گنگ خواب دیده
علیرضا نراقی
منتقد سینما
اگر زبان و قدرت گفتار از ما ربوده میشد چگونه ارتباط برقرار میکردیم؟ اگر قدرت شنیدن نداشتیم چگونه دیگری را میفهمیدیم؟ اگر دنیا را نمیدیدیم چگونه زیباییهای آن را درک میکردیم؟ اگر گنگ بودیم و احساساتمان ناتوان، چگونه جهان را در درون خود حس میکردیم؟ پاسخ به این سؤالات ساده نیست، اما انسان به سبب نقصهایی که دچارش میشود ناگزیر از پرسیدن آنهاست. جهان حتی با هوشیاری حواس ما همچون رازی بزرگ است و اگر بخشی از حواس را هم نداشته باشیم این راز وسیعتر و هراسناکتر میشود.
مستند کوتاه «زنی مثل من» ساخته ایزابل لیلیان مورالس باندی جستوجویی کوتاه اما اثرگذار و بنیادین درباب این پرسش است. زنی لال، ناشنوا و نابینا از دانمارک، یکی از کشورهای توسعه یافته اروپایی که شادترین مردم جهان را در خود دارد به دیدن زنی مشابه خود به روستایی توسعه نیافته و جامعهای فقیر در نپال میرود. دیدار و ارتباط دو انسان که از شنیدن و دیدن یکدیگر عاجزند و از رساندن احساس خود به دیگری با زبان و حتی آوا نیز ناتوان هستند. ارتباط در چنین وضعیتی چگونه رخ خواهد داد؟ اصلاً ارتباط ممکن خواهد بود؟ این سؤالی است که فیلمساز و زن دانمارکی برای یافتن آن به نپال رفتهاند. پاسخ اگر بتوان آن را پاسخ دانست بسیار غریب است. پیشبینی تا پیش از رخداد دیدار این است که لحظه دیدار این دو لحظه اوج و تکانه دراماتیک این مستند خواهد بود. این لحظه تکان دهنده است، تلاش برای لمس کردن یکدیگر و خواندن درون از پوستی که کهنسالی خطهای خوانایی بر آن انداخته است چندان موفقیتآمیز نیست.
اما لحظه تکان دهنده بعد از این رخداد دیدار است. وقتی زن دانمارکی که هیچگاه کابوس نمیبیند، کابوسی میبیند و در رؤیایش خود را جای زن نپالی مییابد. دیدار در خواب رخ میدهد و متأسفانه تلخ و غم انگیز است، چرا که زن دانمارکی دیگری – در واقع خود- را در تنهایی عمیق و محرومیتی فزاینده میبیند. بخش دوم درست است، زن نپالی در محرومیت تام زندگی میکند اما در عین تنهایی درون، تنها نیست. لحظه پایانی فیلم لحظهای است که زن نپالی را با وجود تنهایی درونی، در میان دیگر بستگانش میبینیم، با شور و شوقی بسیار. زن نپالی همواره لبخندی به لب دارد، حتی وقتی محزون و اشک ریزان سعی میکند چیزی را به دوست تازه دانمارکی خود بفهماند لبخند سر جایش است. آرامشی در تنهایی، گویی که تنهایی برای او هم معنا با زن دانمارکی نیست، تنهایی برای او ارتباط یافتن با وسعتی است که در فیلم نمایش داده میشود. وسعت زیبای طبیعتی بکر و ساکن در روستایی در نپال که اگرچه دو زن در سیاهی ناتوان از دیدن آن هستند، اما درکی از حال و هوا و گذر آن دارند. اینگونه پاسخ فیلم به سؤالات ابتدای این نوشته مثبت است، وجود داشتن در نفس و ذات خود چیزی جز ارتباط یافتن نیست.
منتقد سینما
اگر زبان و قدرت گفتار از ما ربوده میشد چگونه ارتباط برقرار میکردیم؟ اگر قدرت شنیدن نداشتیم چگونه دیگری را میفهمیدیم؟ اگر دنیا را نمیدیدیم چگونه زیباییهای آن را درک میکردیم؟ اگر گنگ بودیم و احساساتمان ناتوان، چگونه جهان را در درون خود حس میکردیم؟ پاسخ به این سؤالات ساده نیست، اما انسان به سبب نقصهایی که دچارش میشود ناگزیر از پرسیدن آنهاست. جهان حتی با هوشیاری حواس ما همچون رازی بزرگ است و اگر بخشی از حواس را هم نداشته باشیم این راز وسیعتر و هراسناکتر میشود.
مستند کوتاه «زنی مثل من» ساخته ایزابل لیلیان مورالس باندی جستوجویی کوتاه اما اثرگذار و بنیادین درباب این پرسش است. زنی لال، ناشنوا و نابینا از دانمارک، یکی از کشورهای توسعه یافته اروپایی که شادترین مردم جهان را در خود دارد به دیدن زنی مشابه خود به روستایی توسعه نیافته و جامعهای فقیر در نپال میرود. دیدار و ارتباط دو انسان که از شنیدن و دیدن یکدیگر عاجزند و از رساندن احساس خود به دیگری با زبان و حتی آوا نیز ناتوان هستند. ارتباط در چنین وضعیتی چگونه رخ خواهد داد؟ اصلاً ارتباط ممکن خواهد بود؟ این سؤالی است که فیلمساز و زن دانمارکی برای یافتن آن به نپال رفتهاند. پاسخ اگر بتوان آن را پاسخ دانست بسیار غریب است. پیشبینی تا پیش از رخداد دیدار این است که لحظه دیدار این دو لحظه اوج و تکانه دراماتیک این مستند خواهد بود. این لحظه تکان دهنده است، تلاش برای لمس کردن یکدیگر و خواندن درون از پوستی که کهنسالی خطهای خوانایی بر آن انداخته است چندان موفقیتآمیز نیست.
اما لحظه تکان دهنده بعد از این رخداد دیدار است. وقتی زن دانمارکی که هیچگاه کابوس نمیبیند، کابوسی میبیند و در رؤیایش خود را جای زن نپالی مییابد. دیدار در خواب رخ میدهد و متأسفانه تلخ و غم انگیز است، چرا که زن دانمارکی دیگری – در واقع خود- را در تنهایی عمیق و محرومیتی فزاینده میبیند. بخش دوم درست است، زن نپالی در محرومیت تام زندگی میکند اما در عین تنهایی درون، تنها نیست. لحظه پایانی فیلم لحظهای است که زن نپالی را با وجود تنهایی درونی، در میان دیگر بستگانش میبینیم، با شور و شوقی بسیار. زن نپالی همواره لبخندی به لب دارد، حتی وقتی محزون و اشک ریزان سعی میکند چیزی را به دوست تازه دانمارکی خود بفهماند لبخند سر جایش است. آرامشی در تنهایی، گویی که تنهایی برای او هم معنا با زن دانمارکی نیست، تنهایی برای او ارتباط یافتن با وسعتی است که در فیلم نمایش داده میشود. وسعت زیبای طبیعتی بکر و ساکن در روستایی در نپال که اگرچه دو زن در سیاهی ناتوان از دیدن آن هستند، اما درکی از حال و هوا و گذر آن دارند. اینگونه پاسخ فیلم به سؤالات ابتدای این نوشته مثبت است، وجود داشتن در نفس و ذات خود چیزی جز ارتباط یافتن نیست.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه