در پی روزگاری که خیاط‌ها رفتند و کتابفروش‌ها آمدند

رایحه کتاب کهنه


محمد معصومیان
گزارش‌نویس
کتاب‌های قدیمی منتظر رسیدن مشتری هستند. لابد دلتنگ کسی که با اشتیاق آنها را ورق بزند و ساعت‌ها و روزها کنارشان بماند و از خواندن‌شان سیر نشود. در بازار کتاب ایران این کتاب‌های قدیمی با جلدهای مستهلک و کاغذهای زرد را در راه پله‌ها و گوشه دیوارها می‌شود دید که با طنابی بهم بسته شده‌اند و در صف انتظار هستند تا جایی در قفسه‌های کتابخانه شما پیدا کنند. «بازار ایران» در خیابان آزادی پاساژی است که همه نوع کتابی در آن پیدا می‌شود؛ از نسخ خطی با بیش از 100 سال عمر تا کتاب‌های نایابی که از کتابخانه‌های شخصی به این پاساژ نقل مکان کرده‌اند تا شاید صاحبی جدید پیدا کنند.
بازار ایران آن طور که آقای طباطبایی یکی از قدیمی‌های این بازار می‌گوید، در سال 1349 افتتاح شد و در ابتدا خیاط‌ها در آن مستقر بودند و بعد از آنها فروشندگان لوازم دندانپزشکی و بعد تعداد زیادی کتابفروش از راه رسیدند: «سال 1357 اینجا تنها سه نفر کتابفروش بودند. در سال 1360 این تعداد به هفت نفر رسید و سال 70 شد 20 نفر و الان تقریباً 60 مغازه کتابفروشی دست دوم دارد که بیشتر آنها صاحب مغازه هستند. اینجا متمرکزترین بازار کتابفروشی دست دوم تهران و ایران است.»
آفتاب تند نیمروز، میدان انقلاب را خلوت کرده است. مردم بسرعت از کنار هم می‌گذرند تا به مقصد برسند. در غرب میدان انقلاب بازار ایران کم رفت و آمد است. ابتدای پاساژ پشت بساط کفش فروشی، پیرمردی با عینک ته استکانی و ریش پروفسوری سفیدی با شوخی و خنده مرا به خرید کتاب ترغیب می‌کند. به بساطش اشاره می‌کند و می‌گوید: «کتاب جادوی بزرگ را خوانده‌ای؟ بخر دیگر.» وقتی امتناع می‌کنم با کنایه می‌گوید: «یکی نغز بازی کند روزگار/ که بنشاندت پیش آموزگار» بعد ادامه می‌دهد: «خیلی‌ها می‌آیند اینجا و فکر می‌کنند از آنها باسوادتر نیست. من داستان موسی و خضر را برای آنها تعریف می‌کنم.» وقتی می‌فهمد برای گزارش آمده‌ام، از روزگاری می‌گوید که در این پاساژ مغازه کتابفروشی دست دوم داشته و حالا از بد روزگار به همین بساط ابتدای پاساژ رسیده است. به قول خودش «من آیه یأس می‌خوانم، برو پیش مغازه‌دارها.»
در پاساژ چرخی می‌زنم و از در خروجی به خیابان مهرناز در کنار پاساژ می‌رسم. انباشت کتاب‌های قدیمی روی هم با کاغذهای زرد رنگ در ویترین چشمگیر است. مهدی آجرلو تعریف می‌کند بیشتر کتاب‌هایی که اینجا هستند، 200 سال قدمت دارند. او از مشتری‌های خاص این کتاب‌ها می‌گوید و کاری خانوادگی که او سومین نسل از آن محسوب می‌شود. پدر مهدی آرام گوشه مغازه پشت میز می‌نشیند و پیپش را روشن می‌کند. بوی شیرین پیپ با بوی نم تلخ کتاب‌‌ها رایحه‌ای دلپذیر و سرگیجه‌آور می‌سازد: «ما تقریباً 40 سال است به صورت خانوادگی در این کار هستیم.»
عکس پیرمردی را بالای مغازه نشانم می‌دهد که پدربزرگ اوست. همین طور که بی‌حوصله حرف می‌زند، از دست پدر کتابی می‌گیرد و آن را باز می‌کند. نگاهی به کتاب می‌اندازم؛ چاپ سنگی است و آن طور که مهدی می‌گوید، تقریباً بیش از 200 سال قدمت دارد و دستنویس است. او از کسادی بازار می‌گوید و تعصب خانوادگی که روی ادامه این شغل دارد: «همین امسال حدود 20 کتابفروشی تعطیل شد. اینکه چرا من هنوز در این حوزه کار می‌کنم، دلیلش این است که ریشه و تخصصی داریم و چیزی یاد گرفته‌ایم که در این بازار مانده‌ایم. شاید ارتزاق ما هم از این نباشد ولی مانده‌ایم و کار می‌کنیم.» در راهروهای پاساژ با مردی افغانستانی برخورد می‌کنم که ساک بزرگی روی دوش دارد. تا چشم در چشم می‌شویم، می‌پرسد خریدار هستید؟ او تعریف می‌کند که برای اسباب‌کشی رفته بوده و صاحبخانه کتاب‌ها را به او داده تا بفروشد: «8 جلد کتاب قطور است می‌دهم 300 هزار تومان، 200 هم می‌دهم، این مغازه‌دارها خریدار نیستند.» از کنارش که رد می‌شوم، داد می‌زند: «150 بیا بردار» در طبقه اول چند مغازه تعطیل است و پاساژ تقریباً خالی از رفت و آمد مشتری است. وارد یکی از مغازه‌ها می‌شوم که پیرمردی انتهای آن پشت دیواری از کتاب نشسته است.
همان ابتدا می‌گوید حوصله صحبت کردن ندارد اما خیلی روی موضع نمی‌ماند شاید به نظرش بد نمی‌آید کمی هم درد دل کند: «زمانی این پاساژ شلوغ بود. پیرمرد و جوان و زن و بچه می‌آمدند خرید می‌کردند اما الان خیلی خلوت است. روزگاری برای نشستن پشت این میزهای چوبی که هنوز وسط پاساژ است، دعوا بود.» او از دلخوشی کوچکش برای نشستن در مغازه می‌گوید، از ارتباط با همکاران قدیمی و همین چند کلمه حرفی که با مردم می‌زند: «واقعاً دلم نمی‌خواهد آخر عمر بروم پارک بنشینم. می‌دانم اگر روزی کار نکنم، می‌میرم.» او تعریف می‌کند که تمام زندگی‌اش در میدان ولیعصر(عج) و انقلاب گذشته و خاطرات زیادی از این خیابان‌ها دارد از روزگاری که آیزنهاور سی و چهارمین رئیس جمهور امریکا یا به قول او مرد کچلی که پشت یک ماشین مغز پسته‌ای از این خیابان گذشت و پلیس‌ها روی پشت بام‌ها مراقب بودند و او روی چهارپایه تماشایش کرد. روزگاری که دانشجوها روبه‌روی دانشگاه تهران صف می‌کشیدند: «من در این خیابان تاریخ را دیده‌ام.» مرد اخمو حالا حرف‌هایش تمام نمی‌شود و انگار خودش برگی از کتاب‌های قدیمی است که می‌فروشد، یک داستان ناخوانده در کتابی رنگ و رو رفته.
آقای محمودی را با موهای یکدست سفید و خوش حالت با پیراهن آبی کاربنی محصور میان کلی کتاب‌ها و مجله‌های کاهی در طبقه سوم پاساژ می‌بینم. صدای ویولن «پاگانینی» در راهروی سرد و نمور مرا به او می‌رساند. پشت میز چوبی کوچکی که پر از کتاب و مجله است، او تنها به اندازه یک صندلی کنار میز و لیوانی روی میز جا می‌خواهد، نویسنده‌های مورد علاقه‌اش کافکا و داستایوفسکی است و خودش هم یک کتاب چاپ کرده و منتظر انتشار کتاب دوم است. بیرون در روی صندلی می‌نشینم و با او سر حرف را باز می‌کنم. از نظر او دلیل خلوتی پاساژ این است که بیشتر فروشنده‌ها الان به صورت مجازی کتاب می‌فروشند. همین طور که روی اجاق کوچک مشغول گرم کردن آب برای چای است، می‌گوید: «کتابفروشی اعتیاد دارد. می‌رویم یک کتابخانه می‌خریم بعد روزنامه یا کتابی را برای اولین بار می‌بینیم که مثل پیدا کردن گنج است. این نه فقط منفعت مادی که ارزش معنوی هم دارد. هر کسی یک جوری وابستگی دارد. وابستگی ما هم به مراوداتی است که به واسطه این کار با نویسنده و محقق و مورخ داریم. راستش این کار مثل سابق سودآور نیست، بیشتر دلبستگی و عشق است که اینجا نگهمان داشته است.» او 15 سال است در این مغازه زندگی کرده است و خودش تعریف می‌کند که روزگاری کار فنی می‌کرده و شکست خورده و به واسطه علاقه‌ای که به کتاب و خواندن داشته، وارد این شغل شده است.
«عکس بندازید بگویید رفتم کتابفروشی دیدم دارند کار اساسی می‌کنند.» وسط فروشگاه دراز کشیده روی قالیچه و به پاهایش نرمش می‌دهد. می‌نشینم روی صندلی گوشه مغازه و با خنده می‌گویم: «اولین بار است در این حالت از کسی مصاحبه می‌گیرم.» مرد میانسال همین طور که پاهایش را آرام بالا و پایین می‌کند چشمش را به سمت من می‌چرخاند و می‌گوید: «کتابخانه پیدا کردم، کارگر بردم اما درست کار نکرد، مجبور شدم خودم کتاب بیاورم پایین برای همین لغزندگی مهره پیدا کردم و یک سال و نیم است درد گرفتار کرده.» او که از قدیمی‌های این پاساژ است، از کودکی می‌گوید که در شهرستان شبستر مسئول کتابخانه مسجد شد و بعد از رفتن به سربازی و جنگ در خیابان انقلاب به دستفروشی کتاب پرداخت: «از سال 70 اینجا هستم. این کاری است که بلدم و خدا را شکر دوستان قدیمی می‌آیند و می‌روند. هرکه می‌آید اینجا باسواد و با اندیشه است.» او که کتابخوان حرفه‌ای است، گاهی شعر می‌گوید و برای مجلات شهرستان هم مطلب می‌نویسد: «هر کسی نمی‌تواند در این کار دوام بیاورد، این شغل سخت و البته مقدسی است. همه نویسنده این کتاب‌ها دانشمند بوده‌اند و این اسامی هر لحظه به ما نگاه می‌کنند.» او از بالا رفتن سن و سال و استرس دائمی می‌گوید: «عضو اتحادیه هستیم اما هیچ حمایتی نداریم. جز اینکه در سال یک روز کتاب، اینجا می‌آیند نگاه می‌کنند و می‌روند. یک روز هم می‌آیند پول عضویت اتحادیه را می‌گیرند. اصلاً نمی‌گویند چکار می‌کنید؟ ناشر کتاب چاپ می‌کند و ارشاد هم حمایتی می‌کند اما ما نه. باز هم خدا را شکر روزگارمان بد نیست یک چلوکبابی می‌خوریم، نباشد نان و پنیری پیدا می‌شود.» با هم می‌زنیم زیر خنده و او به نرمش ادامه می‌دهد.
صحافی انتهای طبقه دوم پاساژ مشغول برش و چسب‌کاری است. مغازه درهم برهم است و ادوات کار خاک گرفته اما استاد با لباس چهارخانه قرمز و زرد و لبخند رضایتی روی لب تضاد دلچسبی با محیط دارد. او 20 سال است که در این گوشه با کتاب‌ها خلوت می‌کند: «بیشتر کسانی که اینجا می‌آیند دنبال کتاب قدیمی هستند یا کلکسیونرند.» از قفسه روبه‌روی میز کارش، لای کاغذهای سفید مچاله شده کتابی درمی‌آورد که چاپ 1320 است و دیگر منتشر نمی‌شود: «مردم دنبال چاپ قدیمی هستند که گران‌تر است. رمان‌ چاپ قدیم هم بیشتر طرفدار دارد. اینجا کتابی دارم که 4 میلیون می‌ارزد.»
کتاب دیگری از زیر میز بیرون می‌کشد که سال 1338چاپ شده: «این کتاب 2 میلیون می‌ارزد، می‌آورند جلد چرمی‌اش می‌کنند. هم ویترین خوبی دارد، هم اگر 10 سال دیگر بفروشد گران‌تر می‌شود. یک جور سرمایه‌گذاری هم هست.» او جزو معدود کسانی است که در این پاساژ از کارش راضی است: «کار من یک حال خوبی دارد، نمی‌شود گفت خسته‌کننده است. همه این کتاب‌ها را که نمی‌خوانم اما همین که ورقی می‌زنم و چند تا عکس می‌بینم و مطلبی می‌خوانم راضی هستم.» همین طور که پایین می‌روم با خودم فکر می‌کنم شاید چند سال دیگر تمام این مغازه‌ها بسته شوند و پاساژ تبدیل به موبایل فروشی شود، حالا یا به دلیل فروش اینترنتی یا از بین رفتن نسلی که هنوز عاشق انگشت ساییدن بر صفحات و بوی کتاب و پاتوقی برای نشستن و گفت‌وگو است.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7942/15/617993/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها