داستانِ ماشین تحریر
یک کتابفروش از خاطرات و قصههای راسته کتابفروشها به ما میگوید
میلاد ظریف
داستاننویس وکتابفروش
از ماشین تحریر هیچ وقت برای دکور کتابفروشی استفاده نکنید. میگویم چرا. هیچ وقت هم به یک ماشین تحریر بدون استفاده و البته سالم خیره نشوید. میگویم چرا. هیچ وقت هم به مشتریای که میآید میگوید این ماشین تحریر پشت ویترین کتابفروشی فروشی است جواب ندهید؛ نه بگویید«ها»، نه بگویید «نه». بگویید ها یک دردسر دارد بگویید نه یک دردسر دارد.
میگویم چرا. هیچ وقت توی کتابفروشی بیکار ننشینید حتی زمانی که هیچ کاری ندارید مشتری ندارید حال و حوصله کتاب خواندن ندارید، سر خودتان را به کاری گرم کنید. اصلاً یک کتاب بردارید و به صفحاتش خیره شوید الکی یعنی دارید کتاب میخوانید. این کار چند مزیت دارد. میگویم چرا. هیچ وقت به توهمات یک مشتری که از کتابی که خوانده و درش یک موجود عجیب زده بیرون در یک شب پاییزی و یا حتی زمستانی و یا حتی بهاری و یا حتی تابستانی اهمیت ندهید. از یک گوش بشنوید و از گوش دیگر به در کنید. میگویم چرا. هیچ وقت به حرفهای مشتریهای کتابفروشی گوش نکنید حالا میخواهد دو نفر یا بیشتر باشند که با هم حرف میزنند و یا یک نفر که با خودش یا اوهامش حرف میزند. میگویم چرا. هیچ وقت به هیچ چیز در کتابفروشی فکر نکنید. حتماً میپرسید مگر میشود به هیچ چیز
فکر نکنید.
میگویم بله هیچ فکر کنید خودِ هیچ کلی ماجرا دارد که به هیچ چیز ربط ندارد.
میگویم چرا. من نشسته بودم توی کتابفروشی و طبق معمول روی کاناپه سبز خوش رنگ و خوش نشین که دختری آمد داخل کتابفروشی و یک راست رفت سراغ ماشین تحریر پشت ویترین که برای نمایش است و دکور و تزیین ویترین و فروشی هم نیست. با انگشتان ظریف و به دقت لاک زدهاش روی دکمههای ماشین تحریر زد و انگار چیزی داشت تایپ میکرد گفت: فروشی است. گفتم نخیر فروشی نیست. گفت از کجا خریدید. از جایی نخریده بودم.
یک شب زمستانی وقتی داشتم کتابفروشی را میبستم مردی که چهرهاش تکیده بود و از توی جعبه مشکی این ماشین تحریر را در آورد و گفت از من بخرید خیلی ارزان میدهم. درست مانند آن مرد داستانِ کتاب شنی بورخس. ارزان میداد و خریدم. از آن وقت گذاشتمش پشت ویترین. به دختر گفتم از یک پیرمرد دستفروش خریدم. خندید و آمد طرفم. بالای سرم ایستاد گفت اگر بگویم آن پیرمرد من بودم باورت میشود.
فکر کردم دارد هذیان میگوید چون نگاهش به دیوار قرمز سمت راست بود و زیر لب آرام زمزمه کرد.
گفتم محال است. باز رفت سراغ ماشین تحریر و آن را از روی میز گرد چوبی برداشت و بغل کرد و مثل نوزادی توی بغلش تکان داد. زیر لب برایش لالایی خواند. من همین جور خیره بهش نگاه میکردم. آنقدر غرق این لذتِ دیداری شدم که گفتم تو همان پیرمرد هستی چون او هم وقتی ماشین تایپ رو بهم فروخت همین کار را کرد.
ولی او انگار اصلاً نشنید. ماشین تایپ را گذاشت سر جایش و رفت از کتابفروشی بیرون. دویدم سمتش تا برسم به آستانه در و سر بچرخانم خبری از
دختر نبود.
از آن روز تا حالا باید هر شب برای ماشین تحریر لالایی بخوانم و توی بغلم تکانش دهم اگر یک شب اینکار را نکنم صبح که میآیم از دل و رودهاش کلی آب خون بیرون ریخته. این را بگویم چون توضیحش را دادم.
پیرمرد گفت: این ماشین تایپ مال نویسندهای بود که داشت داستان دختری را مینوشت که کشته شده بود اما خودِ نویسنده هم کشته شد.
نمیگویم چرا.

حاشیهای بر آثار رسول صدرعاملی به بهانه زادروزش
من، رسول، 64 سال دارم
رضا فکری
داستاننویس
دهه شصت برای رسول صدرعاملی با فیلم «گلهایداوودی» آغاز شد. فیلمی که اولین ملودرام پس از انقلاب و موفقیت بزرگ آن روزهای سینمای ایران به شمار میآمد. صدرعاملی در آن فیلم بیژن امکانیان را بهعنوان جوان اول و رخشان بنیاعتماد را بهعنوان دستیار همراه خود داشت. فیلمی که سکانس به سکانس، مخاطبش را همراه غلیانهای عاطفی جوانی نابینا میکرد که در انتظار و تب و تاب آزادی پدرش از زندان میسوزد. پدری که البته زنده از آن زندان بیرون نیامد.
هنوز جنگ هشت ساله تمام نشده بود که صدرعاملی فیلم «پاییزان» را به اکران رساند. فیلمی که همراه با موسیقی درخشان فریدون شهبازیان قصه مردی را واگو میکرد که بنا دارد زن و فرزند و مملکتش را بگذارد و برود. سفر این مرد (امین تارخ) به روستای پاییزان برایش رؤیای روشن عشق را رقم میزد تا جایی که از رفتن صرفنظر میکرد و به زندگی با همسرش (کتایون ریاحی) برمیگشت.
اواخر دهه هفتاد اما برای صدرعاملی موجی بزرگ در راه بود. «دختری با کفشهای کتانی» به نمایش درآمد و موضوعی را طرح کرد که سرتاسر حاکمیت سعی در نادیده گرفتنش داشت. فرار دختری نوجوان از خانه دستمایه ساختن فیلمی شد که حساسیتهای بسیاری را برانگیخت و عمده شهرتش هم به همین حاشیههایی که بیرون از فیلم ایجاد شده بود برمیگشت. فیلمنامهای که با الهام از ماجرای قتلهای خیابان گاندی و عشاق نوجوانش (شاهرخ و سمیه) نوشته شده بود و برای پیمان قاسمخانی جایزه بهترین فیلمنامهنویسی را از خانه سینما به ارمغان آورد. این فیلم پگاه آهنگرانی را هم در پانزده سالگی به عرصه آورد که تا دو دهه بعد هم به حیات سینمایی خود در اوج ادامه دهد. فیلم اگرچه یک تجربه ناب برای رسول صدرعاملی بود اما بلوغ فیلمسازی او را باید در «من ترانه 15سال دارم» جستوجو کرد.
فیلمی که باز هم مسأله دختران نوجوان را مطرح میکرد و این بار ترانه علیدوستی را به پرده نقرهای معرفی کرد. قصه ترانه، دختری که مادرش را در کودکی از دست داده و پدرش هم در زندان است و با پسری در مسیر آشنایی و ازدواج قرار میگیرد. پسر اما در نیمه راه او را رها میکند در حالی که دختر از او حامله است و مصمم است کودکش را به دنیا بیاورد. فیلم نمایش دست و پا زدنهای ترانه است برای رفع تهمتهای اطرافیان و کسب مشروعیت و هویت برای خودش و فرزندش. صدرعاملی پس از آن در فیلم «دیشب باباتو دیدم آیدا» هم بر سر مسأله دختران نوجوان باقی میماند و این بار آیدایی را تصویر میکند که در جریان رابطه پدرش با زنی غریبه قرار
گرفته است.
رسول صدرعاملی حالا شصت و چهار ساله است و در فیلم به اکران نرسیدهاش «سال دوم دانشکده من» همچنان درگیر مضامین اجتماعی است و این فیلم را هم درباره دختران جوان و دغدغههایشان در جامعه ساخته است. او همواره همگام یا قدمی جلوتر از آسیبهای اجتماعی حرکت کرده است و در جشنواره سی و هفتم فجر باید دید که با نسل پر شور دانشگاهی چه کرده است.
قصه بازور
در «تحشیه» یادداشت هایی در باب زبان، ادبیات و اسطوره های ایران را می خوانید که بد نیست درباره شان بدانید
سهند آقایی
پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی
شواهد چنان است که برخی جادوپزشکان (شمنها) در حالت خلسه به کارهایی اعجازگون دست مییازیدهاند و یکی از مهمترین و شناختهشدهترین آنها این بوده است که سیلاب یا باد و توفانهایی به وجود میآوردهاند. در شاهنامه در داستان کاموس کشانی، سپاه ایران پیش از رسیدن رستم شکستهای پیدرپی سختی از تورانیان میخورد. در ابتدای داستان، شمنی به نام بازور که به گفته فردوسی از دانایان سپاه توران است، بر فراز کوه رفته و با جادوگری، برف و بوران سهمگینی را بر سر سپاه ایران فرودمیآورد...
«ز ترکان یکی بود بازور نام
به افسون به هر جای گسترده کام
بیاموخته کژی و جادوی
بدانسته چینی و هم پهلوی»
میرچاالیاده میگوید: شمن مانند همه جادوگران قادر است معجزاتی از نوع معجزات مرتاضان، خواه بدوی یا مدرن انجام دهد امّا علاوه بر این او هادی روح به دنیای مردگان است و ممکن است کاهن، عارف و شاعر نیز باشد.
«چنین گفت پیران به افسونپژوه
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
یکی برف و سرما و بادی دمان
بریشان برآور هم اندر زمان»
بازور بر فراز کوه میرود و بیدرنگ برفی سنگین بر سپاه ایران فرودمیآورد؛ برف و سرمایی چنان سخت که «رستخیز» را فرایادمیآورد.
«چو بازور بر کوه شد در زمان / برآمد یکی برف و باد دمان
همه دست نیزهگزاران ز کار / فروماند از برف و از کارزار
از آن رستخیز و دم زمهریر / خروش یلان خاست و باران تیر
بفرمود پیران که یکسر سپاه / یکی حمله سازند ازین رزمگاه
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
ز هر سو سپاه اندرآرند گرد»
باری، صحنهای که در ابیات بالا توصیف میشود شبیه «دوزخ» در دین زردشت است؛ و تحملِ سرما و رنج تباهی، بهاییست که پهلوانان سپاه ایران میپردازند.
«وزان پس برآورد هومان غریو
یکی حمله آورد برسان دیو
بکشتند چندان از ایرانیان
که دریای خون شد همی در میان
در و دشت یکسر پر از برف و خون
سواران ایران فکنده نگون
ز کشته نبد جای گشتن به جنگ
ز برف و ز افکنده شد جای تنگ
سیه گشته بر دست شمشیر دست
به روی اندر افتاده برسان مست
نبد جای گردش بدان رزمگاه
شده دست لشکر ز سرما تباه»
فردوسی در اینجای داستان به اختلافِ دینی و آیینی میان ایران و توران پرداخته است. ایرانیان توان جادوگری ندارند و دستشان از زال کوتاه اما به سوی آسمان بلند است:
«سپهدار و گردنکشان آن زمان / گرفتند زاری سوی آسمان
کهای برتر از دانش و هوش و رای
نه بر جای و در جای و نه زیر جای
همه بنده پرگناه توییم / به بیچارگی دادخواه توییم
از افسون و از جادوی برتری / جهاندار و بر داوران داوری
تو باشی به بیچارگی دستگیر / تواناتر از آتش و زمهریر
ازین سختسرما تو فریاد رس! / نداریم جز تو کسی را به کس»
و درنهایت مردی دانش پژوه جای بازور را به رهّام میگوید. رهّام به جنگ بازور میرود و به محض بریدن دست حریف، آسمان از باریدن بازمیایستد و هوا چون قبل آرام میگیرد:
«بیامد یکی مرد دانش پژوه / به رهّام بنمود انگشت کوه
کجا جای بازور نستوه بود / به افسون و تنبل بر آن کوه بود
زرهدامنش را بزد بر کمر / پیاده بیامد بر آن کوهسر
چو جادو بدیدش بیامد به جنگ
عمودی ز پولاد چینی به چنگ
چو رهّام نزدیک جادو رسید / سبک تیغ تیز از میان برکشید
بیفگند دستش به شمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز
ز روی هوا ابرِ تیره ببرد / فرود آمد از کوه رهّامِ گرد
یکی دستِ بازورِ جادو به دست
به هامون شد و بارگی برنشست
هوا گشت از آنسان که از پیش بود
فروزنده خورشید و گردون کبود»

مرد دریایی؛ چهره روز سینمای جهان
محافظ آتلانتیس گیشهها را قبضه میکند
وصال روحانی
مترجم
«مرد دریایی» که جدیدترین فیلم کمیک بوکی دنیاست، با آغاز اکران خیرهکننده و 93.6میلیون دلاریاش در چین طی هفته رو به پایان تبدیل به چهره روز سینمای جهان شده است. این در حالی است که نمایش این فیلم از امروز (پنجشنبه 22 آذر) و فردا به 40 کشور دیگر بسط مییابد اما کشور مبدأ و سازنده فیلم که امریکا باشد نمایش آن را زودتر از 3 دیماه شروع نخواهد کرد. «Aquaman» محصول مشترک استودیوی قدیمی برادران وارنر و شرکت دیسی کمیکز به حساب میآید که دومی همپا با مارول، خالق اصلی مشهورترین ابر قهرمانان خیالی داستانهای مصور بوده است و بهرغم عادت داشتن چینیها به آغاز اکرانهای غولآسایی از این دست برای فیلمهای پرهزینه هالیوودی، این نکته که فیلم 180 میلیون دلاری «مرد دریایی» این هفته 85 درصد از کل پولسازی هنر سینما در کشور 1.4میلیارد نفری چین و مبالغ جمع شده در گیشهها را به تنهایی تأمین و همه چیزها را قبضه کرد. از دستاوردهای تازه سینمایی تلقی میشود.
مرد دریایی با بازی جیسون موموا در نقش اصلی ششمین مرتبهای را شکل میدهد که یکی از قهرمانان داستانهای دی.سی.کمیکز در قالب فیلمهای بلند سینمایی به تصویر کشیده میشود و کارگردانی با جیمز وان مالزیایی تبار تبعه استرالیا و مقیم امریکاست که در سالهای اخیر ساخت فیلمهای متعدد از ژانرهای ترسناک و ماورایی و یکی از قسمتهای مجموعه 8 فیلم «سریع و خشمگین» را در کارنامهاش به ثبت رسانده و داستانپردازی البته براساس قصههای دی.سی.کمیکز با دیوید لسلی جانسون مک گولدریک و ویلی بیل بوده است. شاید حک شدن زمان دسامبر 2018 روی این فیلم خبر از تازه بودن روند تولید Aquaman بدهد اما تلاشها برای تحقق این پروژه از 2004 شروع شد و طرحهای متعددی در این راه ریخته و سپس لغو شد و طی همین مدت انواع قهرمانان خیالی دیگر کمیک استریپی حکومتهای مالی فوقالعادهای را برای خود در سینماهای جهان پی ریختند. حرکت اصلی و مؤثر از بهار 2015 آغاز شد اما برای وان 41ساله و همکارانش هم دست کم دو سال طول کشید تا «مرد دریایی» فعلی را به مرحله تصویربرداری برسانند.
اتفاقات فیلم و کل کمیکبوکها مرد دریایی متمرکز بر موجودی با همین نام است که نیم انسانیاست و نیم دریایی و تمایلی به حکمت بر آبهای زیر دریا ندارد اما ناخواسته بهسوی آن کشیده میشود و به دریا نظمی را میبخشد که خلافکاران و سهلانگاران از آن ستاندهاند. «مرد دریایی» را البته آرتور کاری هم مینامند و او کسی است که میرا (با بازی امبر هرد) بهوی دل میبازد و چون او یک جنگاور زن توانا و دختر فرمانروا نرهئوس (دالف لاندگرن) است، از قدرتهای ماورایی بهره میبرد و میتواند با همتاهای خود ارتباط برقرار کرده و بر محیط آبی خویش حکم براند و هم او و هم آرتور کاری از نیودیس وولکو (با بازی ویلم دافو) خط فکری میگیرند که مشاور ارشد حاکمان کشور دریایی آتلانتیس و یک مربی توانا در هنرهای جنگی و رزمی است. کاراکتر اول «مرد دریایی» که پاتریک ویلسون و نیکول کیدمن سایر بازیگران اصلی آن هستند و بهرغم نخستین حضور انفرادیاش در یک فیلم بلند پیشتر در فیلمهای ترکیبی کمیک بوکی «بتمن مقابل سوپرمن» (2016) و «اتحادیه عدالت» (2017) هم به تصویر کشیده شده بود، در شروع فیلم جدیدش بهگونهای توسط نیدیوس وولکو به یک جنگاور توانای غیرقابل کنترل تبدیل میشود که حتی اهالی آتلانتیس قادر به تحمل وی نیستند و او مجبور به ترک این شهر میشود ولی یک سال بعد که در تهاجمهای جیسیکین و سپس پسر وی دیوید کین آتلانتیس با خطرات مهلکی روبه رو میشود، اهالی و البته حاکم منطقه به کمکهای آرتور نیازمند میشوند و او میآید تا اوباش دریایی را درهم بکوبد و این کار را انجام میدهد و در این راه با انواع یاوران و خیانتکاران مواجه میشود. این تم به قدری رؤیایی و شیرین است که مثل هر فیلم موفق کمیک بوکی دیگر از حالا طرح ساخت قسمتهای بعدی آن نیز ریخته شده است و قسمت دوم میتواند در سال 2020 روی پردههای نقرهای بنشیند و تا آن زمان و بواقع طی 3 ماه پیش رو بعید است که نسخه فعلی گیشهها را قبضه نکند و کمتر از یک میلیارد دلار در سطح جهان بفروشد.
بانویی نشسته بر بام هنر دنیا
مونالیزا؛ لبخندی میان حزن و آرامش
صبا موسوی
کارشناس هنر
داستان از یک لبخند شروع شد. لبخندی که هم حزن و غم داشت هم رضایت و آرامش. علامت سؤالی که بسیاری از هنرشناسان و محققان را تا به امروز درگیر خود کرده، این لبخند، یکی از بزرگترین آثار هنری جهان به نام مونالیزا «لبخند ژوکوند» اثر بیهمتای نقاش و هنرمند نابغه عصر طلایی رنسانس (نوزایی)، لئوناردو داوینچی
است.
لئوناردو سفارش کشیدن مونالیزا را بین سالهای ۱۵۰۳ تا ۱۵۰۶ میلادی در فلورانس گرفت اما هرگز آن را تحویل سفارش دهندهاش نداد. تابلویی که همیشه به همراه او بود و تا پایان عمرش که به فرانسه نقل مکان کرده بود، بر روی آن
کار کرد.
نقاشی رنگ روغن مونالیزا روی چوب سپیدار در ابعاد ۵۳ در ۷۷ سانتیمتر کشیده شده، داستان لبخند زنی فلورانسی است که مخاطب با دیدن آن نمیداند نقاش لحظه اندوه یا رضایتش را ثبت کرده است.
این امر به دلیل تکنیک سایه روشن خاص داوینچی در نقاشیهایش به نام «اسفوماتو» یا محو کاری است که چهره زنی را با پشت زمینه طبیعت فلورانس در ترکیب بندی مثلث جا داده است.
این اثر در موزه لوور پاریس نگهداری و جزو پربازدیدکنندهترین نقاشیهای جهان محسوب میشود.
برای مونالیزا داستانهای زیادی گفته شده که معروفترین این روایتها؛ تصویر معشوقه یا مادر ندیده داوینچی بوده، اما بر اساس اسناد بدست آمده توسط محققان، این تصویر متعلق به «لیزادل ژوکوند» سفارش دهنده و مدل اصلی تابلو است.
این تابلو آنقدر در دنیا معروف است که هنرمندان بسیاری دست به اقتباس از آن زدهاند. از جمله مارسل دوشان فرانسوی با گذاشتن سیبیلی بر ژوکوند اثری دادائیستی (ضد هنری) خلق کرده که خود اثری تأثیرگذار و معروف شد.
مونالیزا در سال۱۹۱۱ میلادی توسط کارمند موزه لوور دزدیده میشود، تا آن را به میهن اصلیش باز گرداند، دو سال پس از سرقت، تابلو در ایتالیا پیدا شد و این سرآغاز شهرت جهانی یک لبخند
شد.
زندگی در یاد و غروب جاده و دلتنگی
پراید سفید میرود،جاده میرود ...
داوود پنهانی
داستان نویس
پراید سفید، در روزی پاییزی که دل آسمان به غروب خوش بود و کمی نور لای ابرهایش مانده بود، تو جاده به جنوب میرفت و در قاب شیشه عقباش این جمله به چشم میخورد: «به یاد مادرم». رفتم تا برسم به پراید که جاده امان نداد، مرد با پراید و یاد مادرش به غروب و جنوب میرفت.
تنها میرفت، نزدیک غروب میرفت، از دو به سه و چهار دنده عوض میکرد و میرفت، غمگین میرفت. یاد مادرش را برداشته بود و با خود به دورها میرفت.
من پی رانندهای بودم که هر روز، هر دوشنبهای که پاییز به ابرها و غروبش رنگ داده، رد جاده و جنوب را میگیرد و میرود، به شتاب و همراه شب میرود، به بخت خویش لعنت میفرستد و میرود. همیشه میرود، به یاد مادرش میرود، تنها میرود، خط جاده را میگیرد و برای دل خودش میرود که جاده و تنهایی گاه بدجور توی هم گره میخورند.
وقتی یاد مادرت در میان باشد و غمی که داشتهای با پاییز و ابر گره خورده باشد، دیگر دل و دستی برای ماندن باقی نمیماند. به جاده میشوی تا یاد را با خود به دور ببری، بروی تا به جایی نرسی که خاطره همیشه در راه است، در مراجعه است.
یاد است و یاد با خود خیلی چیزها میآورد و خیلی چیزها را میبرد.گاه زندگی آدمی میان دو یاد، تقسیم میشود.
از خاطرهای به خاطره دیگر، زندگی سیلان پیدا میکند و در این جریان، انسان میآموزد یا ناچار میشود که تاریخ خود را به دو مقطع تقسیم کند. از روزگاری که یاری بود به روزگاری که یاد، جایگزین یار میشود.زندگی همیشه میان این دو مرحله در نوسان است و هر مرحله غم و شادیهای خودش را دارد. تاریخ خودش را دارد.
پراید سفید میرود، جاده میرود، خاطره و یاد مادر میروند تا در لعنتیترین غروب دوشنبه و پاییز آنها را که کوچکتر و کوچکتر میشوند از دور ببینم، از دور به یاد بیاورم و برایشان قصهای بنویسم، بنویسم که روزی روزگاری در جاده، مردی بود که هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز نداشت، مردی که تنها یاد مادرش را داشت و با همان یاد همه چیز همه چیز همه چیز
داشت.
مردی که یاد مادر را در بعد از ظهری پاییزی که به غروب میرفت برداشت، به جاده شد و پی جنوب رفت و تنها رفت و تا ابد رفت.