نگاهی به بنیادهای نظری سیاست خارجی امریکا و تعارضات عملی آن
لیبرالیسم کاغذی و رئالیسم عملی
امیر فرشباف
روزنامهنگار
نظریات معاصر روابط بینالملل، عمدتاً در دو دسته رئالیسم و لیبرالیسم طبقهبندی میشوند. نظریات واقعگرا، یا شرارت ذاتی انسان را بنیاد بینظمی روابط بینالملل میدانند یا صرفنظر از مفروضات انسانشناختی، ساختار ذاتی آنارشیک جهان را اساس خود قرار میدهند و همین تمایز، مبدأ انشقاقات متأخر نظریات واقعگرا در دوره معاصر بوده است. نظریات رئالیستی، دولتها را تنها عامل تعیینکننده در نظم جهانی میدانند و هیچ عامل استعلایی فراتر و فائق بر اراده دولتها - اعم از امر اخلاقی یا الهیاتی - را چندان به رسمیت نمیشناسند. در مقابل باید به نظریات لیبرال اشاره کرد که مفاهیمی همچون صلح پایدار، اصول اخلاق بینالمللی، چندجانبهگرایی و امثالهم را به مثابه پیشفرض ملاحظه میکنند. ریشه این دو نظریه کلان را در عمق تاریخ اندیشه سیاسی میتوان جستوجو کرد؛ اما صورت متجدد آن دو را باید در افکار توماس هابز و امانوئل کانت جست؛ لویاتان هابز به عنوان یک متن کلاسیک رئالیستی و رساله به سوی صلح پایدار کانت را هم باید به عنوان مانیفست نظریات لیبرالیستی روابط بینالملل تلقی کرد.علت ذکر این مقدمات در این نوشتار این بود که به ماهیت سیاست خارجی امریکا در منطقه غرب آسیا و تعارضات نظری و عملی آن با سهولت بیشتری پرداخته شود. در این نوشته، از یکسو، مفروضات نظری و پایههایی که امریکاییها سعی در توجیه اقداماتشان برحسب آنها دارند، مورد بازخوانی، واکاوی و اعتبارسنجی قرار خواهند گرفت و از سوی دیگر، اجمالاً به نظم آینده منطقه و سناریوهای احتمالی کلان در این خصوص پرداخته خواهد شد.
انسجامگرایی یا مبناگرایی؟
تقابل نظریات انسجامگرا و مبناگرا را در ساحتهای مختلف میتوان جستوجو کرد؛ از جمله در معرفتشناسی و کشف نظریه صدق باورها یا در روششناسی عمومی و سایر حوزهها ازجمله همین روابط بینالملل. مبناگرایی در پی ارائه تفسیری از صدق منطقی است که برحسب آن، گزارهای را میتوان صادق تلقی کرد که در نهایت مبتنی بر باورهای پایهای یقینی از جمله بدیهیات و اولیات منطقی باشد که خود آنها دیگر هیچ ابتنایی جز بر صدق و بداهت ذاتی خودشان ندارند. در مقابل، انسجامگرایی معیار صدق و کذب یک باور یا گزاره را در سازگاری عرضی آن با مجموعهای از باورها و گزارههای همسان و همسنخ میبیند. پرسشی که اکنون مجال طرح مییابد این است که آیا طرح پرسش از تقابل مبناگرایی یا انسجامگرایی در روابط بینالملل - ولو به نحو تمثیلی و استعاری- نیز قابل توجیه است؟ در پاسخ میتوان نشانههایی برای تأیید این مدعا ذکر کرد که در ادامه به برخی از آنها اشاره میشود؛ اما پیش از آن باید متذکر شد که پرسش فوق جنبه مقدماتی دارد و پرسش اصلی، راجع به زیرنهاد دوگانه سیاست خارجی امریکا در خصوص این تقابل است که البته بعد از پاسخ مثبت به پرسش نخست، مجال طرح مییابد. به تعبیر دیگر، آنچه در ادامه میآید، ارزیابی میزان تطابق مفروضات نظری و اقدامات عملی سیاست خارجی منطقهای دولت امریکا درکنار تحلیل نشانههایی است که ساختار آن را تشکیل میدهند.
همانطور که اشاره شد، سیاست خارجی امریکا با چالش دوگانگی مواجه است؛ به نحوی که مفروضات نظری آن عمیقاً در تعارض با عملکرد این دولت قرار دارند؛ درحقیقت، آنچه امریکاییها چند قرن است که آن را به عنوان اصول سیاست خارجی خود تبلیغ میکنند، نوعی لیبرالیسم آرمانگرایانه و اخلاقی است که غایت آن صلح بینالمللی است؛ درحالی که آنچه در عمل اتفاق افتاده، اجرای رئالیسمی خشن، تهاجمی، جنگطلبانه و توسعهطلبانه بوده است. یکی از نمودهای این تعارض و رویکرد دوگانه را در تقابل رهیافتهای مبناگروانه و انسجامگروانه دولت امریکا میتوان تشخیص داد، علت اساسی آن نیز یک چیز است و آن غلبه گرایشهای پراگماتیستی و منفعتطلبانه و فایدهگرایانه در نهاد زیستجهان امریکاییها است.
دولت امریکا ناگزیر از خروج از غرب آسیا است، حداقل به لحاظ نظامی تردیدی نیست که در آینده نزدیک، امریکا در منطقه حضور نظامی نخواهد داشت. تاریخ سیاست خارجی امریکا مؤید چالش دوگانگی و رویکردهای متناقض ازجمله مبناگرایی و انسجامگرایی این دولت در منطقه بوده که نمود مبناگرایانه آن را میتوان در تلاش امریکا برای تبدیل ایران پیش از انقلاب به قدرت اول نظامی منطقه و مرجع سرکوب نیروهای ضدامریکایی تشخیص داد. به بیان دیگر، انگیزه امریکاییها در فروش سلاح به دولت پهلوی دوم چیزی نبود جز تبدیل ایران به قدرت پایه منطقه که سایر قدرتها ذیل این ژاندارم حافظ منافع امریکا و صهیونیسم تعریف میشدند. این درحالی بود که چنین سیاستی که به شاه و سایر دولتهای سرسپرده، حق و قدرت سرکوب نامحدود میداد، در تعارض محض با مفروضات نظری مذکور ازجمله تبلیغ آزادی و دموکراسی و چندجانبهگرایی بود. اما آنچه در حال حاضر شاهدش هستیم نوعی ایجاد توازن قدرت در غرب آسیا است.
موازنه قوا؛ نظم مطلوب امریکا
گفته شد که امریکا ناگزیر از خروج از غرب آسیا است و به دنبال کاهش هزینههای این خروج و مهار قدرت ایران است. امریکاییها قصد دارند این کار را از طریق ایجاد موازنه قوا میان قدرتهای منطقه انجام دهند. نظم مطلوب امریکا، دیگر نظمی مبناگرایانه نخواهد بود که یک دولت به عنوان قدرت پایه و مرجع امنیتی، منافع امریکاییها را تضمین و نمایندگی کند؛ بلکه در پی ایجاد نظمی انسجامگرایانه هستند که از طریق ائتلافسازی و چندجانبهگرایی قابل اجرا است. مصادیق متعددی برای این موضوع میتوان برشمرد؛ ازجمله فروش سلاح به کشورهای منطقه مثل مصر و عربستان، تلاش برای تحقق معامله قرن، معاهده کواد میان امریکا، رژیم صهیونیستی، امارات و هند و نهایتاً برجام.تحلیل هر یک از این موارد در کنار پرداختن به تمام ابزارها و اهداف امریکاییها، فرصت مستقل و مبسوطی را میطلبد و در اینجا صرفاً از جهت اخذ تأیید به آنها اشاره شد. همچنین، برای تحلیل جامعتر، بایسته است به مواردی که امریکاییها به آنها به چشم تهدیداتی برای امنیت ملی خود مینگرند هم اشاره کرد. ایران و متحدان منطقهای ایران، یقیناً اصلیترین تهدید برای منافع امریکا و رژیم صهیونیستی تلقی میشوند؛ چراکه امریکا سایر تهدیدات ازجمله گروههای سلفی و تروریستی را میتواند به ابزار و فرصتی برای تأمین منافعش تبدیل کند؛ اما بنا به ذات سیاست خارجی جمهوری اسلامی و متحدانش، چنین چیزی اساساً متصور و ممکن نیست. به لحاظی حتی میتوان گفت که تمام این تحولات -از خروج تا برجام و ائتلافسازی علیه ایران- همگی در راستای مهار قدرت جمهوری اسلامی و متحدان منطقهای ایران صورت میگیرند.پرسشی که در این موضع قابلیت طرح مییابد این است که آیا این نظم مطلوب امریکا در عمل، امکان تحقق دارد؟ اگر آری، حدود آن تا کجا گسترش خواهد یافت؟ حقیقت این است که برای این هدف راهبردی امریکاییها هم میتوان به برخی ظرفیتها و ابزارهای ایجابی اشاره کرد و هم میتوان عوامل سلبی و موانع متعددی که نظم آرمانی امریکاییها را ناممکن میسازند، برشمرد. پیش از ذکر ابزارها و موانع، باید به این موضوع اشاره کرد که روابط ایران با کشورهای منطقه در سه سطح تحلیل میشود؛ همپیمانان و متحدان، کشورهای رقیب و در نهایت دولتهای دشمن. حزبالله لبنان، نیروهای مقاومت عراق، انصارالله در یمن و دولت سوریه ازجمله اصلیترین متحدان جمهوری اسلامی هستند و ترکیه، مصر و قطر از جهاتی رقبای ایران محسوب میشوند و دولت صهیونیستی هم به عنوان دشمن ذاتی جمهوری اسلامی محسوب میشود. برخی کشورها مانند عربستان سعودی هم میان رقیب و دشمن در نوساناند. متحدان منطقهای امریکا ازجمله برخی کشورهای حاشیه خلیج فارس و رقبای منطقهای ایران مانند ترکیه و مصر کشورهایی هستند که امریکا روی توان آنها برای مقابله با روند هژمون شدن جمهوری اسلامی در منطقه حساب باز کرده و ایران و متحدانش هم به عنوان اصلیترین موانع تحقق نظم مطلوب امریکاییها در آینده منطقه محسوب میشوند. صرفنظر از چالشها و موانع منطقهای ایجاد نظم مطلوب امریکا، باید به مخالفان فرامنطقهای امریکا ازجمله چین و روسیه به عنوان دومین چالش اصلی پیشروی دولت امریکا اشاره کرد. ناگفته نماند که مواردی که به عنوان ابزارها، ظرفیتها و شرکای امریکا به آنها اشاره شد مثل عربستان، رژیم صهیونیستی و ترکیه و... خود با چالشها و مشکلات اقتصادی، سیاسی و امنیتی متعدد و عمیقی دست و پنجه نرم میکنند که درصورت ائتلاف نیز تعبیرکننده خواب امریکاییها برای منطقه نخواهند بود.
روزنامهنگار
نظریات معاصر روابط بینالملل، عمدتاً در دو دسته رئالیسم و لیبرالیسم طبقهبندی میشوند. نظریات واقعگرا، یا شرارت ذاتی انسان را بنیاد بینظمی روابط بینالملل میدانند یا صرفنظر از مفروضات انسانشناختی، ساختار ذاتی آنارشیک جهان را اساس خود قرار میدهند و همین تمایز، مبدأ انشقاقات متأخر نظریات واقعگرا در دوره معاصر بوده است. نظریات رئالیستی، دولتها را تنها عامل تعیینکننده در نظم جهانی میدانند و هیچ عامل استعلایی فراتر و فائق بر اراده دولتها - اعم از امر اخلاقی یا الهیاتی - را چندان به رسمیت نمیشناسند. در مقابل باید به نظریات لیبرال اشاره کرد که مفاهیمی همچون صلح پایدار، اصول اخلاق بینالمللی، چندجانبهگرایی و امثالهم را به مثابه پیشفرض ملاحظه میکنند. ریشه این دو نظریه کلان را در عمق تاریخ اندیشه سیاسی میتوان جستوجو کرد؛ اما صورت متجدد آن دو را باید در افکار توماس هابز و امانوئل کانت جست؛ لویاتان هابز به عنوان یک متن کلاسیک رئالیستی و رساله به سوی صلح پایدار کانت را هم باید به عنوان مانیفست نظریات لیبرالیستی روابط بینالملل تلقی کرد.علت ذکر این مقدمات در این نوشتار این بود که به ماهیت سیاست خارجی امریکا در منطقه غرب آسیا و تعارضات نظری و عملی آن با سهولت بیشتری پرداخته شود. در این نوشته، از یکسو، مفروضات نظری و پایههایی که امریکاییها سعی در توجیه اقداماتشان برحسب آنها دارند، مورد بازخوانی، واکاوی و اعتبارسنجی قرار خواهند گرفت و از سوی دیگر، اجمالاً به نظم آینده منطقه و سناریوهای احتمالی کلان در این خصوص پرداخته خواهد شد.
انسجامگرایی یا مبناگرایی؟
تقابل نظریات انسجامگرا و مبناگرا را در ساحتهای مختلف میتوان جستوجو کرد؛ از جمله در معرفتشناسی و کشف نظریه صدق باورها یا در روششناسی عمومی و سایر حوزهها ازجمله همین روابط بینالملل. مبناگرایی در پی ارائه تفسیری از صدق منطقی است که برحسب آن، گزارهای را میتوان صادق تلقی کرد که در نهایت مبتنی بر باورهای پایهای یقینی از جمله بدیهیات و اولیات منطقی باشد که خود آنها دیگر هیچ ابتنایی جز بر صدق و بداهت ذاتی خودشان ندارند. در مقابل، انسجامگرایی معیار صدق و کذب یک باور یا گزاره را در سازگاری عرضی آن با مجموعهای از باورها و گزارههای همسان و همسنخ میبیند. پرسشی که اکنون مجال طرح مییابد این است که آیا طرح پرسش از تقابل مبناگرایی یا انسجامگرایی در روابط بینالملل - ولو به نحو تمثیلی و استعاری- نیز قابل توجیه است؟ در پاسخ میتوان نشانههایی برای تأیید این مدعا ذکر کرد که در ادامه به برخی از آنها اشاره میشود؛ اما پیش از آن باید متذکر شد که پرسش فوق جنبه مقدماتی دارد و پرسش اصلی، راجع به زیرنهاد دوگانه سیاست خارجی امریکا در خصوص این تقابل است که البته بعد از پاسخ مثبت به پرسش نخست، مجال طرح مییابد. به تعبیر دیگر، آنچه در ادامه میآید، ارزیابی میزان تطابق مفروضات نظری و اقدامات عملی سیاست خارجی منطقهای دولت امریکا درکنار تحلیل نشانههایی است که ساختار آن را تشکیل میدهند.
همانطور که اشاره شد، سیاست خارجی امریکا با چالش دوگانگی مواجه است؛ به نحوی که مفروضات نظری آن عمیقاً در تعارض با عملکرد این دولت قرار دارند؛ درحقیقت، آنچه امریکاییها چند قرن است که آن را به عنوان اصول سیاست خارجی خود تبلیغ میکنند، نوعی لیبرالیسم آرمانگرایانه و اخلاقی است که غایت آن صلح بینالمللی است؛ درحالی که آنچه در عمل اتفاق افتاده، اجرای رئالیسمی خشن، تهاجمی، جنگطلبانه و توسعهطلبانه بوده است. یکی از نمودهای این تعارض و رویکرد دوگانه را در تقابل رهیافتهای مبناگروانه و انسجامگروانه دولت امریکا میتوان تشخیص داد، علت اساسی آن نیز یک چیز است و آن غلبه گرایشهای پراگماتیستی و منفعتطلبانه و فایدهگرایانه در نهاد زیستجهان امریکاییها است.
دولت امریکا ناگزیر از خروج از غرب آسیا است، حداقل به لحاظ نظامی تردیدی نیست که در آینده نزدیک، امریکا در منطقه حضور نظامی نخواهد داشت. تاریخ سیاست خارجی امریکا مؤید چالش دوگانگی و رویکردهای متناقض ازجمله مبناگرایی و انسجامگرایی این دولت در منطقه بوده که نمود مبناگرایانه آن را میتوان در تلاش امریکا برای تبدیل ایران پیش از انقلاب به قدرت اول نظامی منطقه و مرجع سرکوب نیروهای ضدامریکایی تشخیص داد. به بیان دیگر، انگیزه امریکاییها در فروش سلاح به دولت پهلوی دوم چیزی نبود جز تبدیل ایران به قدرت پایه منطقه که سایر قدرتها ذیل این ژاندارم حافظ منافع امریکا و صهیونیسم تعریف میشدند. این درحالی بود که چنین سیاستی که به شاه و سایر دولتهای سرسپرده، حق و قدرت سرکوب نامحدود میداد، در تعارض محض با مفروضات نظری مذکور ازجمله تبلیغ آزادی و دموکراسی و چندجانبهگرایی بود. اما آنچه در حال حاضر شاهدش هستیم نوعی ایجاد توازن قدرت در غرب آسیا است.
موازنه قوا؛ نظم مطلوب امریکا
گفته شد که امریکا ناگزیر از خروج از غرب آسیا است و به دنبال کاهش هزینههای این خروج و مهار قدرت ایران است. امریکاییها قصد دارند این کار را از طریق ایجاد موازنه قوا میان قدرتهای منطقه انجام دهند. نظم مطلوب امریکا، دیگر نظمی مبناگرایانه نخواهد بود که یک دولت به عنوان قدرت پایه و مرجع امنیتی، منافع امریکاییها را تضمین و نمایندگی کند؛ بلکه در پی ایجاد نظمی انسجامگرایانه هستند که از طریق ائتلافسازی و چندجانبهگرایی قابل اجرا است. مصادیق متعددی برای این موضوع میتوان برشمرد؛ ازجمله فروش سلاح به کشورهای منطقه مثل مصر و عربستان، تلاش برای تحقق معامله قرن، معاهده کواد میان امریکا، رژیم صهیونیستی، امارات و هند و نهایتاً برجام.تحلیل هر یک از این موارد در کنار پرداختن به تمام ابزارها و اهداف امریکاییها، فرصت مستقل و مبسوطی را میطلبد و در اینجا صرفاً از جهت اخذ تأیید به آنها اشاره شد. همچنین، برای تحلیل جامعتر، بایسته است به مواردی که امریکاییها به آنها به چشم تهدیداتی برای امنیت ملی خود مینگرند هم اشاره کرد. ایران و متحدان منطقهای ایران، یقیناً اصلیترین تهدید برای منافع امریکا و رژیم صهیونیستی تلقی میشوند؛ چراکه امریکا سایر تهدیدات ازجمله گروههای سلفی و تروریستی را میتواند به ابزار و فرصتی برای تأمین منافعش تبدیل کند؛ اما بنا به ذات سیاست خارجی جمهوری اسلامی و متحدانش، چنین چیزی اساساً متصور و ممکن نیست. به لحاظی حتی میتوان گفت که تمام این تحولات -از خروج تا برجام و ائتلافسازی علیه ایران- همگی در راستای مهار قدرت جمهوری اسلامی و متحدان منطقهای ایران صورت میگیرند.پرسشی که در این موضع قابلیت طرح مییابد این است که آیا این نظم مطلوب امریکا در عمل، امکان تحقق دارد؟ اگر آری، حدود آن تا کجا گسترش خواهد یافت؟ حقیقت این است که برای این هدف راهبردی امریکاییها هم میتوان به برخی ظرفیتها و ابزارهای ایجابی اشاره کرد و هم میتوان عوامل سلبی و موانع متعددی که نظم آرمانی امریکاییها را ناممکن میسازند، برشمرد. پیش از ذکر ابزارها و موانع، باید به این موضوع اشاره کرد که روابط ایران با کشورهای منطقه در سه سطح تحلیل میشود؛ همپیمانان و متحدان، کشورهای رقیب و در نهایت دولتهای دشمن. حزبالله لبنان، نیروهای مقاومت عراق، انصارالله در یمن و دولت سوریه ازجمله اصلیترین متحدان جمهوری اسلامی هستند و ترکیه، مصر و قطر از جهاتی رقبای ایران محسوب میشوند و دولت صهیونیستی هم به عنوان دشمن ذاتی جمهوری اسلامی محسوب میشود. برخی کشورها مانند عربستان سعودی هم میان رقیب و دشمن در نوساناند. متحدان منطقهای امریکا ازجمله برخی کشورهای حاشیه خلیج فارس و رقبای منطقهای ایران مانند ترکیه و مصر کشورهایی هستند که امریکا روی توان آنها برای مقابله با روند هژمون شدن جمهوری اسلامی در منطقه حساب باز کرده و ایران و متحدانش هم به عنوان اصلیترین موانع تحقق نظم مطلوب امریکاییها در آینده منطقه محسوب میشوند. صرفنظر از چالشها و موانع منطقهای ایجاد نظم مطلوب امریکا، باید به مخالفان فرامنطقهای امریکا ازجمله چین و روسیه به عنوان دومین چالش اصلی پیشروی دولت امریکا اشاره کرد. ناگفته نماند که مواردی که به عنوان ابزارها، ظرفیتها و شرکای امریکا به آنها اشاره شد مثل عربستان، رژیم صهیونیستی و ترکیه و... خود با چالشها و مشکلات اقتصادی، سیاسی و امنیتی متعدد و عمیقی دست و پنجه نرم میکنند که درصورت ائتلاف نیز تعبیرکننده خواب امریکاییها برای منطقه نخواهند بود.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه