روایتی از زندگی جهادی فرمانده یزدی


 کتاب «اگر برگشتم» به قلم مرضیه قائمی‌زاده روایت‌ زندگی شهید «محمدحسین حسن‌زاده» از فرماندهان یزدی دوران دفاع مقدس توسط انتشارات «سوره مهر» به بازار کتاب عرضه ‌شد.
در این زندگینامه داستانی، بخشی از سبک زندگی، شخصیت، منش، ایثار و مجاهدت‌های سردار شهید «محمدحسین حسن‌زاده» روایت شده است. نویسنده سعی کرده روایت‌ها به شکل داستانی پردازش شود تا مخاطب راحت‌تر با حال و هوای وقایع ارتباط برقرار کند.
این کتاب در ۱۴۸ صفحه و ۱۲ فصل با شمارگان ۱۲۵۰ نسخه به همت واحد فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان یزد توسط نشر سوره مهر روانه بازار کتاب شده است.سردار شهید «محمدحسین حسن‌زاده» دهم تیرماه ۱۳۳۷ در فیروزآباد شهرستان میبد در خانواده‌ای متدین و سختکوش به دنیا آمد. وی پس از اخذ مدرک دیپلم در رشته طبیعی، در یک شرکت راهسازی به کار مشغول شد و همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل بسیج، دعوت امام را لبیک گفت و به همراه جمعی از دوستانش بسیج میبد را پایه‌گذاری کردند.محمدحسین با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه‌ها شد و مردادماه ۱۳۶۰ به عضویت رسمی سپاه درآمد و پس از آن در اغلب عملیات‌ حضور داشت. او هرچند در عملیات فتح‌المبین از ناحیه شکم و چشم چپ مجروح شد، اما به محض بهبودی نسبی بار دیگر عازم جبهه شد و سرانجام این رزمنده دلاور ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی با سمت فرمانده گردان در منطقه فکه به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از 8 سال در دی‌ماه ۶۹ به میهن بازگشت و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.در بخشی از داستان این کتاب آمده است:  صدای بسته شدن در خانه آمد. بی‌بی‌زهرا دوید سمت در، اما خبری از محمدحسین نبود، باد صدای در را درآورده بود. بی‌بی زهرا برگشت توی اتاق اما ننشست، رفت سراغ آشپزخانه، روی یخچال را نگاه کرد و برگشت. نگاهی به ساعت انداخت. عقربه‌ها خیلی از هم فاصله نگرفته بودند. رفت سراغ جانماز سبز روی طاقچه و تسبیحش را پیدا کرد. باد درهای بسته را هم آرام نمی‌گذاشت. تا یک دور تسبیح را تمام کند دو بار تا در خانه رفت و برگشت. یک بار هم بچه همسایه را که توی کوچه بازی می‌کرد تا سر کوچه فرستاد. از محمدحسین خبری نبود. بار آخر خودش رفت. با همان چادر گلدار و دمپایی قهوه‌ای توی حیاط. اما این‌بار نه تا سر کوچه، پیاده رفت تا خود سپاه. حیاط و ساختمان سپاه پر بود از جوان‌هایی هم‌قد و قواره پسرش، با لباس‌های هم‌شکل او، خاکی. چشمش بین آنها گشت تا آنچه را باید پیدا کرد. مدتی ساکت چشم دوخت به او. خودش بود؛ با همان قد بلند و موهای مجعد مشکی، فقط کمی لاغرتر. زیر لب گفت: «اشکالی نداره خودم دوباره پروارش می‌کنم.»

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/8037/16/631279/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها