نصرت الله محمودزاده نویسنده پیشکسوت دفاع مقدس در گفت وگو با «ایران»
نوشتن جهاد من شد
از نخستین ماههای آغاز تهاجم دشمن بعثی به کشورمان نگارش و خلق آثاری با موضوع دفاع مقدس شکل گرفت. به گونهای که طی هشت سال دفاع مقدس بیش از ۹۰۰ عنوان اثر از دهها نویسنده منتشر شد و حدود ۱۷ ناشر در این زمینه فعالیت داشتند. بررسیهای کلی نشان میدهد که در آن زمان عمده این آثار در قالب خاطرات، دلنوشتهها، وصیت نامهها و گزارشهای فرهنگ دفاع مقدس تولید شد و بجز چند اثر قابل تأمل، کمتر به آثار مستند، پژوهشی یا داستانی تأثیرگذار با موضوع جنگ و دفاع مقدس برمی خوریم. یادآور میشود اولین داستان کوتاه دفاع مقدس «وقتی که دود جنگ در آسمان دهکده دیده شد» نوشته قاضی ربیحاوی و اولین رمانهای دفاع مقدس با عنوان «نخلهای بیسر» اثر ارزشمند قاسمعلی فراست و «زمین سوخته» اثر احمد محمود در سال ۱۳۶۱ منتشر شدند. رفته رفته این فرایند شکل تازه و روزآمدی به خود گرفت و طی دهه هفتاد همراه با روزهای رونق شعر دفاع مقدس، روایتهای مستند، گزارشهای مکتوب و دهها اثر در قالب خاطرات، دلنوشتهها، زندگینامه، رمان، داستان و داستان کوتاه روانه بازار کتاب شد و حدود ۳ هزار عنوان اثر منتشر شد. دهه ۸۰ را میتوان دهه آغاز روند کوچ ادبیات شعری به سایر گونههای ادبی نامید. در این دهه موج آثار رویداد محور، مستند و نیز داستانگرا شکل گرفت و بیش از ۶ هزار و 700 عنوان اثر با موضوع دفاع مقدس منتشر شد. فرایند خاطرهنویسی و مستندنویسی شکل تازه و روزآمدی به خود گرفت و هم از لحاظ اقبال مردمی و نیز شمار نویسندگان فعال رشد قابل ملاحظهای را شاهد بودیم. ورود نویسندگان صاحب سبک، فعالیت ناشران دولتی، توسعه برنامههای ترویجی و کارگاههای ادبی، شکلگیری جشنوارهها و جوایز ویژه حوزه دفاع مقدس و بخصوص استقبال مخاطبان از آثار نویسندگان و ناشران شاخص فصل تازهای را در حوزه نشر آثار دفاع مقدس رقم زد. نصرتالله محمودزاده ازجمله نویسندگان نام آشنای کشور و از پیشکسوتان حوزه ادبیات پایداری است که بواسطه حضور مستمر در مناطق عملیاتی و ثبت و ضبط وقایع دوران دفاع مقدس، در چهار دهه گذشته آثار درخشانی در حوزه جنگ بویژه در شاخه گزارشنویسی و زندگینامه داستانی خلق کرده و به نوعی در آثار خود پشت پرده جنگ را به تصویر کشیده است. محمودزاده راجع به شخصیتهایی که در جنگ تأثیرگذار بودند هم دست به قلم شده و آثار ارزشمندی نوشته است. تاکنون بیش از20 اثر از او به چاپ رسیده است که از جمله آنها میتوان به «رقص مرگ»، «سنگر ساز بیسنگر»، «جاده امن»، «حماسه هویزه»، «مرثیه حلبچه»، «عقیق»، «رقص مرگ»، «سفر سرخ»، «مسیح کردستان»، «فریاد برآور شلمچه»، «شبهای قدر کربلای 5»، «جاده بهشتیان از بانه تا ماووت»، «پای گلدسته کوهستان» و «بام کردستان» اشاره کرد. پای حرفهای نصرتالله محمودزاده نشستهایم که ورودش به دنیای نویسندگی و خاطراتش از دورانی که به جبهه رفته و آثاری که در این باره نوشته، آغاز میکند.»
کی و کجا متولد شدید ودرچه محیطی بالیدید؟
من متولد ۱۳۳۵ در شهرستان بهشهر هستم. البته پدرم اصالتاً دامغانی و از مهاجران دامغان به شمال است. ما در روستای کوهستان زندگی میکردیم. در حاشیه روستا کولیهای مهاجر بودند. ما که میخواستیم به مدرسه برویم از کنار آنها رد میشدیم. یکبار خواهر کوچکم به من گفت معلمشان گفته باید انشایی با موضوع آزاد بنویسند من هم ماجرای این افراد را برایش نوشتم. انشای من در مدرسه خیلی مورد استقبال قرار گرفته بود. از همان موقعها هم بود که نشانههایی از اینکه من قلم نوشتن دارم آشکار شد اما این موضوع را جدی نگرفتم. جالب این بود که وقتی من دیپلم گرفتم درس ادبیات را تک ماده کردم. میخواهم بگویم ادبیاتم ضعیف بود و نقشی در نویسنده شدن من نداشت اما کتابهایی که میخواندم خیلی رویم تأثیرگذار بود، در اینکه بسرعت بتوانم قلم دست بگیرم و بنویسم و از نوشتن فرار نکنم. دیپلمم را در شهرستان بهشهر گرفتم و از آن به بعد را در تهران گذراندم. قبل از انقلاب دانشجوی رشته مهندسی مکانیک بودم اما با مواجه شدن انقلاب آن را رها کردم و بیشتر در جریان مسائل انقلاب قرار گرفتم.
چگونه سراز جهاد سازندگی و جنگ درآوردید؟
بعد از پیروزی انقلاب من هم عضو سپاه شده بودم و از این طریق به چابهار اعزام شدم. ما به منطقه بلوچستان رفته بودیم تا با افرادی که آنجا دنبال برهم زدن نظم در کشور بودند مبارزه و آنها را بیرون کنیم و برگردیم اما بعد از پاکسازی آن منطقه آنجا ماندگار و به کارهایی مشغول شدیم که اصلاً فکرش را هم نمیکردیم. شاید اولین جرقههای جهاد سازندگی هم از همانجا زده شد. ما وارد روستاهایی در شهرستان سرباز و سراوان شدیم که مردم آنجا اصلاً خبر نداشتند که انقلاب شده است. روزهای ابتدایی مهر ماه که تازه جنگ تحمیلی شروع شده بود من به تهران برگشتم و بهصورت داوطلبانه این بار عازم جبهه شدم.
همانطور که گفتم ورود من به جبهههای جنگ مثل خیلی از جوانهای آن دوره کاملاً داوطلبانه بود. من به همراه دونفر دیگر از دوستانم با یک پیکان استیشن که برای یکی از آنها بود از کمیته مرکزی حکم گرفتیم که به جبهه برویم. در آن مرکز یک نفر که ما را میشناخت چند جعبه فشنگ ژ3 هم به ما داد که با خودمان ببریم.
به محض اینکه وارد اندیمشک شدیم ایست بازرسیهای جنگی شروع شد. ماشین ما را که گشتند با دیدن جعبههای فشنگ تعجب کردند و گفتند: «این جعبهها چیست؟» گفتیم:«فشنگ!» آنها انگار که در آسمانها دنبال این جعبه و امکانات میگشتند، همه آن جعبه فشنگها را از ما گرفتند و گفتند حالا بروید. من به همراه یکی دو نفر از بچهها وارد سوسنگرد شدیم. سوسنگرد در محاصره بود، یک نفر جلوی ما را گرفت و گفت:«کجا میخواهید بروید؟» گفتیم:«ما میخواهیم برویم بجنگیم.» گفت: «شما که هیچ اسلحهای ندارید! هرکس اسلحه دارد میتواند برای عملیات برود.» این طرف و آن طرف را نگاه کردم چشمم به یک چوب افتاد، آن را برداشتم گفتم من با همین هم میتوانم با عراقیها بجنگم. آن طرف هم دید ما از رو نمیرویم بنابراین اجازه داد برویم. وارد عملیات سوسنگرد که شدم اول از همه دنبال یک عراقی دست و پا چلفتی میگشتم تا اسلحهاش را بگیرم. اتفاقاً موفق هم شدم و یک عراقی را گیر انداختم و با همان چوب توی سرش زدم و یک تفنگ کلاش تاشو که داشتنش برای هر رزمندهای رؤیا بود به دست آوردم و آن عراقی را هم اسیر کردم و به رزمندههایی که مسئول نگهداری اسرا بودند تحویل دادم و از همان جا بود که احساس کردم یک رزمنده شدهام.
اولین کتاب درچه شرایطی و چگونه شکل گرفت؟
ما چهار پنج نفری که باهم بودیم از محاصره زنده بیرون آمدیم اما در آن مدت خیلی از بچهها جلوی چشممان شهید شدند. آنجا من صحنههای عجیبی را دیدم و در ذهنم این سؤال بهوجود آمد که چرا نباید تاریخ و مردم از آن وقایع و صحنهها چیزی ندانند. من بشدت مجروح شده بودم طوری که استخوانهای دستم از چند قسمت شکسته بود و میخواستند دستم را قطع کنند اما من اصرار داشتم دستم را قطع نکنند. شش ماه درگیر مداوا بودم و چند بار دستم را جراحی کردند تا دستم سالم شد. بعد از آن به دشت رقابیه رفتم. ماجرایی آنجا برایم پیش آمد که مدام همه دربارهاش از من میپرسیدند و من بارها و بارها آن را توضیح میدادم و برای اینکه از توضیح دادن مکرر خلاص بشوم، تصمیم گرفتم ماجرا را بنویسم. بنابراین همه آنچه را دیده بودم نوشتم و کتاب «حماسه هویزه» حاصل آن شد. کتابی که مرور روزهای تلخ، اما به یادماندنی در هویزه است. این کتاب جزو اولین کتابها در حوزه دفاع مقدس بود که به چاپ رسید و مورد استقبال هم قرار گرفت طوری که طی چند سال به طور مکرر توسط چندین ناشر منتشر شد.
مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند قبل از چاپ برای این کتاب مقدمهای نوشتند و برای بچههای تبلیغات جنگ فرستادند. ایشان در واقع تشویق کردند که این روش نگارش خاطرهنگاری در جبهه میان رزمندهها ترویج پیدا کند. آن زمان من نیروی ثابت جهاد بودم، وزیر جهاد هم گفته بود از قول من به ایشان بگویید که از این به بعد برای کار مهندسی نرود (چون آن موقع من کارهای مهندسی را در جبهه انجام میدادم) و پیشنهاد من این است که ایشان فقط در مناطق عملیاتی برود و لحظات رزمندگان را ثبت و ضبط کند که این کارش ارزشمندتر است. بنابراین از آن به بعد من نیروی آزادی بودم که میتوانستم در همه عملیاتها شرکت کنم.
بعد از هر عملیات در روزنامههای اصلی کشور مثل کیهان و اطلاعات که آن روزها خیلی مطرح بودند یک مطلب داشتم. اوایل به سختی توانستم با این دو روزنامه ارتباط برقرار کنم اما وقتی دستنوشتههایم را دیدند، از مطالبم استقبال کردند. در روزنامه یک ستون ثابت با عنوان «خطرات و خاطرات» داشتم و از یک زمانی به بعد در روزنامهها مطالبم بهعنوان حماسه نگار جبهههای جنگ مطرح شد. همکاریام با آنها تا سال 75– 74 ادامه داشت و طی این مدت شاید 600-500 مطلب نوشتم. اما بعد از آن زمان چون میخواستم روی نوشتن کتاب کار کنم این روش را دیگر ادامه ندادم.
چه قالبی رابرای نوشتن برگزیدید، چرا؟
روش من برای نوشتن مطالب حضور در منطقه و یادداشتبرداری بود. با حضور در عملیاتها همه نکات ریز را مینوشتم و بعد که به بیرون از منطقه میآمدم آنها را کامل و به مطلبی که مناسب انتشار در روزنامه باشد یا اینکه کتاب شود آماده میکردم. خوبی این روش به این بود که نیاز نداشتم کسی برایم توضیح دهد که عملیات چطور بوده و... بلکه خودم بهعنوان شاهد گزارشی از چگونگی عملیات مینوشتم. به طور مثال نتیجه حضورم در عملیات کربلای ۵ کتاب «شبهای قدر کربلای ۵» شد. دو ماه کامل در جبهه و در عملیات حضور داشتم. وقتی عملیات تمام شد همه آنچه را باید نوشتم و تحویل ناشر دادم. اولین چاپ «شبهای قدر کربلای ۵» را انتشارات «رجاء» چاپ کرد که کتاب با استقبال خوبی مواجه شد. همچنین چند بار هم در جشنوارهها جایزههای خاص خودش را گرفت.
درحلبچه چه دیدید؟
بعد از عملیات کربلای ۵ عملیاتهای شمال غرب شروع شد. بانه و آن طرفها بود. بلافاصله من هم به آنجا رفتم و عملیات کربلای۱۰، بیتالمقدس ۲و ۴ انجام شد. آنجا هم در عملیاتها حضور داشتم و کتاب بعدیام به نام «جاده بهشتیان از بانه تا ماووت» را نوشتم. البته این کتاب چند بار چاپ شد که یکبار با نام «بام کردستان» بود.
مدتی بعد فاجعه شیمیایی حلبچه توسط بعثیها اجرا شد. این فاجعه آنقدر برای من جلب توجه کرده بود که دو سه روز از بچههای جهاد و رزمنده جدا شدم و تنها به آنجا رفتم و به ابعاد مختلف این موضوع پرداختم و 6-5 مطلب نوشتم که نتیجهاش کتاب «مرثیه حلبچه» شد. در این مأموریت دوربین هم داشتم و ماجرای مردم حلبچه را نوشتم و با عکسهایی که خودم گرفته بودم کار کردم.
«عقیق»، اولین حیاتنامه داستانی چگونه شکل گرفت؟
وقتی متوجه شدم خیلی از فرماندهان و رزمندهها بنا به دلایلی اهل نوشتن نیستند، حتی خیلیهایشان اهل تعریف کردن هم نبودند. احساس کردم باید با یک برنامه جدید، پروژههایی را در این باره شروع کنم. تشخیص من این بود که اگر بروم چند شخصیت مطرح در جنگ را مشخص و دربارهشان تحقیق کنم، شاید خوب باشد. برای همین اولین پروژه را با حسین خرازی، فرمانده لشکر امام حسین(ع) شروع کردم. دو سال در این لشکر مستقر بودم و با همه یارانش مصاحبه انجام دادم و دربارهاش تحقیق کردم که حاصل این پروژه هم کتاب «عقیق» شد که آن سال بهعنوان کتاب سال شناخته شد. «عقیق» اولین کتابی بود که زندگینامه فردی بهصورت داستانی مطرح شد.
شخصیت بعدی که راجع به آن نوشتم حسین علمالهدی بود. کسی که من در عملیات هویزه در دو ساعت نبرد سخت با او بودم و خودم شاهد آخرین لحظات زندگیاش شدم. کنجکاو بودم بدانم این شخصیت از کجا رشد کرد و به این درجه رسید. بعد از دوسال تحقیق داستان زندگی او را هم نوشتم که حاصلاش کتاب «سفر سرخ» شد.
مسیح کردستان چگونه کنار نام شهید محمد بروجردی جا افتاد؟
این لقب با انتشار کتابی با همین عنوان رواج یافت. انصافاً کار سخت و پر مسئولیتی هم بود که حدود ۱۷ سال تحقیق آن طول کشید. زیرا شهید محمد بروجردی شخصیتی بود چندلایه با مسائل خاص خودش. داستان یک بچه یتیم که در کوچه پس کوچههای تهران در محله مولوی دنبال گمشده خودش میگردد. بعد وارد دوران مبارزه میشود، مسئول حفاظت امام میشود و... در داستان زندگی این شخص ماجراهای بسیار تودرتو و پیچیده با نکات فراوان معرفت شناسانه وجود داشت که احساس کردم باید روی این شخصیت خیلی کار کنم. از اینرو با ۲۰۰ نفر از یارانش در حدود ۶۰۰ ساعت مفید مصاحبه انجام دادم، حدود ۵ هزار صفحه نوار پیاده شده را مطالعه کردم، کتابهایی راجع به او خواندم و بعضی از عملیاتهایی که در سنندج حضور داشت بازسازی کردم که بتوانم فضاسازی کنم. چون من حتی یک دقیقه هم این فرد را در زمانی که در جنگ بوده ندیده بودم. احساس کردم داستان قبل از انقلاب او میتواند یک کتاب جامع باشد. به همین خاطر «مسیح کردستان» جلد اول را نوشتم که وقت داشته باشم حضور در کردستانش را بهتر رویش کار کنم. در نهایت بعد از همه تحقیقاتم موفق شدم اصل کتاب را به نام «محمد مسیح کردستان» به چاپ برسانم که این کار ارزشش را داشت و تاکنون هم چند بار تجدید چاپ شده است.
ظاهراً کتابی هم به سفارش مادرتان نوشتهاید؟
بله بعد از کتاب مسیح کردستان یک سفارشی از مادرم گرفتم. مادرم وقتی میدید من برای شخصیتهایی که در جنگ مؤثر بودند کتاب مینویسم، یک روز بهم گفت: «چرا از بچه من (یعنی برادرم) کتاب نمینویسی؟ یک کتاب هم درباره بچه من که شهید شد بنویس!» برادرم یک سالی از من کوچکتر بود و سال ۵۹ در ایلام شهید شد. بازهم سوژه داشتم اما به هیچ عنوان سفارش مادرم را نمیتوانستم زمین بگذارم.
نوشتن کتاب راجع به برادرم را در حالی شروع کردم که فکر میکردم نوشتن این کتاب خیلی راحتتر از بقیه است و میتوانم راحت آن را بنویسم. اما کمی که جلو رفتم دیدم ناگفتههای زیادی از برادرم وجود دارد، موضوعاتی از همرزمانش میشنیدم که برای من و اعضای دیگر خانواده تازه بود. بالاخره این پروژه را هم تمام کردم و کتاب با نام «پای گلدسته کوهستان» به چاپ رسید اما متأسفانه یک ماه قبل از آن مادرم به رحمت خدا رفت و کتابی که به سفارشاش نوشتم را نتوانست ببیند و بخواند.
کی و کجا متولد شدید ودرچه محیطی بالیدید؟
من متولد ۱۳۳۵ در شهرستان بهشهر هستم. البته پدرم اصالتاً دامغانی و از مهاجران دامغان به شمال است. ما در روستای کوهستان زندگی میکردیم. در حاشیه روستا کولیهای مهاجر بودند. ما که میخواستیم به مدرسه برویم از کنار آنها رد میشدیم. یکبار خواهر کوچکم به من گفت معلمشان گفته باید انشایی با موضوع آزاد بنویسند من هم ماجرای این افراد را برایش نوشتم. انشای من در مدرسه خیلی مورد استقبال قرار گرفته بود. از همان موقعها هم بود که نشانههایی از اینکه من قلم نوشتن دارم آشکار شد اما این موضوع را جدی نگرفتم. جالب این بود که وقتی من دیپلم گرفتم درس ادبیات را تک ماده کردم. میخواهم بگویم ادبیاتم ضعیف بود و نقشی در نویسنده شدن من نداشت اما کتابهایی که میخواندم خیلی رویم تأثیرگذار بود، در اینکه بسرعت بتوانم قلم دست بگیرم و بنویسم و از نوشتن فرار نکنم. دیپلمم را در شهرستان بهشهر گرفتم و از آن به بعد را در تهران گذراندم. قبل از انقلاب دانشجوی رشته مهندسی مکانیک بودم اما با مواجه شدن انقلاب آن را رها کردم و بیشتر در جریان مسائل انقلاب قرار گرفتم.
چگونه سراز جهاد سازندگی و جنگ درآوردید؟
بعد از پیروزی انقلاب من هم عضو سپاه شده بودم و از این طریق به چابهار اعزام شدم. ما به منطقه بلوچستان رفته بودیم تا با افرادی که آنجا دنبال برهم زدن نظم در کشور بودند مبارزه و آنها را بیرون کنیم و برگردیم اما بعد از پاکسازی آن منطقه آنجا ماندگار و به کارهایی مشغول شدیم که اصلاً فکرش را هم نمیکردیم. شاید اولین جرقههای جهاد سازندگی هم از همانجا زده شد. ما وارد روستاهایی در شهرستان سرباز و سراوان شدیم که مردم آنجا اصلاً خبر نداشتند که انقلاب شده است. روزهای ابتدایی مهر ماه که تازه جنگ تحمیلی شروع شده بود من به تهران برگشتم و بهصورت داوطلبانه این بار عازم جبهه شدم.
همانطور که گفتم ورود من به جبهههای جنگ مثل خیلی از جوانهای آن دوره کاملاً داوطلبانه بود. من به همراه دونفر دیگر از دوستانم با یک پیکان استیشن که برای یکی از آنها بود از کمیته مرکزی حکم گرفتیم که به جبهه برویم. در آن مرکز یک نفر که ما را میشناخت چند جعبه فشنگ ژ3 هم به ما داد که با خودمان ببریم.
به محض اینکه وارد اندیمشک شدیم ایست بازرسیهای جنگی شروع شد. ماشین ما را که گشتند با دیدن جعبههای فشنگ تعجب کردند و گفتند: «این جعبهها چیست؟» گفتیم:«فشنگ!» آنها انگار که در آسمانها دنبال این جعبه و امکانات میگشتند، همه آن جعبه فشنگها را از ما گرفتند و گفتند حالا بروید. من به همراه یکی دو نفر از بچهها وارد سوسنگرد شدیم. سوسنگرد در محاصره بود، یک نفر جلوی ما را گرفت و گفت:«کجا میخواهید بروید؟» گفتیم:«ما میخواهیم برویم بجنگیم.» گفت: «شما که هیچ اسلحهای ندارید! هرکس اسلحه دارد میتواند برای عملیات برود.» این طرف و آن طرف را نگاه کردم چشمم به یک چوب افتاد، آن را برداشتم گفتم من با همین هم میتوانم با عراقیها بجنگم. آن طرف هم دید ما از رو نمیرویم بنابراین اجازه داد برویم. وارد عملیات سوسنگرد که شدم اول از همه دنبال یک عراقی دست و پا چلفتی میگشتم تا اسلحهاش را بگیرم. اتفاقاً موفق هم شدم و یک عراقی را گیر انداختم و با همان چوب توی سرش زدم و یک تفنگ کلاش تاشو که داشتنش برای هر رزمندهای رؤیا بود به دست آوردم و آن عراقی را هم اسیر کردم و به رزمندههایی که مسئول نگهداری اسرا بودند تحویل دادم و از همان جا بود که احساس کردم یک رزمنده شدهام.
اولین کتاب درچه شرایطی و چگونه شکل گرفت؟
ما چهار پنج نفری که باهم بودیم از محاصره زنده بیرون آمدیم اما در آن مدت خیلی از بچهها جلوی چشممان شهید شدند. آنجا من صحنههای عجیبی را دیدم و در ذهنم این سؤال بهوجود آمد که چرا نباید تاریخ و مردم از آن وقایع و صحنهها چیزی ندانند. من بشدت مجروح شده بودم طوری که استخوانهای دستم از چند قسمت شکسته بود و میخواستند دستم را قطع کنند اما من اصرار داشتم دستم را قطع نکنند. شش ماه درگیر مداوا بودم و چند بار دستم را جراحی کردند تا دستم سالم شد. بعد از آن به دشت رقابیه رفتم. ماجرایی آنجا برایم پیش آمد که مدام همه دربارهاش از من میپرسیدند و من بارها و بارها آن را توضیح میدادم و برای اینکه از توضیح دادن مکرر خلاص بشوم، تصمیم گرفتم ماجرا را بنویسم. بنابراین همه آنچه را دیده بودم نوشتم و کتاب «حماسه هویزه» حاصل آن شد. کتابی که مرور روزهای تلخ، اما به یادماندنی در هویزه است. این کتاب جزو اولین کتابها در حوزه دفاع مقدس بود که به چاپ رسید و مورد استقبال هم قرار گرفت طوری که طی چند سال به طور مکرر توسط چندین ناشر منتشر شد.
مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند قبل از چاپ برای این کتاب مقدمهای نوشتند و برای بچههای تبلیغات جنگ فرستادند. ایشان در واقع تشویق کردند که این روش نگارش خاطرهنگاری در جبهه میان رزمندهها ترویج پیدا کند. آن زمان من نیروی ثابت جهاد بودم، وزیر جهاد هم گفته بود از قول من به ایشان بگویید که از این به بعد برای کار مهندسی نرود (چون آن موقع من کارهای مهندسی را در جبهه انجام میدادم) و پیشنهاد من این است که ایشان فقط در مناطق عملیاتی برود و لحظات رزمندگان را ثبت و ضبط کند که این کارش ارزشمندتر است. بنابراین از آن به بعد من نیروی آزادی بودم که میتوانستم در همه عملیاتها شرکت کنم.
بعد از هر عملیات در روزنامههای اصلی کشور مثل کیهان و اطلاعات که آن روزها خیلی مطرح بودند یک مطلب داشتم. اوایل به سختی توانستم با این دو روزنامه ارتباط برقرار کنم اما وقتی دستنوشتههایم را دیدند، از مطالبم استقبال کردند. در روزنامه یک ستون ثابت با عنوان «خطرات و خاطرات» داشتم و از یک زمانی به بعد در روزنامهها مطالبم بهعنوان حماسه نگار جبهههای جنگ مطرح شد. همکاریام با آنها تا سال 75– 74 ادامه داشت و طی این مدت شاید 600-500 مطلب نوشتم. اما بعد از آن زمان چون میخواستم روی نوشتن کتاب کار کنم این روش را دیگر ادامه ندادم.
چه قالبی رابرای نوشتن برگزیدید، چرا؟
روش من برای نوشتن مطالب حضور در منطقه و یادداشتبرداری بود. با حضور در عملیاتها همه نکات ریز را مینوشتم و بعد که به بیرون از منطقه میآمدم آنها را کامل و به مطلبی که مناسب انتشار در روزنامه باشد یا اینکه کتاب شود آماده میکردم. خوبی این روش به این بود که نیاز نداشتم کسی برایم توضیح دهد که عملیات چطور بوده و... بلکه خودم بهعنوان شاهد گزارشی از چگونگی عملیات مینوشتم. به طور مثال نتیجه حضورم در عملیات کربلای ۵ کتاب «شبهای قدر کربلای ۵» شد. دو ماه کامل در جبهه و در عملیات حضور داشتم. وقتی عملیات تمام شد همه آنچه را باید نوشتم و تحویل ناشر دادم. اولین چاپ «شبهای قدر کربلای ۵» را انتشارات «رجاء» چاپ کرد که کتاب با استقبال خوبی مواجه شد. همچنین چند بار هم در جشنوارهها جایزههای خاص خودش را گرفت.
درحلبچه چه دیدید؟
بعد از عملیات کربلای ۵ عملیاتهای شمال غرب شروع شد. بانه و آن طرفها بود. بلافاصله من هم به آنجا رفتم و عملیات کربلای۱۰، بیتالمقدس ۲و ۴ انجام شد. آنجا هم در عملیاتها حضور داشتم و کتاب بعدیام به نام «جاده بهشتیان از بانه تا ماووت» را نوشتم. البته این کتاب چند بار چاپ شد که یکبار با نام «بام کردستان» بود.
مدتی بعد فاجعه شیمیایی حلبچه توسط بعثیها اجرا شد. این فاجعه آنقدر برای من جلب توجه کرده بود که دو سه روز از بچههای جهاد و رزمنده جدا شدم و تنها به آنجا رفتم و به ابعاد مختلف این موضوع پرداختم و 6-5 مطلب نوشتم که نتیجهاش کتاب «مرثیه حلبچه» شد. در این مأموریت دوربین هم داشتم و ماجرای مردم حلبچه را نوشتم و با عکسهایی که خودم گرفته بودم کار کردم.
«عقیق»، اولین حیاتنامه داستانی چگونه شکل گرفت؟
وقتی متوجه شدم خیلی از فرماندهان و رزمندهها بنا به دلایلی اهل نوشتن نیستند، حتی خیلیهایشان اهل تعریف کردن هم نبودند. احساس کردم باید با یک برنامه جدید، پروژههایی را در این باره شروع کنم. تشخیص من این بود که اگر بروم چند شخصیت مطرح در جنگ را مشخص و دربارهشان تحقیق کنم، شاید خوب باشد. برای همین اولین پروژه را با حسین خرازی، فرمانده لشکر امام حسین(ع) شروع کردم. دو سال در این لشکر مستقر بودم و با همه یارانش مصاحبه انجام دادم و دربارهاش تحقیق کردم که حاصل این پروژه هم کتاب «عقیق» شد که آن سال بهعنوان کتاب سال شناخته شد. «عقیق» اولین کتابی بود که زندگینامه فردی بهصورت داستانی مطرح شد.
شخصیت بعدی که راجع به آن نوشتم حسین علمالهدی بود. کسی که من در عملیات هویزه در دو ساعت نبرد سخت با او بودم و خودم شاهد آخرین لحظات زندگیاش شدم. کنجکاو بودم بدانم این شخصیت از کجا رشد کرد و به این درجه رسید. بعد از دوسال تحقیق داستان زندگی او را هم نوشتم که حاصلاش کتاب «سفر سرخ» شد.
مسیح کردستان چگونه کنار نام شهید محمد بروجردی جا افتاد؟
این لقب با انتشار کتابی با همین عنوان رواج یافت. انصافاً کار سخت و پر مسئولیتی هم بود که حدود ۱۷ سال تحقیق آن طول کشید. زیرا شهید محمد بروجردی شخصیتی بود چندلایه با مسائل خاص خودش. داستان یک بچه یتیم که در کوچه پس کوچههای تهران در محله مولوی دنبال گمشده خودش میگردد. بعد وارد دوران مبارزه میشود، مسئول حفاظت امام میشود و... در داستان زندگی این شخص ماجراهای بسیار تودرتو و پیچیده با نکات فراوان معرفت شناسانه وجود داشت که احساس کردم باید روی این شخصیت خیلی کار کنم. از اینرو با ۲۰۰ نفر از یارانش در حدود ۶۰۰ ساعت مفید مصاحبه انجام دادم، حدود ۵ هزار صفحه نوار پیاده شده را مطالعه کردم، کتابهایی راجع به او خواندم و بعضی از عملیاتهایی که در سنندج حضور داشت بازسازی کردم که بتوانم فضاسازی کنم. چون من حتی یک دقیقه هم این فرد را در زمانی که در جنگ بوده ندیده بودم. احساس کردم داستان قبل از انقلاب او میتواند یک کتاب جامع باشد. به همین خاطر «مسیح کردستان» جلد اول را نوشتم که وقت داشته باشم حضور در کردستانش را بهتر رویش کار کنم. در نهایت بعد از همه تحقیقاتم موفق شدم اصل کتاب را به نام «محمد مسیح کردستان» به چاپ برسانم که این کار ارزشش را داشت و تاکنون هم چند بار تجدید چاپ شده است.
ظاهراً کتابی هم به سفارش مادرتان نوشتهاید؟
بله بعد از کتاب مسیح کردستان یک سفارشی از مادرم گرفتم. مادرم وقتی میدید من برای شخصیتهایی که در جنگ مؤثر بودند کتاب مینویسم، یک روز بهم گفت: «چرا از بچه من (یعنی برادرم) کتاب نمینویسی؟ یک کتاب هم درباره بچه من که شهید شد بنویس!» برادرم یک سالی از من کوچکتر بود و سال ۵۹ در ایلام شهید شد. بازهم سوژه داشتم اما به هیچ عنوان سفارش مادرم را نمیتوانستم زمین بگذارم.
نوشتن کتاب راجع به برادرم را در حالی شروع کردم که فکر میکردم نوشتن این کتاب خیلی راحتتر از بقیه است و میتوانم راحت آن را بنویسم. اما کمی که جلو رفتم دیدم ناگفتههای زیادی از برادرم وجود دارد، موضوعاتی از همرزمانش میشنیدم که برای من و اعضای دیگر خانواده تازه بود. بالاخره این پروژه را هم تمام کردم و کتاب با نام «پای گلدسته کوهستان» به چاپ رسید اما متأسفانه یک ماه قبل از آن مادرم به رحمت خدا رفت و کتابی که به سفارشاش نوشتم را نتوانست ببیند و بخواند.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه