خواست مخاطب سبب میشود که یک نفر که تازه شیرینی خواندن را چشیده برای همیشه
قیدش را بزند.
دختر جوان دست خالی از کتابفروشی بیرون رفت و من خیالم راحت شد که به پیشنهادهای آقای کتابفروش توجه نکرد.
من کتابفروش نبودم. اگر بودم به جای جوابهای پرت و پلای آقای کتابفروش حتماً گزینه بهتری پیشنهاد میدادم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه