نگاهی به رمان «خون خرگوش» اثر رضا زنگی آبادی

پس گرفتن کودکی


بهاءالدین مرشدی
داستان‌نویس
​​​​​​​بعضی وقت‌ها فکر می‌کنیم درد کشیدن اندازه دارد، بعد که بیش‌تر شد می‌گوییم حتماً حدش نرسیده، بعدها که بیش‌تر شد می‌گوییم لابد درد دیگران در برابر درد ما چیزی نیست و این بعدها هی ادامه پیدا می‌کنند. این دردنویسی را نوشتم تا برسم به حرف رفیقم وقتی که درباره رمان «خون خرگوش» نوشته رضا زنگی‌آبادی که در نشر چشمه منتشر شده حرف می‌زدیم. رمانی بعد از رمان درخشان «شکار کبک» از این نویسنده که آدم را به وجد می‌آورد از این همه جذابیت که در یک رمان ایرانی است. از رفیقم پرسیدم که رمان تازه زنگی‌آبادی را خوانده که گفت: خیلی تاریکه. البته من از تاریکی نمی‌ترسم. از این‌که نویسنده‌ها حقایق اجتماع را بی‌پرده بنویسند نمی‌ترسم، اما از خودم می‌ترسم مبادا روحم توان این همه سیاهی و تلخی را نداشته باشد، اما مجبوریم خطر کنیم و دست به خواندن بزنیم. نویسنده‌ای که پیش‌تر جوابش را خوب پس داده نمی‌شود از نوشته هایش گذشت. این است که دست به کار خواندنش شدم. ماجرای دختری چهارده ساله را روایت می‌کند که لکنت دارد و در دل اجتماعی سیاه زندگی می‌کند. در دل جایی که به آن گودال می‌گویند و جای آدم‌های معتاد است. وقتی این کتاب را می‌خواندم به جملات ابتدایی همین متن فکر می‌کردم و نهایت درد و رنج را می‌سنجیدم؛ هرچه در کتاب پیش می‌رفتم می‌دیدم انگار ته رنج را پایانی نیست. یک وقتی داستانی نوشته بودم درباره رنج و اسمش را گذاشته بودم «بودا هنوز رنج می‌کشد». این داستان در کتاب اولم که همین نشر چشمه منتشر کرد چاپ شده است. در میانه داستان زنگی‌آبادی به آن داستان هم فکر می‌کردم که این کلمه چه دامنه وسیعی دارد؛ از یک ملال ساده تا عمیق‌ترین و سهمگین‌ترین رنج‌ها و دردهای بشری. ملال ساده در داستان من جریان داشت و عمیق‌ترین دردهای بشری در رمان زنگی‌آبادی. یک جایی محمد الماغوط شاعر سوری درباره شادی این‌طور می‌نویسد: بازپس گرفتن شادی به نظر من بسیار دشوار است، چیزی مانند پس گرفتن کودکی برای پیرمردی که با عصا راه می‌رود. این جمله الماغوط در کتاب «بدوی سرخ‌پوست» با ترجمه موسی بیدج و انتشارات «نگاه» چاپ شده است. این روزها در کنار خواندن رمان به خواندن این شعرهای الماغوط هم مشغولم. شعر در عین‌ حال که درد است، تسکین درد هم است. فکر می‌کنی خیال و رؤیا تو را نجات خواهد داد. زنگی‌آبادی به گمان من در رمان «خون خرگوش» شعری سیاه خلق کرده است. شعری بی‌خیال و بی‌رؤیا. حقیقت محض. حقیقتی عریان و بی‌پرده که محکم می‌گوید زندگی این‌طور است؛ زندگی تشکیل شده از آدم‌هایی چون «اسمال»، «اسد»، «پری»، «معصی» و... یا قهرمان کودک قصه که در رمان مشهور است به «فری گنگو». فری گنگو در مرز حرف نزدن و خیال کردن است. وقتی می‌گویم شعر، زمانی است که فریبا درمانده از حرف زدن است، بنابراین خیال می‌کند. رؤیا می‌بافد. به گذشته می‌رود و با مردگان و رفتگان حرف می‌زند. اینجا خیال و رؤیای این کتاب است. خیالی شفاف از ذهنی کودکانه که در سیاهی زندگی می‌کند. یک فیلمی دارد مهدی صباغ‌زاده که با نام «خانه خلوت» که عزت‌الله انتظامی در آن بازی می‌کند. انتظامی که اسمش در فیلم جلال است در جایی از قصه به یک کافه می‌رود که کافه‌دارش ارمنی است. دارند با هم حرف می‌زنند که کافه‌دار به جلال قصه می‌گوید: چقدر تلخ حرف می‌زنی جلال. حالا در اینجا من هم به خودم می‌گویم: چقدر چقدر تلخ حرف می‌زنی بهاء.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/8010/24/627424/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها