
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

سبک زندگی از جـــــنس مهربانی و همدلی
حمیده امینیفرد
خبرنگار
«جنگ با خاطراتش زنده می ماند» خیلی ها به این جمله باور دارند، حتی آنهایی که خاطرات جنگ را از نزدیک لمس نکرده اند هم می دانند، برای درک کردن آنچه بعد از جنگ رخ داده باید بشنوند تمام آن خاطراتی که در آن 8 سال بر مردم ایران گذشته است، جنگ اما فقط میادین مین گذاری و پشت خاکریزها و خمپاره ها و شب های عملیات و بدرقه کردن های سخت معنی نمی شود، پشت پرده جنگ فارغ از اینکه آن لحظات دلهره آور را تجربه کرده اید یا نه ! یک سبک زندگی متفاوت از جامعه ای را روایت می کند که در آن زمان ، در یک شرایط پیچیده اجتماعی فرو رفته است...
زندگی هایی که با جنگ گره خورده یا نخورده، ترکش های غیرمنصفانه آن را چشیدهاند. به طوری که «عادی ترین» لحظاتی که شاید برایشان شیرین ترین معنا می شده، تحت تأثیر پدیده ای تلخ به نام جنگ به «غیرعادی ترین» شرایط تبدیل شده است...مردم چه آنهایی که در پایتخت ساکن بودند و چه شهروندان شهرهای مرزی و جنوبی فارغ از اینکه در جنگ حضور داشته اند یا نه، روایت های شنیدنی عجیبی از آن دوران دارند. خاطراتی که سبک زندگی متفاوت مردم در آن روزها را نشان می دهد؛ در گزارش زیر چکیدهای از خاطرات شهروندانی را می خوانید که شاید کمتر کسی از پشت پرده اجتماعی جنگ روایت کرده است...
ریحانه مصلی نژاد: سبک زندگی در دوران جنگ متفاوت بود
پسرم به خاطر کرونا، ازدواجش را 5 ماه عقب انداخت. آنقدر ناراحت بود که نمیتوانستیم با او حرف بزنیم، هرچه اصرار کردیم هم که بدون برگزاری مراسم، سرخانه و زندگیشان بروند، قبول نکرد. یعنی عروسم اصرار داشت که حتماً لباس بپوشد و ماشین گل بزنند و از این حرفها، من ناخودآگاه یاد 36سال پیش خودمان افتادم. همان زمان که برایم خواستگار آمده بود، میگفتند عجله دارند، چون داماد باید به جبهه اعزام شود، باورتان نمیشود، آن دوران آرزوی خیلی از دخترهای جوان ازدواج با یک رزمنده بود. اصلاً داماد را که با آن لباس میدیدند، انگار قهرمان زندگیشان آمده بود. درست خاطرم هست که یک عصر پاییزی اوایل مهر بود که زنگ درخانهمان را زدند. ما آن زمان شهرستان زندگی میکردیم. فقط یکبار داماد را در خانه اقواممان در تهران دیده بودم. خیلی ساده و صمیمی با یک جعبه خلعتی وارد شدند. آن وقتها از گل و شیرینی خبری نبود، نه اینکه نباشد، اما همه این کار را نمیکردند. کسی هم توقع نداشت. داماد را که از پشت در دیدم، پسندیدم. 10 دقیقه حرف زدیم، بیشتر سؤالهایمان اعتقادی و دینی بود. فقط یکجا از من پرسید دوست داری مرد زندگیات بجنگد؟ من هم با اشتیاق زیاد همان لحظه بله را گفتم. بعدها گفت که از جسارتت خوشم آمده بود! چند روز بعد یک شب بزرگترها دور هم جمع شدند، اتاق بالای خانه پدری را خالی کردند، همسرم، 7 خواهر و برادر داشت، یک اتاق را کل خانواده برداشتند و یک اتاق دیگر را هم به ما دادند. نه اعتراضی کردم و نه حتی یکبار در ذهنم گذشت که چرا باید زندگیام را به این شکل شروع کنم. آن وقتها کسی به این چیزها فکر نمیکرد، البته نه همه، اما اغلب مردم زندگیشان ساده و صمیمی بود. به اصرار داماد، یک آرایشگاه نزدیک خانهمان رفتم و یک دست لباس ساده هم خریدم، اما مادرم مخالفت کرد و قرار شد که لباس عروسی اجاره کنند. داماد اما نه کت و شلوار میخواست و نه کفش و ساعت، دو حلقه ساده خریدیم و همان یک اتاق را تزئین کردیم، یک پارچه مخمل گلدار به دیوار زدیم و دو صندلی فلزی ساده گذاشتیم برای عروس و داماد! نه خبری از صدای ضبط بود و نه دست و کل و هورا! پیکان دوست داماد را یک روبان قرمز زدیم و خانواده هم با اسپند تا دم در آمدند و با صلوات ما را تا داخل همراهی کردند. دو روز بعد هم همسرم با همان اورکت و شلوار خاکی رنگ دامادی به جبهه رفت... یک ماه بعد نامه نوشتم که قرار است پدر بشود. یادم نیست دقیقاً چه چیزی نوشتم، آنقدر هیجان داشتم و از طرفی نگران سلامتیاش بودم که نامه را در چند خط تمام کردم. یک هفته در انتظار جواب نامه رو به روی در مینشستم. تا اینکه یک روز ظهر همسایهمان زنگ در خانه پدر شوهرم را زد، آن وقتها زنگ خانهها که به صدا در میآمد، تمام وجودت پر از تشویش و اضطراب میشد. اصلاً زندگی ما با دلواپسی و نگرانی و درد توأم شده بود. یک نفر در جبهه میجنگید اما چند نفر دور از او، هر لحظه در اضطراب از دست دادنش بودند. تنها چیزی که محکم نگهمان میداشت، اعتقاداتمان بود. آن زمان نگاه مردم به مرگ و از دست دادن متفاوت بود. مردها در آرزوی شهادت بودند و زنها هم دلشان را میسپردند به مردی که شاید کمتر از چند ماه بیشتر با او زیر یک سقف نبودند. یادم هست یک روز با پسرم از بازار به سمت خانه میرفتیم که نزدیکیهای خانه، ماشین بنیاد شهید پارک شده بود، همان جا روی زمین نشستم و شروع کردم به اشک ریختن! همسایهها که من را دیدند، سریع خودشان را رساندند، بعد متوجه شدیم که پسر همسایه دیوار به دیوارمان به شهادت رسیده است، گفتن این خاطرات حتی الان هم حال و روزم را خراب میکند، کسی تا جای شما نباشد نمیتواند بفهمد که آن زمان بر ما چه گذشت، سبک زندگی اغلب ما در دوران جنگ با الان متفاوت بود، شکل وابستگیهایمان هم فرق میکرد، قبل از اینکه فرزند اولم به دنیا بیاید، شاید کمتر از 5 ماه بیشتر پیش هم نبودیم، بعدها هر 3 یا چهار ماه به خانه میآمد، اما فرزند دوم و سومم هم بدون حضور همسرم بهدنیا آمدند، آن وقتها اوج عملیاتهای جنگ بود، کسی توقع نداشت که مدام پیش هم باشند.
منیره سلطانی: کوپن یعنی برابری
در جنگ زندگی ما با کوپن معنا میشد. حالا وقتی حرف از کوپن میزنند، یاد آن دوران میافتم، جوانهای الان برایشان این حرفها جدی نیست. اصلاً شاید باورشان نشود همان یک کوپن چه حال خوبی به ما میداد. همه خودمان را برابر میدیدیم، با محدودیتهای آن دوران میساختیم و یادم نمیآید کسی اعتراضی کند. همه سعی میکردیم شرایط را درک کنیم، هر ماه برای همان کوپنها برنامهریزی میکردیم، حتی وقتی کوپنی زیاد میآمد، یعنی جنسی که خریده بودیم، هنوز تمام نشده بود، کوپن را به آشنا یا همسایه میدادیم، همان چند کوپن هم با تعارف و خواهش به یک فرد دیگر بخشیده میشد. اصلاً اینطور نبود که یک نفر در کابینت خانهاش، سه شیشه روغن برای روز مبادا نگه دارد. تا یک شیشه تمام نمیشد، خودش را بینیاز میدید و به دیگری میبخشید.
رسول کشاف: خبری از تجملگرایی و چشم و همچشمی نبود
از حدود 12 خانواده در یک فامیل، فقط یک نفر احیاناً یک پیکان نونوار یا رنو 21 داشت که آن هم فقط به اسم خودش بود و به کام دیگران! عموی همسرم جزو داراهای فامیل به حساب میآمد. یک پژوی 504 سبزرنگ همیشه در صحنه داشت. باید برای سوار شدنش وقت میگرفتیم، اگر کسی بیمار داشت یا زن حامله جلوتر از دیگران قرار میگرفت. برای خریدهای ضروری یا احیاناً دید و بازدیدهای خانوادگی هم باید زودتر میسپردیم. آن وقتها هیچکس طمع و حرص و آز نداشت، اصلاً دنبال جمع کردن نبود، همه به نفع دیگری کنار میکشیدند. حالاحتی پسر هم خودرویش را به پدر نمیدهد! مردم گشادهدست بودند. نه از تجمل خبری بود و نه از چشم و همچشمی! همه دارایی خانهها یک پرده کرکره درشت سبز رنگ بود و یک فرش و یک تلویزیون! البته این تصویر خانوادههای جدیدی بود که آن زمان ازدواج میکردند. برخی خانوادهها هم بودند که وضع مالی خوبی داشتند. اما همانها هم اصلاً بهدنبال به رخ کشیدن مال و اموالشان نبودند. یادم میآید یکی از اقوام دورمان، بسیار ثروتمند بود. یک باغ بزرگ داشت که هر از گاهی همه را دعوت میکرد، ما با همان یک ماشین خودمان را به باغ میرساندیم. هر کس جا میشد که هیچ! بقیه هم با مینیبوس و پیاده پشتش راه میافتادند. خودش برای همه غذا آماده میکرد اما آنقدر گرم و صمیمی بود که هیچ کس احساس معذب یا ضعیف بودن نمیکرد.
مریم اسدی: همه کارها از روی محبت و مهربانی بود
آن زمان در یک خانه اوقافی در یکی از شهرهای جنوبی زندگی میکردیم. اغلب مردها در جبهه بودند و ما زنها هم هر روز ختم قرآن برگزار میکردیم و به هم روحیه میدادیم. شکل و شمایل دورهمیهای زنانهمان با الان فرق زیادی داشت. نه خبری از غیبت و بدگویی بود و نه اینکه مثلاً فلان لباس یا کفشت را از کجا خریدهای! خیلی که دلمان میگرفت، پای فیلم اوشین مینشستیم و اشک میریختیم و بعد هم سریع شروع میکردیم از روی الگوهای یکسان برای بچهها لباس دوختن! آن وقتها همه خانوادهها خط تلفن نداشتند. خانه ما مرکز تلفن شده بود. هر کس زنگ میزد سریع پسرم را میفرستادم تا اطلاع دهد. حتی برخی همسایههایمان حمام گرم نداشتند، چون خانه ما جدید بود، هر از گاهی به جای اینکه به حمام عمومی بروند، به خانه ما میآمدند. حتی خودم هم الان راضی نمیشوم کسی از حمام خانهام استفاده کند! گاهی فکر میکنم چقدر دلمان بزرگ بود. کلید خانه را به خانواده شوهرم داده بودم تا هر وقت دوست داشتند حمام بروند. برادر شوهرم سن و سالی نداشت، چون شوهرم مدام مأموریت شهرستان بود، همه کارهای خریدم را انجام میداد. من دبیرستان شبانه میرفتم، هر روز دنبالم میآمد و تا خانه همراهیام میکرد. نه حساب و کتابی در کار بود و نه سود و منفعتی، همه کارها از روی محبت و مهربانی بود.
مصطفی رضوانی مقدم: همه زندگی سادهای داشتند
در دوران جنگ هم با محدودیتهای شدید کالایی مواجه بودیم، اما نه کسی انبار میکرد و نه احتکار، اگر میخواستید هرجا میتوانستید کالا پیدا کنید، حتی اگر هم نداشتید همسایهها و اقوام به دادتان میرسیدند. یادم هست برادر بزرگم که به خانه ما میآمد، یواشکی به یخچال نگاهی میانداخت و اگر میدید جنسی نیست، فردایش به بهانهای برای بچهها خرید میکرد. با اینکه درآمدهای آنچنانی نداشتیم، اما زورمان به خرید اجناس میرسید. یعنی اینطور نبود که از عهده خرید کالایی برنیاییم، اما کسی اهل ریخت و پاش کردن نبود، فقط جنسی را میخریدیم که لازم داشتیم. حتی آنهایی هم که دستشان به دهانشان میرسید، مرتب وسایل خانهشان را عوض نمیکردند. غذای اشرافیمان چلو مرغ بود. هر روز هفته برنج و گوشت نمیخوردیم، به زندگی ساده عادت کرده بودیم. با همین کوپنها تن ماهی میخریدیم و وسایل ضروری! اما باور کنید طعم و مزه غذاها هنوز هم زیر زبانمان است.
فهیمه اسلامی: آن دوران مردم زیاد به مادیات فکر نمیکردند
تمام هم و غم ما جنگ بود و سلامتی رزمندگان! وقتی همسر یا فرزندانمان به جنگ میرفتند، از همه لذتهای دنیا سیر میشدیم، نه اینکه نخوریم یا مهمانی نرویم، نه! اتفاقاً زندگی عادی در جریان بود، اما فکر و ذهن ما مادی نبود. یعنی نمیتوانستیم به مسائل ظاهری و پیش افتاده فکر کنیم، مخصوصاً وقتی شهیدی میآوردند، حال و هوایمان تا مدتها درگیر مسائل معنوی میشد، خب خاصیت زندگی درآن دوران همین بود. همه تلاشمان میکردیم تا قوی باشیم و به خانواده شهدا هم قوت ببخشیم. یادم هست یک روز با صدای جیغ همسایه دیوار به دیوارمان از خواب پریدیم، چند ماه بیشتر از ازدواجشان نگذشته بود که خبر شهادت همسرش را آوردند. سریع خودمان را به خانهشان رساندیم، یک نفر جارو میکشید، یک نفر غذا درست میکرد، همه وسایل خانه را مرتب کردیم و نگذاشتیم لحظهای آب در دلشان تکان بخورد، میفهمیدیم که خودشان غصه دارند، حتی تا یک ماه همسایهها برایشان ناهار و شام میبردند. حالا وقتی یک نفر فوت میکند، همه مینشینند تا پذیرایی شوند! محال بود خانه شهید را خالی بگذاریم.
مبینا کارگر: مردم بشدت مراعات یکدیگر را میکردند
تقریباً چند ساعت مانده بود به جشن عروسی ما. حول و حوش سال 65 بود که خبر شهادت سه نفر را در کوچهمان شنیدیم، سه جوان 17، 19 و 21 ساله! ما مانده بودیم چه بکنیم، تدارک دیده و مهمان دعوت کرده بودیم. آن زمانها رسم بود ماشین عروس را با صدای بوق بوق کردنش میشناختند، اما ما به احترام شهدا، در سکوت کامل به خانه آمدیم و هیچ گلی هم به ماشین نزدیم. من حدوداً 16 ساله بودم و ذوق و شوق عروسی داشتم، اما آنقدر میفهمیدم که به خاطر دل مادران شهدا، از تمام خواسته هایم گذشتم. نه منتی در کار بود و نه حتی دلخوری! حتی برای اینکه دل آن مادر نشکند، تا مدتها هیچ کس جلوی او از بچههای خودش هم حرف نمیزد! مردم بشدت مراعات حال هم را میکردند و نسبت به یکدیگر رحم و مروت داشتند.
فؤاد یعقوبی: دوران جنگ همه به هم اعتماد داشتند
ما در یک خانه قدیمی در میدان منیریه زندگی میکردیم، بشدت قناعت میکردیم، حال دلمان اما خوب بود، چون نسبت به هم انصاف داشتیم. کسی فکر نمیکرد الان که مثلاً جنگ شده، برای خودش ناندانی باز کند، مقایسه کنید که در شرایط کرونا برخیها چه بر سر مردم آوردند. آن زمان وقتی آژیر قرمز را میزدند، سریع خودمان را به پناهگاه میرساندیم، خب خیلی خانهها پناهگاه نداشت، ما به همسایهها سپرده بودیم که به محض شنیدن صدا، سریع خودشان را به خانه ما برسانند، پدرم قبل از اینکه به داخل پناهگاه بیاید، در خانه را باز میگذاشت، کسی فکر نمیکرد این وسط یک نفر بخواهد سوءاستفاده کند و مثلاً وسایل خانه را بردارد. همه به هم اعتماد داشتند. وقتی میدیدند رزمندگان در جبهه به خاطر امنیت ما میجنگند، شرمنده میشدند که بخواهند کار دیگری انجام دهد. البته بودند افرادی که سوءاستفاده میکردند یا منفعت طلب بودند، اما تعدادشان خیلی کم بود. برای خیلیها باورکردنی نیست که ما در پناهگاه هم خوش میگذراندیم. اصلاً دور هم که جمع میشدیم و یک چای میخوردیم تا آژیر سفید شود، لذت بخش بود. چون نمیخواستیم اجازه دهیم بچهها مضطرب شوند. یاد گرفته بودیم با خوشیهای کوچک هم شاد باشیم، امکاناتمان کم بود، دغدغههایمان هم زیاد، اما قوی بودیم!
خبرنگار
«جنگ با خاطراتش زنده می ماند» خیلی ها به این جمله باور دارند، حتی آنهایی که خاطرات جنگ را از نزدیک لمس نکرده اند هم می دانند، برای درک کردن آنچه بعد از جنگ رخ داده باید بشنوند تمام آن خاطراتی که در آن 8 سال بر مردم ایران گذشته است، جنگ اما فقط میادین مین گذاری و پشت خاکریزها و خمپاره ها و شب های عملیات و بدرقه کردن های سخت معنی نمی شود، پشت پرده جنگ فارغ از اینکه آن لحظات دلهره آور را تجربه کرده اید یا نه ! یک سبک زندگی متفاوت از جامعه ای را روایت می کند که در آن زمان ، در یک شرایط پیچیده اجتماعی فرو رفته است...
زندگی هایی که با جنگ گره خورده یا نخورده، ترکش های غیرمنصفانه آن را چشیدهاند. به طوری که «عادی ترین» لحظاتی که شاید برایشان شیرین ترین معنا می شده، تحت تأثیر پدیده ای تلخ به نام جنگ به «غیرعادی ترین» شرایط تبدیل شده است...مردم چه آنهایی که در پایتخت ساکن بودند و چه شهروندان شهرهای مرزی و جنوبی فارغ از اینکه در جنگ حضور داشته اند یا نه، روایت های شنیدنی عجیبی از آن دوران دارند. خاطراتی که سبک زندگی متفاوت مردم در آن روزها را نشان می دهد؛ در گزارش زیر چکیدهای از خاطرات شهروندانی را می خوانید که شاید کمتر کسی از پشت پرده اجتماعی جنگ روایت کرده است...
ریحانه مصلی نژاد: سبک زندگی در دوران جنگ متفاوت بود
پسرم به خاطر کرونا، ازدواجش را 5 ماه عقب انداخت. آنقدر ناراحت بود که نمیتوانستیم با او حرف بزنیم، هرچه اصرار کردیم هم که بدون برگزاری مراسم، سرخانه و زندگیشان بروند، قبول نکرد. یعنی عروسم اصرار داشت که حتماً لباس بپوشد و ماشین گل بزنند و از این حرفها، من ناخودآگاه یاد 36سال پیش خودمان افتادم. همان زمان که برایم خواستگار آمده بود، میگفتند عجله دارند، چون داماد باید به جبهه اعزام شود، باورتان نمیشود، آن دوران آرزوی خیلی از دخترهای جوان ازدواج با یک رزمنده بود. اصلاً داماد را که با آن لباس میدیدند، انگار قهرمان زندگیشان آمده بود. درست خاطرم هست که یک عصر پاییزی اوایل مهر بود که زنگ درخانهمان را زدند. ما آن زمان شهرستان زندگی میکردیم. فقط یکبار داماد را در خانه اقواممان در تهران دیده بودم. خیلی ساده و صمیمی با یک جعبه خلعتی وارد شدند. آن وقتها از گل و شیرینی خبری نبود، نه اینکه نباشد، اما همه این کار را نمیکردند. کسی هم توقع نداشت. داماد را که از پشت در دیدم، پسندیدم. 10 دقیقه حرف زدیم، بیشتر سؤالهایمان اعتقادی و دینی بود. فقط یکجا از من پرسید دوست داری مرد زندگیات بجنگد؟ من هم با اشتیاق زیاد همان لحظه بله را گفتم. بعدها گفت که از جسارتت خوشم آمده بود! چند روز بعد یک شب بزرگترها دور هم جمع شدند، اتاق بالای خانه پدری را خالی کردند، همسرم، 7 خواهر و برادر داشت، یک اتاق را کل خانواده برداشتند و یک اتاق دیگر را هم به ما دادند. نه اعتراضی کردم و نه حتی یکبار در ذهنم گذشت که چرا باید زندگیام را به این شکل شروع کنم. آن وقتها کسی به این چیزها فکر نمیکرد، البته نه همه، اما اغلب مردم زندگیشان ساده و صمیمی بود. به اصرار داماد، یک آرایشگاه نزدیک خانهمان رفتم و یک دست لباس ساده هم خریدم، اما مادرم مخالفت کرد و قرار شد که لباس عروسی اجاره کنند. داماد اما نه کت و شلوار میخواست و نه کفش و ساعت، دو حلقه ساده خریدیم و همان یک اتاق را تزئین کردیم، یک پارچه مخمل گلدار به دیوار زدیم و دو صندلی فلزی ساده گذاشتیم برای عروس و داماد! نه خبری از صدای ضبط بود و نه دست و کل و هورا! پیکان دوست داماد را یک روبان قرمز زدیم و خانواده هم با اسپند تا دم در آمدند و با صلوات ما را تا داخل همراهی کردند. دو روز بعد هم همسرم با همان اورکت و شلوار خاکی رنگ دامادی به جبهه رفت... یک ماه بعد نامه نوشتم که قرار است پدر بشود. یادم نیست دقیقاً چه چیزی نوشتم، آنقدر هیجان داشتم و از طرفی نگران سلامتیاش بودم که نامه را در چند خط تمام کردم. یک هفته در انتظار جواب نامه رو به روی در مینشستم. تا اینکه یک روز ظهر همسایهمان زنگ در خانه پدر شوهرم را زد، آن وقتها زنگ خانهها که به صدا در میآمد، تمام وجودت پر از تشویش و اضطراب میشد. اصلاً زندگی ما با دلواپسی و نگرانی و درد توأم شده بود. یک نفر در جبهه میجنگید اما چند نفر دور از او، هر لحظه در اضطراب از دست دادنش بودند. تنها چیزی که محکم نگهمان میداشت، اعتقاداتمان بود. آن زمان نگاه مردم به مرگ و از دست دادن متفاوت بود. مردها در آرزوی شهادت بودند و زنها هم دلشان را میسپردند به مردی که شاید کمتر از چند ماه بیشتر با او زیر یک سقف نبودند. یادم هست یک روز با پسرم از بازار به سمت خانه میرفتیم که نزدیکیهای خانه، ماشین بنیاد شهید پارک شده بود، همان جا روی زمین نشستم و شروع کردم به اشک ریختن! همسایهها که من را دیدند، سریع خودشان را رساندند، بعد متوجه شدیم که پسر همسایه دیوار به دیوارمان به شهادت رسیده است، گفتن این خاطرات حتی الان هم حال و روزم را خراب میکند، کسی تا جای شما نباشد نمیتواند بفهمد که آن زمان بر ما چه گذشت، سبک زندگی اغلب ما در دوران جنگ با الان متفاوت بود، شکل وابستگیهایمان هم فرق میکرد، قبل از اینکه فرزند اولم به دنیا بیاید، شاید کمتر از 5 ماه بیشتر پیش هم نبودیم، بعدها هر 3 یا چهار ماه به خانه میآمد، اما فرزند دوم و سومم هم بدون حضور همسرم بهدنیا آمدند، آن وقتها اوج عملیاتهای جنگ بود، کسی توقع نداشت که مدام پیش هم باشند.
منیره سلطانی: کوپن یعنی برابری
در جنگ زندگی ما با کوپن معنا میشد. حالا وقتی حرف از کوپن میزنند، یاد آن دوران میافتم، جوانهای الان برایشان این حرفها جدی نیست. اصلاً شاید باورشان نشود همان یک کوپن چه حال خوبی به ما میداد. همه خودمان را برابر میدیدیم، با محدودیتهای آن دوران میساختیم و یادم نمیآید کسی اعتراضی کند. همه سعی میکردیم شرایط را درک کنیم، هر ماه برای همان کوپنها برنامهریزی میکردیم، حتی وقتی کوپنی زیاد میآمد، یعنی جنسی که خریده بودیم، هنوز تمام نشده بود، کوپن را به آشنا یا همسایه میدادیم، همان چند کوپن هم با تعارف و خواهش به یک فرد دیگر بخشیده میشد. اصلاً اینطور نبود که یک نفر در کابینت خانهاش، سه شیشه روغن برای روز مبادا نگه دارد. تا یک شیشه تمام نمیشد، خودش را بینیاز میدید و به دیگری میبخشید.
رسول کشاف: خبری از تجملگرایی و چشم و همچشمی نبود
از حدود 12 خانواده در یک فامیل، فقط یک نفر احیاناً یک پیکان نونوار یا رنو 21 داشت که آن هم فقط به اسم خودش بود و به کام دیگران! عموی همسرم جزو داراهای فامیل به حساب میآمد. یک پژوی 504 سبزرنگ همیشه در صحنه داشت. باید برای سوار شدنش وقت میگرفتیم، اگر کسی بیمار داشت یا زن حامله جلوتر از دیگران قرار میگرفت. برای خریدهای ضروری یا احیاناً دید و بازدیدهای خانوادگی هم باید زودتر میسپردیم. آن وقتها هیچکس طمع و حرص و آز نداشت، اصلاً دنبال جمع کردن نبود، همه به نفع دیگری کنار میکشیدند. حالاحتی پسر هم خودرویش را به پدر نمیدهد! مردم گشادهدست بودند. نه از تجمل خبری بود و نه از چشم و همچشمی! همه دارایی خانهها یک پرده کرکره درشت سبز رنگ بود و یک فرش و یک تلویزیون! البته این تصویر خانوادههای جدیدی بود که آن زمان ازدواج میکردند. برخی خانوادهها هم بودند که وضع مالی خوبی داشتند. اما همانها هم اصلاً بهدنبال به رخ کشیدن مال و اموالشان نبودند. یادم میآید یکی از اقوام دورمان، بسیار ثروتمند بود. یک باغ بزرگ داشت که هر از گاهی همه را دعوت میکرد، ما با همان یک ماشین خودمان را به باغ میرساندیم. هر کس جا میشد که هیچ! بقیه هم با مینیبوس و پیاده پشتش راه میافتادند. خودش برای همه غذا آماده میکرد اما آنقدر گرم و صمیمی بود که هیچ کس احساس معذب یا ضعیف بودن نمیکرد.
مریم اسدی: همه کارها از روی محبت و مهربانی بود
آن زمان در یک خانه اوقافی در یکی از شهرهای جنوبی زندگی میکردیم. اغلب مردها در جبهه بودند و ما زنها هم هر روز ختم قرآن برگزار میکردیم و به هم روحیه میدادیم. شکل و شمایل دورهمیهای زنانهمان با الان فرق زیادی داشت. نه خبری از غیبت و بدگویی بود و نه اینکه مثلاً فلان لباس یا کفشت را از کجا خریدهای! خیلی که دلمان میگرفت، پای فیلم اوشین مینشستیم و اشک میریختیم و بعد هم سریع شروع میکردیم از روی الگوهای یکسان برای بچهها لباس دوختن! آن وقتها همه خانوادهها خط تلفن نداشتند. خانه ما مرکز تلفن شده بود. هر کس زنگ میزد سریع پسرم را میفرستادم تا اطلاع دهد. حتی برخی همسایههایمان حمام گرم نداشتند، چون خانه ما جدید بود، هر از گاهی به جای اینکه به حمام عمومی بروند، به خانه ما میآمدند. حتی خودم هم الان راضی نمیشوم کسی از حمام خانهام استفاده کند! گاهی فکر میکنم چقدر دلمان بزرگ بود. کلید خانه را به خانواده شوهرم داده بودم تا هر وقت دوست داشتند حمام بروند. برادر شوهرم سن و سالی نداشت، چون شوهرم مدام مأموریت شهرستان بود، همه کارهای خریدم را انجام میداد. من دبیرستان شبانه میرفتم، هر روز دنبالم میآمد و تا خانه همراهیام میکرد. نه حساب و کتابی در کار بود و نه سود و منفعتی، همه کارها از روی محبت و مهربانی بود.
مصطفی رضوانی مقدم: همه زندگی سادهای داشتند
در دوران جنگ هم با محدودیتهای شدید کالایی مواجه بودیم، اما نه کسی انبار میکرد و نه احتکار، اگر میخواستید هرجا میتوانستید کالا پیدا کنید، حتی اگر هم نداشتید همسایهها و اقوام به دادتان میرسیدند. یادم هست برادر بزرگم که به خانه ما میآمد، یواشکی به یخچال نگاهی میانداخت و اگر میدید جنسی نیست، فردایش به بهانهای برای بچهها خرید میکرد. با اینکه درآمدهای آنچنانی نداشتیم، اما زورمان به خرید اجناس میرسید. یعنی اینطور نبود که از عهده خرید کالایی برنیاییم، اما کسی اهل ریخت و پاش کردن نبود، فقط جنسی را میخریدیم که لازم داشتیم. حتی آنهایی هم که دستشان به دهانشان میرسید، مرتب وسایل خانهشان را عوض نمیکردند. غذای اشرافیمان چلو مرغ بود. هر روز هفته برنج و گوشت نمیخوردیم، به زندگی ساده عادت کرده بودیم. با همین کوپنها تن ماهی میخریدیم و وسایل ضروری! اما باور کنید طعم و مزه غذاها هنوز هم زیر زبانمان است.
فهیمه اسلامی: آن دوران مردم زیاد به مادیات فکر نمیکردند
تمام هم و غم ما جنگ بود و سلامتی رزمندگان! وقتی همسر یا فرزندانمان به جنگ میرفتند، از همه لذتهای دنیا سیر میشدیم، نه اینکه نخوریم یا مهمانی نرویم، نه! اتفاقاً زندگی عادی در جریان بود، اما فکر و ذهن ما مادی نبود. یعنی نمیتوانستیم به مسائل ظاهری و پیش افتاده فکر کنیم، مخصوصاً وقتی شهیدی میآوردند، حال و هوایمان تا مدتها درگیر مسائل معنوی میشد، خب خاصیت زندگی درآن دوران همین بود. همه تلاشمان میکردیم تا قوی باشیم و به خانواده شهدا هم قوت ببخشیم. یادم هست یک روز با صدای جیغ همسایه دیوار به دیوارمان از خواب پریدیم، چند ماه بیشتر از ازدواجشان نگذشته بود که خبر شهادت همسرش را آوردند. سریع خودمان را به خانهشان رساندیم، یک نفر جارو میکشید، یک نفر غذا درست میکرد، همه وسایل خانه را مرتب کردیم و نگذاشتیم لحظهای آب در دلشان تکان بخورد، میفهمیدیم که خودشان غصه دارند، حتی تا یک ماه همسایهها برایشان ناهار و شام میبردند. حالا وقتی یک نفر فوت میکند، همه مینشینند تا پذیرایی شوند! محال بود خانه شهید را خالی بگذاریم.
مبینا کارگر: مردم بشدت مراعات یکدیگر را میکردند
تقریباً چند ساعت مانده بود به جشن عروسی ما. حول و حوش سال 65 بود که خبر شهادت سه نفر را در کوچهمان شنیدیم، سه جوان 17، 19 و 21 ساله! ما مانده بودیم چه بکنیم، تدارک دیده و مهمان دعوت کرده بودیم. آن زمانها رسم بود ماشین عروس را با صدای بوق بوق کردنش میشناختند، اما ما به احترام شهدا، در سکوت کامل به خانه آمدیم و هیچ گلی هم به ماشین نزدیم. من حدوداً 16 ساله بودم و ذوق و شوق عروسی داشتم، اما آنقدر میفهمیدم که به خاطر دل مادران شهدا، از تمام خواسته هایم گذشتم. نه منتی در کار بود و نه حتی دلخوری! حتی برای اینکه دل آن مادر نشکند، تا مدتها هیچ کس جلوی او از بچههای خودش هم حرف نمیزد! مردم بشدت مراعات حال هم را میکردند و نسبت به یکدیگر رحم و مروت داشتند.
فؤاد یعقوبی: دوران جنگ همه به هم اعتماد داشتند
ما در یک خانه قدیمی در میدان منیریه زندگی میکردیم، بشدت قناعت میکردیم، حال دلمان اما خوب بود، چون نسبت به هم انصاف داشتیم. کسی فکر نمیکرد الان که مثلاً جنگ شده، برای خودش ناندانی باز کند، مقایسه کنید که در شرایط کرونا برخیها چه بر سر مردم آوردند. آن زمان وقتی آژیر قرمز را میزدند، سریع خودمان را به پناهگاه میرساندیم، خب خیلی خانهها پناهگاه نداشت، ما به همسایهها سپرده بودیم که به محض شنیدن صدا، سریع خودشان را به خانه ما برسانند، پدرم قبل از اینکه به داخل پناهگاه بیاید، در خانه را باز میگذاشت، کسی فکر نمیکرد این وسط یک نفر بخواهد سوءاستفاده کند و مثلاً وسایل خانه را بردارد. همه به هم اعتماد داشتند. وقتی میدیدند رزمندگان در جبهه به خاطر امنیت ما میجنگند، شرمنده میشدند که بخواهند کار دیگری انجام دهد. البته بودند افرادی که سوءاستفاده میکردند یا منفعت طلب بودند، اما تعدادشان خیلی کم بود. برای خیلیها باورکردنی نیست که ما در پناهگاه هم خوش میگذراندیم. اصلاً دور هم که جمع میشدیم و یک چای میخوردیم تا آژیر سفید شود، لذت بخش بود. چون نمیخواستیم اجازه دهیم بچهها مضطرب شوند. یاد گرفته بودیم با خوشیهای کوچک هم شاد باشیم، امکاناتمان کم بود، دغدغههایمان هم زیاد، اما قوی بودیم!

دفاع مقدس و همبستگی اجتماعی
سمیه توحیدلو
جامعهشناس
وقتــــــی سراغ جامعهشناسی جنگ و موضوع دفاع مقدس مـــــــــــــیروی، میتــــــــــوان از وجوه مختلف به آن نگریست. جنگ از نگاه جامعهشناسان کوشش و فعالیت اجتماعی قلمداد میشود که دارای شور، احساسات و تأثیرات دسته جمعی است. حتی گاهی آن را غنیترین منبع الهام احساسات و تأثیرات جمعی دانستهاند. جنگ را هم نمودی انسانی میدانند و هم نمودی اجتماعی و البته هرچند که ویژگیهای فردی افراد و روحیه و حس و حال فرد فرد جنگاوران دارای ارزش و اهمیت است اما باید دانست که نظامیگری و فرآیندهای جنگی به خودی خود امری است اجتماعی. چه علت و عوامل پیدایش جنگها و چه مدیریت آنها و حتی زمینهها و پیامدهای فراگیر جنگ اجتماعی است. آنقدر وجوه اجتماعی جنگ پررنگ و بزرگ میشود که گاهی کنشگران فردی و روابطشان نادیده انگاشته میشوند و چنین است که هرنوع از دست رفتن جان انسان در برابر هدف جمعی در جنگها مورد پذیرش قرار گرفته است.
اما همین فرآیند ماشینی و مکانیکی دارای زمینهها و تعاریف معنویتر هم هست. چه آنکه هیچ جنگی محقق نمیشود مگر اینکه حق و باطل در اذهان جنگاوران روبه روی هم بنشیند تا امکان مبارزه مسلحانه و کنشگری از این دست رخ دهد. در ماجرای جنگ هشت ساله عراق علیه ایران که به هشت سال دفاع مقدس معروف است بسیار عناصر فردی و معنوی رؤیتپذیر است، آنقدر که اگر از کارکردهای جنگ حرف میزنیم تنها به نشانههای تنازع بقا یا تمایزپذیری و رقابت بین گروهها و ایدئولوژیها نمیتوان اشاره کرد. نمیتوان تنها دعوای استقرار سیاسی بین یک کشور با همسایگانش را دید. جنگ هرچند که تمایزهای واحد و دیگریِ دشمن میسازد اما میتواند کارکردهایی بیش از کارکردهای مستقیم یک منازعه را داشته باشد. کارکردهایی مثبت، منفی، دامنهدار و گاهی غیرقابل جبران.
ایران پس از انقلاب سال 1357 ایرانی بود که به دنبال استقرار نظمهای جدید خود میگشت. جامعهای که تجربه یک انقلاب را پشت سر گذاشته و همه نهادهای رسمی و غیر رسمی خود را از دست داده است. جامعه ای که اجتماع واحد یا به ادبیات آن روز امت واحده ساخته و بر آن تأکید دارد. مردمان آن روز چه همراهان و چه حتی ناظران انقلاب به نوعی با شعار انقلاب که شعار فراگیر ملتهای پیروز آن روز جهان است همصدا شدهاند و در حد ممکن همدلی نشان دادهاند. انقلابی که مدام انقلاب مستضعفین و پابرهنگان بر مستکبرین تعریف میشود و فروپاشی نظام شاهنشاهی و ایجاد یک جمهوری دینی را برای کشوری مسلمان به ارمغان آورده است. کنشگری جمعی مردمان اثر داده و امیدها در چنین جامعهای بالاست و نظمهای جدید در حال ایجاد شدن است. جدای از اینکه چقدر روندها و روالها درست بوده و بدون هرگونه ارزشگذاری، ایران با این وضعیت مواجه با جنگی تمام قد میشود. سامنر، جامعهشناس امریکایی میگوید هرکدام از اینها میتواند ایجاد کنشگری جمعی نماید. مردمانی که مغرور از پیروزی بودهاند و عشق را هم در عشق به سرزمین، هم عشق به نتایجی که در انقلاب از آن خود کردهاند و هم عشق به رهبری کاریزماتیک دنبال میکردند، مواجه با لشکر مسلح و دشمنانی یکپارچه میشوند که خطری برای سرزمین و زندگی ایشان بوده است. چنین مردمانی آمادگی هرنوع مراقبت و محافظت را دارند و میتوانند تصاویر خارقالعادهای از رشادتها، شجاعتها و ازخودگذشتگیها خلق کنند.
مردمان حاضر در آن روزگار مردمانی از جنس طبقه متوسط و پایین بودهاند و وضعیت آن روز شکاف طبقاتی و حتی شکاف بین دولت – ملت را هم با خود ندارد. از این روست که مردم در کنار هم و کنار رهبران جنگ را آغاز میکنند. مثل انقلاب در جنگ هم این کنش جمعی و وحدت بخش پیش میرود و تا بخش قابل توجهی از مبارزه بدون هرگونه تکنیک و تاکتیک دفاعی و نظامی امکان محافظت از میهن در راستای احساس تعهد و تعلق عاطفی به سرزمین گسترش مییابد. مهم است که این مای واحد به دیگریِ دشمن، هویت جمعی خود را نشان دهد و جنگ زمان عرضه این هویت ملی – میهنی است. در جامعهای که همه نهادهای قبلی خود را از دست داده یک اجتماع جامعهای بزرگ و جدید شکل میگیرد که همه مظاهر همدلی و همبستگی را دارد. برخی در روی صحنه و برخی در پشت صحنه این اجتماع جامعهای را تقویت میکنند.
دفاع مقدس در ایران آن زمان شکلدهنده نهاد جدیدی است که در نظم جدید مستقر میشود و مردمانی که برای تثبیت هویت ملی – دینی خود به کنشگران فعال و همدل تبدیل میشوند. مراجعه گسترده نیروها در ابتدای جنگ علیرغم تمام ضعفهای موجود گویای آن است که چگونه همبستگی آفریده شده در انقلاب به شکل همافزا همبستگی جدیدی را آفرید و انواع مشارکت در جنگ رخ داد. سرمایه اجتماعی شکل گرفته در جنگ برای همه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی آن روز گواه این همبستگیهاست. شاید نسبت این همبستگیها و فضای غیر مرتبهبندی شده سالهای اول جنگ متمایز از سالهای آخر است، اما به هر روی دفاع مقدس انسجامبخشترین و هویتسازترین عنصر بعد از انقلاب اسلامی ایران است.

نقش گروه اضطرار پزشکی در جنگ
محمد شریفی مقدم
پرستار
خاطرات من به عنوان پرستار از دوران دفاع مقدس به دو بخش تقسیم میشود. بخش اول زمانی که به عنوان سرباز وظیفه عازم جبهه شدم و بخش دوم پرستار داوطلبی بودم که به عضویت گروه اضطرار در آمدم و در 8 عملیات مختلف شرکت کردم.
سال 59 قبل از ورود به دانشکده پرستاری به عنوان سرباز وظیفه عازم جبهه جنگ شدم. آن موقع ابتدای جنگ بود و شهر آبادان سه ماه در محاصره دشمن قرار داشت.در جبهههای جنگ هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. غذایمان خرمای کپک زده بود که از نخل میچیدیم و آب را هم از شط میخوردیم. در آن زمان نیاز شدیدی به نیروی پرستار مرد بود. البته چند سال دانشگاهها تعطیل بودند و پرستار مرد بسیار محدود بود. برای همین بعد از انقلاب فرهنگی و در سال 61 که آزمون کنکور برگزارشد اولین گروه پرستاری بعد از انقلاب فرهنگی وارد دانشگاه شدند. نیم ترم از دوران دانشجوییام نگذشته بود که برای جذب دانشجوی سال آخر رشته پرستاری در جبهههای جنگ فراخوان دادند در حالی که دانشجوی ترم آخر در دانشگاه نداشتیم. من ترم اول دانشگاه بودم و دروس تئوری را میگذراندم که با عنوان دانشجوی سال آخر پرستاری داوطلبانه عازم جبهه شدم. آنجا با یک انترن پزشکی آشنا شدم. به او گفتم چیزی از پرستاری بلد نیستم آمدهام که بیماران را جابهجا کنم. آن فرد در 15 تا 20 روزی که همراهمان بود سرم زدن و تزریق آمپول و هر آنچه نیاز بود یک پرستار برای رسیدگی به مجروحان جنگ بداند به ما یاد داد. جبهه مثل یک دانشگاه برای ما بود. بعد از آن به عنوان دانشجوی سال آخر پرستاری روی ما حساب میکردند و اولین تزریق آمپول را در جبهه انجام دادم. مجروح سرباز جوانی بود که نیاز به تزریق عضلانی داشت و کم کم ترسم ریخت. ما 20 روز در بیمارستان بودیم و عضو گروه اضطرار دانشکده پرستاری محسوب میشدیم. هر استانی برای خودش ستاد امداد درمان داشت و گروههای اضطرار مختلفی شکل گرفته بود. شبهای عملیات به ما نیز به عنوان گروه اضطرار محرمانه اعلام میکردند که باید ساکها را ببندیم. معنایش این بود که آن شب عملیات در پیش است. به عنوان پرستار در 8 عملیات گروه اضطرار حضور داشتم. سختترین عملیات والفجر 8 بود، عملیاتی که نیروهای ایرانی میخواستند منطقه فاو را از دست دشمن رها کنند.
تیم پزشکی در جنگ چند سطح داشت. یک سری بیمارستان در تهران آمادهباش بودند. بیمارستانهای کرمانشاه کمی جلوتر بودند و به ترتیب بیمارستان آبادان، بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا و اورژانس بیمارستانی و جلوتر از همه پست امداد بود که در خط مقدم مستقر بود و فاصله بسیار کمی با عراقیها داشت. من در همه این بیمارستانها حضور داشتم. در عملیاتها چون باید خط جبهه شکسته میشد بیشترین تلفات شهدا و جانبازان را برجای میگذاشت. بعد از عملیاتها تلفات به کمتر از 10درصد میرسید. والفجر 8 بزرگترین، موفقترین و پر دستاوردترین عملیات در طول 8سال دفاع مقدس بود. تیمهای امداد درمانی از جاهای مختلف به این عملیات ملحق میشدند. ما نیز به عنوان گروه اضطرار داوطلبانه عازم عملیات والفجر 8 شدیم. آن شب که عراقیها نیروهای غواصی ما را غافلگیر کردند و سنگرها را فتح کردند به دو نیروی داوطلب برای پست امداد نیاز داشتند. با تجهیزات بسیار محدود به پست امداد رفتیم و 48 ساعت تمام در عملیات شرکت کردیم. امکانات آنقدر محدود بود که درمان اساسی در پست امداد معنی نداشت. برای مثال اگر رزمندهای پایش قطع میشد با باند خونریزی اولیهاش را قطع میکردیم. تعداد مجروحها به قدری زیاد بود که در پست امداد فرصت بخیه کردن زخم رزمندهها را نداشتیم و فقط جلوی خونریزیهای حاد را میگرفتیم. اگر تیر به قفسه سینه رزمندهها اصابت میکرد گاز استریل و وازلین میزدیم تا هوا وارد قفسه سینه نشود. اگر دست مجروح قطع میشد با باند میبستیم و مجروح را سریع به اورژانس که در خط ماقبل پست امداد قرار داشت میفرستادیم. شرایط سختی داشتیم حتی تعدادی از همکارانم در این عملیات شهید شدند.
48 ساعت در پست امداد عملیات والفجر مشغول امدادرسانی بودیم و بعد از آن هم باید به اورژانس میآمدیم. کار در اورژانس کم خطر ولی خیلی زیاد بود. مجروحهایی که نیاز به جراحی داشتند به بیمارستان صحرایی ارجاع داده میشدند و آنجا با بخیه خونریزی را کنترل میکردند یا شکستگیها را گچ میگرفتند. پزشکهای جراح در بیمارستانهای صحرایی مستقر بودند و در اورژانس تیم درمان شامل پزشک عمومی، پرستار و گروههای مختلف امدادگر حضور داشتند و البته نیروهای بهداشت به دلیل گرما و آلودگیهای محیطی مسئولیت سنگینی را بر دوش داشتند. گاهی به دلیل حجم بالای مجروحان 15 ساعت تمام در اورژانس سر پا بودیم و آخر سر از کارگر گرفته تا پزشک و پرستار همه سر یک سفره مینشستیم و نان خشک با ماست میخوردیم. گاهی هم کمکهای مردمی شامل کمپوت و کنسرو هم به قرارگاههای امدادی میرسید.
یکی از تلخترین خاطراتم مربوط به عملیات والفجر 8 است. این عملیات حدود دو هفته ادامه داشت و درگیری بین نیروهای ایرانی و عراقی هر روز بیشتر میشد. در هفته اول عملیات حدود 80 هواپیمای عراقی دیوار صوتی را شکستند و یک مرتبه به پست امداد ما نزدیک شدند. با اینکه پدافند هوایی داشتیم اما عملاً هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند. منتظر ماندیم که سنگرهای ما را بزنند و بروند. ساعت 10 صبح بمب آتشزا ریختند نخلها و چادرهای ما سوخت. ساعت 12 ظهر وقت اذان داشتم وضو میگرفتم که یک مرتبه هواپیماهای عراقی حمله کردند. شانس آوردیم چون اطرافمان باتلاق بود بمب جای سفتی اصابت نکرد و داخل باتلاق افتاد. آنجا موج من را گرفت و کمرم دچار مشکل شد. نهایتاً همان روز ساعت 5 عصر شیمیایی زدند. آن روز را عراقیها روز نیروی هوایی نامگذاری کردند. در این عملیات هر 5 متر یک بمب انداختند و با وجود اینکه تلفات بیشتر بود اما فاو را فتح کردیم.
اگر بخواهم به مشکل اصلی نیروهای امداد درمان در زمان جنگ اشاره کنم باید بگویم به دلیل انقلاب فرهنگی به شدت با کمبود نیرو بویژه در حوزه پرستاری مواجه بودیم. چون بیش از 95 درصد نیروهای پرستاری زنان بودند و آنها هم چون نمیتوانستند در خط مقدم باشند. در بیمارستانها آمادهباش بودند البته ما پرستارهای زن از آبادان و اهواز و برخی شهرهای مرزی داشتیم که در خط نبرد بسیار کمککننده بودند. برای همین بیشتر دانشجوهای پرستاری مرد در خط اول و دوم و پرستارهای زن در پشت جبههها و در بیمارستانهای معین و مرکز استانها حضور فعالی داشتند. آن موقع جو و فضا بسیار دوستانه بود. همه گروههای تیم درمان از پزشک متخصص و جراح گرفته تا پرستار و امدادگر لباس سربازی بر تن داشتیم و هیچ تفاوتی بین گروههای درمانی نبود. انگیزهها یک چیز بود و آن حفظ کشور و نظام و انقلاب بود. ما همه یک هدف را دنبال میکردیم و تبعیضی بین افراد وجود نداشت. کشور در محدودیت شدید اقتصادی گرفتار بود و همه ملت تحت فشار بودند. همه یک نوع غذا میخوردند، یک مدل لباس میپوشیدند و خودروهای سواری هم اغلب پیکان بود و تفاوتی بین آدمها نبود. همه آدمها دوستانه و با انگیزه و بدون خستگی با کمترین امکانات ممکن کار میکردیم اما این سختیها و محدودیتها برای همه بود نه برای گروهی خاص.
پرستار
خاطرات من به عنوان پرستار از دوران دفاع مقدس به دو بخش تقسیم میشود. بخش اول زمانی که به عنوان سرباز وظیفه عازم جبهه شدم و بخش دوم پرستار داوطلبی بودم که به عضویت گروه اضطرار در آمدم و در 8 عملیات مختلف شرکت کردم.
سال 59 قبل از ورود به دانشکده پرستاری به عنوان سرباز وظیفه عازم جبهه جنگ شدم. آن موقع ابتدای جنگ بود و شهر آبادان سه ماه در محاصره دشمن قرار داشت.در جبهههای جنگ هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. غذایمان خرمای کپک زده بود که از نخل میچیدیم و آب را هم از شط میخوردیم. در آن زمان نیاز شدیدی به نیروی پرستار مرد بود. البته چند سال دانشگاهها تعطیل بودند و پرستار مرد بسیار محدود بود. برای همین بعد از انقلاب فرهنگی و در سال 61 که آزمون کنکور برگزارشد اولین گروه پرستاری بعد از انقلاب فرهنگی وارد دانشگاه شدند. نیم ترم از دوران دانشجوییام نگذشته بود که برای جذب دانشجوی سال آخر رشته پرستاری در جبهههای جنگ فراخوان دادند در حالی که دانشجوی ترم آخر در دانشگاه نداشتیم. من ترم اول دانشگاه بودم و دروس تئوری را میگذراندم که با عنوان دانشجوی سال آخر پرستاری داوطلبانه عازم جبهه شدم. آنجا با یک انترن پزشکی آشنا شدم. به او گفتم چیزی از پرستاری بلد نیستم آمدهام که بیماران را جابهجا کنم. آن فرد در 15 تا 20 روزی که همراهمان بود سرم زدن و تزریق آمپول و هر آنچه نیاز بود یک پرستار برای رسیدگی به مجروحان جنگ بداند به ما یاد داد. جبهه مثل یک دانشگاه برای ما بود. بعد از آن به عنوان دانشجوی سال آخر پرستاری روی ما حساب میکردند و اولین تزریق آمپول را در جبهه انجام دادم. مجروح سرباز جوانی بود که نیاز به تزریق عضلانی داشت و کم کم ترسم ریخت. ما 20 روز در بیمارستان بودیم و عضو گروه اضطرار دانشکده پرستاری محسوب میشدیم. هر استانی برای خودش ستاد امداد درمان داشت و گروههای اضطرار مختلفی شکل گرفته بود. شبهای عملیات به ما نیز به عنوان گروه اضطرار محرمانه اعلام میکردند که باید ساکها را ببندیم. معنایش این بود که آن شب عملیات در پیش است. به عنوان پرستار در 8 عملیات گروه اضطرار حضور داشتم. سختترین عملیات والفجر 8 بود، عملیاتی که نیروهای ایرانی میخواستند منطقه فاو را از دست دشمن رها کنند.
تیم پزشکی در جنگ چند سطح داشت. یک سری بیمارستان در تهران آمادهباش بودند. بیمارستانهای کرمانشاه کمی جلوتر بودند و به ترتیب بیمارستان آبادان، بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا و اورژانس بیمارستانی و جلوتر از همه پست امداد بود که در خط مقدم مستقر بود و فاصله بسیار کمی با عراقیها داشت. من در همه این بیمارستانها حضور داشتم. در عملیاتها چون باید خط جبهه شکسته میشد بیشترین تلفات شهدا و جانبازان را برجای میگذاشت. بعد از عملیاتها تلفات به کمتر از 10درصد میرسید. والفجر 8 بزرگترین، موفقترین و پر دستاوردترین عملیات در طول 8سال دفاع مقدس بود. تیمهای امداد درمانی از جاهای مختلف به این عملیات ملحق میشدند. ما نیز به عنوان گروه اضطرار داوطلبانه عازم عملیات والفجر 8 شدیم. آن شب که عراقیها نیروهای غواصی ما را غافلگیر کردند و سنگرها را فتح کردند به دو نیروی داوطلب برای پست امداد نیاز داشتند. با تجهیزات بسیار محدود به پست امداد رفتیم و 48 ساعت تمام در عملیات شرکت کردیم. امکانات آنقدر محدود بود که درمان اساسی در پست امداد معنی نداشت. برای مثال اگر رزمندهای پایش قطع میشد با باند خونریزی اولیهاش را قطع میکردیم. تعداد مجروحها به قدری زیاد بود که در پست امداد فرصت بخیه کردن زخم رزمندهها را نداشتیم و فقط جلوی خونریزیهای حاد را میگرفتیم. اگر تیر به قفسه سینه رزمندهها اصابت میکرد گاز استریل و وازلین میزدیم تا هوا وارد قفسه سینه نشود. اگر دست مجروح قطع میشد با باند میبستیم و مجروح را سریع به اورژانس که در خط ماقبل پست امداد قرار داشت میفرستادیم. شرایط سختی داشتیم حتی تعدادی از همکارانم در این عملیات شهید شدند.
48 ساعت در پست امداد عملیات والفجر مشغول امدادرسانی بودیم و بعد از آن هم باید به اورژانس میآمدیم. کار در اورژانس کم خطر ولی خیلی زیاد بود. مجروحهایی که نیاز به جراحی داشتند به بیمارستان صحرایی ارجاع داده میشدند و آنجا با بخیه خونریزی را کنترل میکردند یا شکستگیها را گچ میگرفتند. پزشکهای جراح در بیمارستانهای صحرایی مستقر بودند و در اورژانس تیم درمان شامل پزشک عمومی، پرستار و گروههای مختلف امدادگر حضور داشتند و البته نیروهای بهداشت به دلیل گرما و آلودگیهای محیطی مسئولیت سنگینی را بر دوش داشتند. گاهی به دلیل حجم بالای مجروحان 15 ساعت تمام در اورژانس سر پا بودیم و آخر سر از کارگر گرفته تا پزشک و پرستار همه سر یک سفره مینشستیم و نان خشک با ماست میخوردیم. گاهی هم کمکهای مردمی شامل کمپوت و کنسرو هم به قرارگاههای امدادی میرسید.
یکی از تلخترین خاطراتم مربوط به عملیات والفجر 8 است. این عملیات حدود دو هفته ادامه داشت و درگیری بین نیروهای ایرانی و عراقی هر روز بیشتر میشد. در هفته اول عملیات حدود 80 هواپیمای عراقی دیوار صوتی را شکستند و یک مرتبه به پست امداد ما نزدیک شدند. با اینکه پدافند هوایی داشتیم اما عملاً هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند. منتظر ماندیم که سنگرهای ما را بزنند و بروند. ساعت 10 صبح بمب آتشزا ریختند نخلها و چادرهای ما سوخت. ساعت 12 ظهر وقت اذان داشتم وضو میگرفتم که یک مرتبه هواپیماهای عراقی حمله کردند. شانس آوردیم چون اطرافمان باتلاق بود بمب جای سفتی اصابت نکرد و داخل باتلاق افتاد. آنجا موج من را گرفت و کمرم دچار مشکل شد. نهایتاً همان روز ساعت 5 عصر شیمیایی زدند. آن روز را عراقیها روز نیروی هوایی نامگذاری کردند. در این عملیات هر 5 متر یک بمب انداختند و با وجود اینکه تلفات بیشتر بود اما فاو را فتح کردیم.
اگر بخواهم به مشکل اصلی نیروهای امداد درمان در زمان جنگ اشاره کنم باید بگویم به دلیل انقلاب فرهنگی به شدت با کمبود نیرو بویژه در حوزه پرستاری مواجه بودیم. چون بیش از 95 درصد نیروهای پرستاری زنان بودند و آنها هم چون نمیتوانستند در خط مقدم باشند. در بیمارستانها آمادهباش بودند البته ما پرستارهای زن از آبادان و اهواز و برخی شهرهای مرزی داشتیم که در خط نبرد بسیار کمککننده بودند. برای همین بیشتر دانشجوهای پرستاری مرد در خط اول و دوم و پرستارهای زن در پشت جبههها و در بیمارستانهای معین و مرکز استانها حضور فعالی داشتند. آن موقع جو و فضا بسیار دوستانه بود. همه گروههای تیم درمان از پزشک متخصص و جراح گرفته تا پرستار و امدادگر لباس سربازی بر تن داشتیم و هیچ تفاوتی بین گروههای درمانی نبود. انگیزهها یک چیز بود و آن حفظ کشور و نظام و انقلاب بود. ما همه یک هدف را دنبال میکردیم و تبعیضی بین افراد وجود نداشت. کشور در محدودیت شدید اقتصادی گرفتار بود و همه ملت تحت فشار بودند. همه یک نوع غذا میخوردند، یک مدل لباس میپوشیدند و خودروهای سواری هم اغلب پیکان بود و تفاوتی بین آدمها نبود. همه آدمها دوستانه و با انگیزه و بدون خستگی با کمترین امکانات ممکن کار میکردیم اما این سختیها و محدودیتها برای همه بود نه برای گروهی خاص.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
سبک زندگی از جـــــنس مهربانی و همدلی
-
دفاع مقدس و همبستگی اجتماعی
-
نقش گروه اضطرار پزشکی در جنگ

اخبارایران آنلاین