به مناسبت شهادت سردار شهید حاج حسین خرازی
خام نشی برگردی ، برو!
سردار مجتبی مینایی فرد
عملیات خیبر بود، حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین اصفهان، پشت بیسیم گفت: دادا نبی به من نیرو بده.
همه نیروهایش خورده بودند. حاج نبی (فرمانده لشکر فجر) به من گفت. من هم شهید محمد دریساوی و سید موسی حمیدی را به حسین خرازی دادم. صبح روز بعد دیدم سید موسی حمیدی یک دست قطع شده در دستش است و دارد میآید. گفتم این چیه؟گفت: این دست حسین خرازی است!
ظاهراً اینها با موتور پشت سر حسین خرازی بودند که گلوله تانک خورده بود بین آنها. دست حاج حسین قطع شده بود. گفتم کو دریساوی، گفت فکر کنم رفت زیر تانک!چند دقیقه بعد یکی دیگر با دست قطع شده دیگری آمد. گفتم این دیگه چیه؟
گفت دست اسدالله اسکندری است، حالا چی کارش کنیم. [برادر شهید حاج عبدالله اسکندری.]
دست را گرفتم و پرت کردم به سمتی و گفتم حالا من این را چیکار کنم.
این گذشت و من دست قطع شده حاج حسین توی ذهنم بود. مدتی گذشت. نمیدانم پیچ کوشک بود یا جای دیگری، هر جا بود عراق خیلی خمپاره میزد. با شهید حاج مجید سپاسی برای سرکشی نیروهای شناسایی رفته بودیم. به حاج مجید گفتم انگار در آن سنگر کناری هم عدهای دارند کار میکنند.
حاج مجید دقت کرد و گفت: این احتمالاً خود حاج حسین خرازی است. عادتش است. خودش میآید و تک تک معبرها را چک میکند،
چون خط شلوغ شده بود عراق خط را به آتش بست. یک بسیجی از سنگر اصفهانیها بیرون آمد، تا بیرون آمد ترکش خورد. آتش سنگین بود. کسی به سمتش نمیرفت. از این سمت، من و حاج مجید و از سمت اصفهانیها حاج حسین خرازی به سمت یک بسیجی دویدیم. حاج حسین با آن دست نصفهاش و دست دیگرش سر بسیجی را بلند کرد. سر بسیجی را روی نیمه دستش گذاشت و با دست دیگرش صورت او را نوازش میکرد.این صحنه عین روز جلو چشمانم است. میگفت: دادا گوش بگیر. من فرمانده ات هستم. من حاج حسین هستم. برو. نگاه به دورو برت نکن. برو. میگم نگاه نکن، برو.ناگهان بسیجی سرش به سمتی خم شد و تمام کرد.
من توی نخ این جریان بودم و دوست داشتم علت این حرفها را بفهمم. قبل از کربلای ۴ بود. جلسهای بود که حاج حسین هم در آن حاضر بود. رفتم کنارش و گفتم: حاج حسین، کمی از این ناگفتههایت را برای ما بگو.
حاج حسین خیلی شوخ بود. خندید و با لهجه اصفهانی گفت: من هیچی یادم نمیاد. من موج زیاد خوردم.
گفتم: حقیقتش من چیزی تو دلم هست میخواهم از شما بپرسم.
گفت: من هیچی بلد نیستم. برو دور و بر اینها که چی ضبط میکنند.
گفتم: نه. من دو سال است یه چیزی هست توی ذهنم مانده، باید خودتان برایم بگویید.
جریان شهادت آن بسیجی را گفتم. در لحظه یک گلوله اشک از چشم حاج حسین سُر خورد و پایین آمد. گفت: من خودم این صحنه برایم پیش آمد. روزی که دستم قطع شد، بالا رفتم. احساس میکردم دارم به سمت یک معبر نور میروم. یکی از من پرسید حاج حسین لشکرت را چی کار میکنی؟تا نگاه پشت سرم کردم پایین افتادم. به این بسیجی به زبان خودمان میگفتم خنگ نشی برگردی، برو.
عملیات خیبر بود، حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین اصفهان، پشت بیسیم گفت: دادا نبی به من نیرو بده.
همه نیروهایش خورده بودند. حاج نبی (فرمانده لشکر فجر) به من گفت. من هم شهید محمد دریساوی و سید موسی حمیدی را به حسین خرازی دادم. صبح روز بعد دیدم سید موسی حمیدی یک دست قطع شده در دستش است و دارد میآید. گفتم این چیه؟گفت: این دست حسین خرازی است!
ظاهراً اینها با موتور پشت سر حسین خرازی بودند که گلوله تانک خورده بود بین آنها. دست حاج حسین قطع شده بود. گفتم کو دریساوی، گفت فکر کنم رفت زیر تانک!چند دقیقه بعد یکی دیگر با دست قطع شده دیگری آمد. گفتم این دیگه چیه؟
گفت دست اسدالله اسکندری است، حالا چی کارش کنیم. [برادر شهید حاج عبدالله اسکندری.]
دست را گرفتم و پرت کردم به سمتی و گفتم حالا من این را چیکار کنم.
این گذشت و من دست قطع شده حاج حسین توی ذهنم بود. مدتی گذشت. نمیدانم پیچ کوشک بود یا جای دیگری، هر جا بود عراق خیلی خمپاره میزد. با شهید حاج مجید سپاسی برای سرکشی نیروهای شناسایی رفته بودیم. به حاج مجید گفتم انگار در آن سنگر کناری هم عدهای دارند کار میکنند.
حاج مجید دقت کرد و گفت: این احتمالاً خود حاج حسین خرازی است. عادتش است. خودش میآید و تک تک معبرها را چک میکند،
چون خط شلوغ شده بود عراق خط را به آتش بست. یک بسیجی از سنگر اصفهانیها بیرون آمد، تا بیرون آمد ترکش خورد. آتش سنگین بود. کسی به سمتش نمیرفت. از این سمت، من و حاج مجید و از سمت اصفهانیها حاج حسین خرازی به سمت یک بسیجی دویدیم. حاج حسین با آن دست نصفهاش و دست دیگرش سر بسیجی را بلند کرد. سر بسیجی را روی نیمه دستش گذاشت و با دست دیگرش صورت او را نوازش میکرد.این صحنه عین روز جلو چشمانم است. میگفت: دادا گوش بگیر. من فرمانده ات هستم. من حاج حسین هستم. برو. نگاه به دورو برت نکن. برو. میگم نگاه نکن، برو.ناگهان بسیجی سرش به سمتی خم شد و تمام کرد.
من توی نخ این جریان بودم و دوست داشتم علت این حرفها را بفهمم. قبل از کربلای ۴ بود. جلسهای بود که حاج حسین هم در آن حاضر بود. رفتم کنارش و گفتم: حاج حسین، کمی از این ناگفتههایت را برای ما بگو.
حاج حسین خیلی شوخ بود. خندید و با لهجه اصفهانی گفت: من هیچی یادم نمیاد. من موج زیاد خوردم.
گفتم: حقیقتش من چیزی تو دلم هست میخواهم از شما بپرسم.
گفت: من هیچی بلد نیستم. برو دور و بر اینها که چی ضبط میکنند.
گفتم: نه. من دو سال است یه چیزی هست توی ذهنم مانده، باید خودتان برایم بگویید.
جریان شهادت آن بسیجی را گفتم. در لحظه یک گلوله اشک از چشم حاج حسین سُر خورد و پایین آمد. گفت: من خودم این صحنه برایم پیش آمد. روزی که دستم قطع شد، بالا رفتم. احساس میکردم دارم به سمت یک معبر نور میروم. یکی از من پرسید حاج حسین لشکرت را چی کار میکنی؟تا نگاه پشت سرم کردم پایین افتادم. به این بسیجی به زبان خودمان میگفتم خنگ نشی برگردی، برو.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه