«بازیدار»؛ داستان جنگ به روایت یک سرباز عراقی
فاطمه شهدوست
عنوان کتاب «بازیدار» برای منی که تا آن روز این کلمه را ندیده و نشنیده بودم، ناآشنا و غریب بود، حجم کتاب هم دلیلی بود که از خرید و خواندنش رد شوم، اما نام نویسنده، محبوبه سادات رضوی من را ترغیب میکرد که با وجود حجم 470 صفحهای آن، کتاب را بردارم و در میان کتابهایی بگذارم که قصد خریدشان را داشتم. کتابی که سوره مهر در سال 1400 چاپ کرده است، کتابی با طرح جلد یک کلاشینکفِ گلگلی.
نویسنده را از کتاب قبلیاش میشناختم «زمینی که مرا بالا برد» با قلمی روان و بدون فراز و فرود که منِ خواننده را پای کتاب نشاند. با خودم گفتم: بر اساس کتاب قبلی، این یکی هم باید کشش لازم را داشته باشد و خب، بعد از خواندن صفحات ابتدایی و قلم روان نویسنده، نتیجه پیشبینی شده درست از آب درآمد؛ خاطرات یک سید عراقی از دوران پیش از جنگ، جنگ هشت ساله و آشنایی با سید آزادگان.
نویسنده در 20 فصل از تولد تا سال پنجم جنگ، آخرین حضور راوی در جنگ را به تصویر کشیده است. راوی کتاب، درجهدار و سرباز رسمی ارتش عراق نیست، بلکه یکی از شهروندان معمولی عراق است که از قضای روزگار از سادات و ساکن کربلا است و برای مایی که کربلا برایمان مأمن آرامش است، شاید کمی دور از انتظار باشد که شیعهای از آنجا به مقابله با رزمندگان ایرانی آمده باشد و همین جذابیت کتاب را برای مخاطب دوچندان میکند. کسی که فاصله خانهاش تا حرم حضرت عباس تنها یک خیابان است، نامش از حضرت ابوفاضل گرفته شده و پدرش نیز صاحب منبر و چند کتاب دینی بوده است.
راوی کتاب، سید عباس در سه فصل ابتدایی دوران کودکی و جوانی خود را لابهلای شرایط فرهنگی و اجتماعی آن زمان عراق بیان میکند: «پدرم با وجود سن بالا مردی دوستداشتنی بود. اخلاق خوب و ظاهر آراستهای داشت. هیکل متعادل، چهره روشن و آرام، چشمهای آبی و نافذ و ریش سپید و انبوه، ظاهر جذاب و خاصی در بیم مردان عرب به او میداد. او واعظ و نویسنده زبردستی بود و البته بجز منبر و مطالعه و نوشتن، امام جماعت مسجدی قدیمی در نزدیک حرم امام حسین(ع) هم بود.» او ما را با وضعیت عراق و چگونگی زندگی مردم ساکن کربلا آشنا میکند و از فرهنگ اعراب در ازدواج، نوع تغذیه، پوشاک، شغل و حتی تحصیل هم سخن میگوید. «روزی از روزها مادرم دشداشه تمیزی به من پوشاند و با وسواس عجیبی آن را روی تنم صاف و مرتب کرد... از خانه که بیرون رفتیم متوجه شدم مادرم رو به حرم حضرت اباالفضل حرکت میکند... به طرف ضریح رفت و آن را بوسید. بعد هم دستانش را به علامت دعا روبهروی حضرت عباس گرفت، آنها را تکان داد و چیزهایی زیر لب زمزمه کرد.... داخل صحن به طرف مردی که مثل روحانیها لباس پوشیده اما به جای عمامه روی سرش فینه داشت رفتیم. مادرم به او سلام کرد و گفت: شیخ، این سید عباس پیش خودتون!»سید عباس اما در فصلهای بعدی به چگونگی اعزام به جنگ میگوید. اعزامی که از آن فراری بوده، اما در شب و هنگام خواب روی پشتبام گرفتار سربازان بعثی میشود و این اعزام آغاز ماجراهایی است که او را از آشپزی در اداره طرق به آشپزی در جنگ میکشاند.
در ادامه راوی سرآشپز با ترفندهایی خاص به خانه بازمیگردد، اما دوباره و چندباره مجبور به بازگشت به جنگ میشود. نویسنده در نیمههای کتاب، خاطرات سید عباس را از اردوگاه اسرای ایرانی آغاز میکند و اوج خاطراتش در اردوگاه، آشنایی با آقای ابوترابی است. «من که در سایه پدر و برادری روحانی بزرگ شده بودم از اینگونه حرف زدن و آن طور دل سپردن خیلی خوب فهمیدم اسیر تازه وارد شخصیت ویژهای است و با دیگران تفاوت بسیار دارد... با خودم گفتم این پیرمرد باصفا و نورانی، سیدعلی، چنان جذبه و اثری دارد که حتی محمد هم با اینکه اصلاً و ابداً فارسی نمیداند متوجه این خصوصیتش شده است.»
در میان صفحات کتاب، سید عباسی را میبینیم که تا قبل از خواندن روایاتش، برای همگیمان، همان سرباز ارتش عراق است که هزاران تیر به سمت سربازان ایرانی پرتاب کرده و باعث شهادت بسیاری هم شده، اما بعد از خواندن خاطراتش، فردی را میبینیم که یک کارمند مغازهدار است با یک همسر ایرانی که به اجبار در جنگ بهعنوان آشپز شرکت کرده، اما پایش به استخبارات عراق هم رسیده است.
نکتهای که در لابهلای خاطرات به چشم میآید، نوع دیالوگهایی است که متفاوت از باقی کتاب و البته سایر کتابها نوشته شده است؛ دیالوگهایی که راوی و سایر همزبانانش با یکدیگر داشتهاند، لحن عامیانه و زبان فارسی شکسته خاص سید عباس که به اعتقاد نویسنده میتواند رشته کلام محکمی بین واژههای فارسی و لحن و جملهسازی عربی باشد، اگر چه ممکن است به سلیقه بعضی خوش نیاید.
قبل از خواندن کتاب، کلمه بازیدار برایم معنای خاصی نداشت. بعد از شروع کتاب متوجه شدم به کبوترانی که در آسمان قدرت نمایش و خودنمایی دارند گفته میشود و پس از اتمام کتاب، سید عباس برایم همان کبوتر دم قرمزی بود که برای روحیه اسرای ایرانی از بازار قدیم تکریت خریده و به اردوگاه آورده بود. «یکی از کبوترها را از داخل کارتن درآورد. جثهاش از همه بزرگتر بود؛ همان قهوهای دم قرمز خوش ظاهر. سینه برآمدهای داشت و مدام میخواست از دستهای پیرمرد بیرون بجهد. حالت جسورانه و بیپروایی داشت.» کبوتری که در آسمان عراق، در جنگ و زندان و استخبارات حسابی چرخیده و در آخر جلد خانه کسی شده که زمانی رودررویش بوده است.
عنوان کتاب «بازیدار» برای منی که تا آن روز این کلمه را ندیده و نشنیده بودم، ناآشنا و غریب بود، حجم کتاب هم دلیلی بود که از خرید و خواندنش رد شوم، اما نام نویسنده، محبوبه سادات رضوی من را ترغیب میکرد که با وجود حجم 470 صفحهای آن، کتاب را بردارم و در میان کتابهایی بگذارم که قصد خریدشان را داشتم. کتابی که سوره مهر در سال 1400 چاپ کرده است، کتابی با طرح جلد یک کلاشینکفِ گلگلی.
نویسنده را از کتاب قبلیاش میشناختم «زمینی که مرا بالا برد» با قلمی روان و بدون فراز و فرود که منِ خواننده را پای کتاب نشاند. با خودم گفتم: بر اساس کتاب قبلی، این یکی هم باید کشش لازم را داشته باشد و خب، بعد از خواندن صفحات ابتدایی و قلم روان نویسنده، نتیجه پیشبینی شده درست از آب درآمد؛ خاطرات یک سید عراقی از دوران پیش از جنگ، جنگ هشت ساله و آشنایی با سید آزادگان.
نویسنده در 20 فصل از تولد تا سال پنجم جنگ، آخرین حضور راوی در جنگ را به تصویر کشیده است. راوی کتاب، درجهدار و سرباز رسمی ارتش عراق نیست، بلکه یکی از شهروندان معمولی عراق است که از قضای روزگار از سادات و ساکن کربلا است و برای مایی که کربلا برایمان مأمن آرامش است، شاید کمی دور از انتظار باشد که شیعهای از آنجا به مقابله با رزمندگان ایرانی آمده باشد و همین جذابیت کتاب را برای مخاطب دوچندان میکند. کسی که فاصله خانهاش تا حرم حضرت عباس تنها یک خیابان است، نامش از حضرت ابوفاضل گرفته شده و پدرش نیز صاحب منبر و چند کتاب دینی بوده است.
راوی کتاب، سید عباس در سه فصل ابتدایی دوران کودکی و جوانی خود را لابهلای شرایط فرهنگی و اجتماعی آن زمان عراق بیان میکند: «پدرم با وجود سن بالا مردی دوستداشتنی بود. اخلاق خوب و ظاهر آراستهای داشت. هیکل متعادل، چهره روشن و آرام، چشمهای آبی و نافذ و ریش سپید و انبوه، ظاهر جذاب و خاصی در بیم مردان عرب به او میداد. او واعظ و نویسنده زبردستی بود و البته بجز منبر و مطالعه و نوشتن، امام جماعت مسجدی قدیمی در نزدیک حرم امام حسین(ع) هم بود.» او ما را با وضعیت عراق و چگونگی زندگی مردم ساکن کربلا آشنا میکند و از فرهنگ اعراب در ازدواج، نوع تغذیه، پوشاک، شغل و حتی تحصیل هم سخن میگوید. «روزی از روزها مادرم دشداشه تمیزی به من پوشاند و با وسواس عجیبی آن را روی تنم صاف و مرتب کرد... از خانه که بیرون رفتیم متوجه شدم مادرم رو به حرم حضرت اباالفضل حرکت میکند... به طرف ضریح رفت و آن را بوسید. بعد هم دستانش را به علامت دعا روبهروی حضرت عباس گرفت، آنها را تکان داد و چیزهایی زیر لب زمزمه کرد.... داخل صحن به طرف مردی که مثل روحانیها لباس پوشیده اما به جای عمامه روی سرش فینه داشت رفتیم. مادرم به او سلام کرد و گفت: شیخ، این سید عباس پیش خودتون!»سید عباس اما در فصلهای بعدی به چگونگی اعزام به جنگ میگوید. اعزامی که از آن فراری بوده، اما در شب و هنگام خواب روی پشتبام گرفتار سربازان بعثی میشود و این اعزام آغاز ماجراهایی است که او را از آشپزی در اداره طرق به آشپزی در جنگ میکشاند.
در ادامه راوی سرآشپز با ترفندهایی خاص به خانه بازمیگردد، اما دوباره و چندباره مجبور به بازگشت به جنگ میشود. نویسنده در نیمههای کتاب، خاطرات سید عباس را از اردوگاه اسرای ایرانی آغاز میکند و اوج خاطراتش در اردوگاه، آشنایی با آقای ابوترابی است. «من که در سایه پدر و برادری روحانی بزرگ شده بودم از اینگونه حرف زدن و آن طور دل سپردن خیلی خوب فهمیدم اسیر تازه وارد شخصیت ویژهای است و با دیگران تفاوت بسیار دارد... با خودم گفتم این پیرمرد باصفا و نورانی، سیدعلی، چنان جذبه و اثری دارد که حتی محمد هم با اینکه اصلاً و ابداً فارسی نمیداند متوجه این خصوصیتش شده است.»
در میان صفحات کتاب، سید عباسی را میبینیم که تا قبل از خواندن روایاتش، برای همگیمان، همان سرباز ارتش عراق است که هزاران تیر به سمت سربازان ایرانی پرتاب کرده و باعث شهادت بسیاری هم شده، اما بعد از خواندن خاطراتش، فردی را میبینیم که یک کارمند مغازهدار است با یک همسر ایرانی که به اجبار در جنگ بهعنوان آشپز شرکت کرده، اما پایش به استخبارات عراق هم رسیده است.
نکتهای که در لابهلای خاطرات به چشم میآید، نوع دیالوگهایی است که متفاوت از باقی کتاب و البته سایر کتابها نوشته شده است؛ دیالوگهایی که راوی و سایر همزبانانش با یکدیگر داشتهاند، لحن عامیانه و زبان فارسی شکسته خاص سید عباس که به اعتقاد نویسنده میتواند رشته کلام محکمی بین واژههای فارسی و لحن و جملهسازی عربی باشد، اگر چه ممکن است به سلیقه بعضی خوش نیاید.
قبل از خواندن کتاب، کلمه بازیدار برایم معنای خاصی نداشت. بعد از شروع کتاب متوجه شدم به کبوترانی که در آسمان قدرت نمایش و خودنمایی دارند گفته میشود و پس از اتمام کتاب، سید عباس برایم همان کبوتر دم قرمزی بود که برای روحیه اسرای ایرانی از بازار قدیم تکریت خریده و به اردوگاه آورده بود. «یکی از کبوترها را از داخل کارتن درآورد. جثهاش از همه بزرگتر بود؛ همان قهوهای دم قرمز خوش ظاهر. سینه برآمدهای داشت و مدام میخواست از دستهای پیرمرد بیرون بجهد. حالت جسورانه و بیپروایی داشت.» کبوتری که در آسمان عراق، در جنگ و زندان و استخبارات حسابی چرخیده و در آخر جلد خانه کسی شده که زمانی رودررویش بوده است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه