ارمغان بهداروند
کارشناس شعر
روایتهای شاعرانه مهر، مجال دو چندانی میطلبید که بتوان روزها و تولدها را چنان که باید، کلمه باران کرد. روز کودک، روز تهران، روز شمس، روز مولوی، تولد منوچهر آتشی، تولد شفیعی کدکنی و روز حافظ به زیباییهای پاییز پیوستهاند و رگارگ این فصل، شادمان از خون شعر است. سهشنبههای شعر ایران در شماره های آتی خود به شعر کودک و نوجوان خواهد پرداخت که از شاعران این حوزه دعوت میشود با ارسال آثار خود، در این نکوداشت نقشی به یادگار از خود باقی بگذارند.
عباس عبادی
من فکر میکنم
که شهرداری باید
به جای تصاویر دوست و دشمن
روی بیلبوردها
سرفهی خردلی جنوب را
گلگون نقش بزند
و زخمهای شهر در خیابان شماره شوند
اگر به عقب برگردم
راز لبخندت را
برای تاریخ نویسان و سربازان جوان فاش میکنم
تا سلاحها را به موزه بسپارند
که توپها و راکتها
در سرسرای نیمه تاریک
عروسک بیپا و آوار دیوار
به خواب ببینند
اگر به عقب برگردم
خیابان از قرابت ماتیک و بوق
خالی میشود
تا چراغهای لیزری
بکارت آسمان را نشانه نگیرند
اگر به عقب برگردم
شاید رهگذران را بکاوم
در جست و جوی آرزوهایی که ناتمام شدند
اگر به عقب برگردم...
جواد گنجعلی
لبانت
دو مصرع پرشور شمس مغربیاند
شعری که برای تو سروده نشود
اسراف کلمات است
ریختوپاش احساس است
خیالات است
و صبحی که چشمم نیفتد به تو
روز مکافات
میخواهم بلاگردان کسی شوم
که عاشقش هستی
مبادا اندوه ندیدنش سنگدلت کند
میخواهم روز را همانجا متوقف کنم
که چشممان به چشم هم میافتد
میخواهم زندگی همانجا تمام شود
که به دیگری میخندی
کورش کرم پور
یکی از دلایل این شعر
چیزی است که در آن گوشه خیابان میبینم
به من حق ندادند
که اگر این آدمهایی که در این خیابانها میآیند و میروند، تیغ نیستند
پس من چرا تکه تکه به خانه بر میگردم؟
بخصوص این صلیب
که هر چه نور میاندازد توی تاریکیهای گلویم
تیغهایی را که خوردهام نمیبیند
اصلاً من چرا باید
دو لنگه در را دو لنگه تیغ ببینم؟
دست که میبرم در تصور موی معشوق
می ترسم از گوشوارههایی که دو تیغ آویزان صورت تراشی اند
سرباز این پرچمی بودم که وطنم بود
پس این خون که میچکد از باد چیست؟
زندگی کردن در میان دو آرواره سوسمار
پیشنهادی مدنی است برای پناه بردن از تیغ به تیغ
متولد فصل تخمریزی تیغ توسط سوسمارم
صورت فلکی من جامعهای است که ستارگانش بر خاک وطن افتادهاند
باران بارید و هر قطره باران تیغ بود
برگ میریخت و هر برگ تیغ بود
و در هر دانه برف تیغ بود
و هر آجری که در خانههای شخصی به کار میرفت تیغ بود
نا را
آن قدر تراشیدند که به زبان فارسی حرف زد و خط بنوشت
نوشت:
نستعلیق تیغ آبدیده
نستعلیق تیغ آفتاب
نستعلیق سه تیغ کوه
نستعلیق تیغه آجر
نستعلیق تیغه دیوار
نستعلیق تیغ زدن
به من حق دادند
که اگر زبان مادری من نا امن نیست
پس این خون که میچکد از فارسی چیست؟
روزگاری در یکی از شهرهای جنوبی ایران
روزی
جوجه تیغی غلتانی
که یک عمر خاردار زندگی میکرد
در آن گوشه خیابان
از درون خودش به درآمد گفت:
به من حق ندادید که این چهارراه واقعیت دارد
تیغ ها
روی پوست دل جوجه تیغی
تظاهرات کردهاند.
میلاد موحدیراد
سرسرهای
سر به زیرم
روبهروی کودکی معلول!
کلاغها
به خانه میرسند
اگر تو قصه باشی!
نیامدی
از نو شمردم
اختران را
بیدارم کرد
صدای پایی که نمیآمد!
معصومه داوودآبادی
بنابراین
درختها دویدند
و باد از تکاندن روسریها منصرف نشد
و خاک، این گلوی تپنده
از پاره کردن عکسها
و شکستن شیشهها
نه این تهران نیست
این خرمشهر است
با خرابهها و زنانش
با مچهای به اسارت درآمده
لبهای به اسارت در آمده
و اختراع گیسوی بریده.
ای یار! پوستم باش
با نور خیره کنندهاش
و گلولهها را به رواق مسجد ببر
دست ببر به خرخرهاش
و از کوه، پسری بخواه
که دهان نداشته باشد
چرا که دهان اختلال آفرینش است
نه این تهران نیست
تهران، چکمه نبود
ساعتهای متمادی برف می بارید
و تهران، چکمه نبود
آیا دستهای یارم را دیدهای
که چگونه میلرزد
و دور میشود از غروب خیابان؟
«و ما شما را آفریدیم
و دلهره را که مادرتان باشد.»
ای یار!
جراحت از رودخانه شروع شد
و تفنگی که شبیه پدر بود.
سمیرا چراغپور
از فرقی که ندارد این زندگی حرف میزنم
به اندازهی اشتیاق کودکی که نیست
به دنبال پروانهای که نبود
دویدهام
و در کوچهای که نیامدی
به آغوش کشیدمت.
اما عزیزم
حالا
عصر دلتنگیهای مانده در گیسوی من نیست
با فشار یک دکمه
صفحهای در من بالا میآید
که میگوید
دختری در آن سوی آبها
هنوز
عطر پیراهنت را دارد
و من به تعریف دیگری از فاصله میرسم
درون خودم
به کوهی دلتنگ رسیدهام
که تنها صدایی است
که تو را برمیگرداند
حالا به این نیامدن
همه چیز میآید
حتا ترانهای
که با صدای بلند میرقصد
و گاهی
بازی به نفع ماست
که تمام نمیشود.
محمود حسینی
در گوش هایم چیزی غیر از صداست
من شنیده شدم جهان را در نقطه
و سطرها را پشت سر یک حرف جا گذاشتم
ردیف به ردیف
به سراغ از ستونهای نامرییام
ای در زبانم چیزی برای شنیدن
برای گفتن به تو چیزی که نمیشنوی را میدانم.
در فاصلهای این جا تا کویر و شبش
که پر ستاره هم بیتو زیبا کجاست؟
اما ستون اصلی سی و سه پل زیبایی توست
آرام قدم بردار
تا از در معماری صفویه اصفهان نصف جهان بماند برای من
و نیم دیگر جهان تویی و زیبایی ات با هم!
در چشم هایم شب است
در دست هایم خودکاری که مینویسد آبی
این نامه به مقصد توست
به آدرس هر نقطه
که جهان تویی تمام
از قاره و کشور
تا شهرها و خیابانهاشان تو.
وقتی تمام و نیم دیگر جخان تویی
نیم دیگرش را برای چه دوست داشته باشم یا باشد؟
بیا در گفتوگوی من
از در متن قصه بیرون بیا
و قدم بزن در سواحل مرده زاینده رود بگو!
بیا در گفتوگو
در گفت و شنود برای تغییر جهان منتظرت هستم.
از هر جای گذشته بگذرم
از تو نگذشته نه نمیگذارند
گذشته را تا بگذارم روی میز نمیتوانم
دلم را
دستم را
چاقو بردار و بشکاف این سیب را
درست از وسط
حالا هر جا خواستن را دوست داشتی برود بیایید
من هر جایم هر جایت
به دانههای دلم نگاه کن
حالا چاقو را کنار بگذار
از تو نمیگذارند بروم
بیایم از سمت تو عمود بر همه چیز
دلم را دستم را
چاقو را بردار و بشکاف سینه این انار را
و دستی چاقو بر میدارد
کنار نیمههای دلم میگذارد نقطه
قاسم بغلانی
شکارچی گوزن
از منهتن تا ویتنام
بی نام و نشان برگشت خورد
قمار سختی بود
ناموس بر شقیقه
گوزنها/ فیلمهای صامت را
برای بیصدا مردن دوست دارند.
پا در میانی درخت بود
میان من و آب
برای آستینهایم که غرق میشدند
در پیراهنت
تن بزن به آب
به روانم
محمد جانبازان
این از نتایج جاذبه نیوتن است
که پای آن درخت سالخورده
بنشینم
و با آن ماه کاغذی که از سقف آویزان است
خوابهای سورئال تعبیر کنم
وقتی که زمین از نصف البهار فصل میگذرد
وقانون سیب
بر افتادن است.
می دانم دستی که سیب تعارف میکند
احتمالاً عاشق است
پای آن درخت سالخورده
که روزی قرار دلهای انقلابی بود و
بر هر چشمش
گرهی کور افتاده
اما دستی که سیب تعارف میکرد
امان از دستی که سیب تعارف میکند
حالا میفهمم
از اول
تعبیرخواب آن خودکار قرمز
جنگ بود
و دستی که سیب تعارف میکرد
مجتبا حديدي
چين دامن از گل مي گيرانم
ديوار پرده نشيني از نبودنت پاك
روح دوم را پذيرا منم
بركه بر عكس مي شورد
اما نمي برد
مي گفتي به اندازه ي نگاهت، از نگاهت دورم
شولاي معطر آگين
به رسم كدامين گيسو ناز
در كلبه مهتاب آفريدي؟
تن بدون خودش تنها تر
وقت ها هميشه بي وقت اند
بس كه زيباست اين زنجير؛ اسير مي آورد
تا پروانه همين طوري مي نشيند
گل نام خود را به خاطر نمي آورد
نمي گفتي و لب هايت
روي هم رفته يك رنگ اند
اما فريادِ كوهستان
دوگانه حضور بهم مي رساند
روح دوم كسي بود كه می ترسید
دوباره به آيينه نگاه كن
شبنم سلطانی
نیمهی دیگرم به خواب میرود از فراموشی
نیمهی دیگر نت مینویسد
نیمهی دیگرم جارو میکشد اتاقها را
تهی میکند از نیمههای تو
دیوارها میرسند میرقصند در سکوت
در لذتِ گم کردن تو بین چهرهها
نیمهی دیگر غذاهایی که دوست نداری میپزد
استخوانهایت را میدهد به حرص سگها
با نیمهی مردی که شبیه تو نیست
به خلسه میرود نیمهی دیگر
این نیمه اما هنوز
برای تو مینویسد
ابراهیم عالی پور
چارهای نیست، گاهی مرگ زودتر از زندگی صدایت میکند. شاعر اما زودتر هم که صدا بشود و برود، گم نمیشود صدایش. ابراهیم عالیپور یکی از این صداها بود که از سرزمین شعر «ایذه» برخاسته بود و اگر مجال بیشتری میداشت میتوانست یکی دیگر از شاعران بلندقامت آن کوهسار باشد اما دریغ شد...
انگار میخواهند چیزی به من بگویند
اگر چه برای خداحافظی خسته بودم
فکر کردند باغ را تمام هستم گاهی
برادر عینکی این درخت هایم، من فقط
یادم میرود هر بار
بنشینم و از چشم این و آن به یاد بیاورم
که قبیله بیبرادر
در غریزه خود
گلوی بریده زیاد دارد
قبل از مرگ باید نامهای بنویسم که دلم شور میزد
و دست هایم زور نجاتم را نداشتند.
اتوبوسی مرده ام
که در باد ریشه دارد
چرخیده در کینهاش از جهان
یک نفر مست
افتان و خیزان زخم کاری من است
چشم باز کن
در تنهایی تاریکم
از بس میرقصد در رگ و خونم تیمارستان
که ابزار خودخوری در من کامل است.
کافی است کسی
در پروازهایم پر و بالی بریزد
که پرنده در ورودی سرش نمیشود
با قرمزی که سمتی عقیم میشود
که جنسیت صدا گلویم را میرنجاند
باز چه مرگم است خدای من
که میپوسم در تختخوابی خاموش؟!
الهام صادقی
من اگر خودم باشم
مینویسم از میخواهمها
از صدا
گنجشکهای ابتدای صبح
پنجره را باز میکنم
هوای تازهی حیاط
ارتفاعِ درخت
من اگر خودم باشم
نمینویسم از نمیخواهمها
از گور نمینویسم
از تاریکی
از شما که راه میروید
در پیادهروهای عصر
از شما که مُردهاید فقط راه میروید
از صدا که نمیرسد به صدا
از شبِ خیابان
به خانه میآیید از شب
به شبی دیگر
به شبِ اتاقهای تان
ماهِ فرتوت
که تاریک میتابد
محمدرضا شفیعی کدکنی
در این شب ها
که گل از برگ وبرگ از باد و باد از ابر میترسد
در این شب ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان میکند هر چشمه ای
سِرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که میخوانی.
تویی تنها که میخوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که میفهمی
زبان و رمز و آواز چگور نا امیدان را.
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بیبرگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانههای خرد باغ در خواب اند
بمان تا دشتهای روشن آیینه ها
گلهای جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.
تو غمگینتر سرود حسرت و چاووش این ایام.
تو بارانیترین ابری که میگرید
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانیترین خشمی که میجوشد
ز جام و ساغر خیام
در این شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش میترسد
و پنهان میکند هر چشمه ای
سِرّ و سرودش را
در این آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که میخوانی.
مردی است میسراید، خورشید در گلویش
او شعر را در غیاب تغنی و ترنم، فاقد روح شاعرانه میداند. این است که به جای جلوههای تیره فکری و نمود و نمایشهای پیچیده ذهنی، تصویرها و توصیفهایی از قلمرو طبیعت را بیشتر به جهان بیریای شعر خود رخصت تجلی و چشمک زنی میدهد. اما مسأله مهم این است که بهرهگیری او از چنان جلوه و جمالهایی شعرش را تا حد نظمی وصفی یا غزل پارههایی سوزناک ساقط نمیکند. اصل مهم در شعر شفیعی، عرض اندام جلوههای زندگی و نفس زنده بودن و مثل یک آدم زنده به جهان نگریستن است. سکون در هیچ یک از مصراعهای او جایی ندارد.
گویی، شعرهای او، مثل خودش، فرز و چابک، مدام در تک و دو و در گردش و تلاش و جستوجویند تا خوانندههای خود را بیابند و اندوه دیرباوری و سنگین جانی و کابوس زدگی را از وجودش بزدایند. برای من و از نظر من، شعر شفیعی از درون، به هیچ بیماری سستی و لختی و لودگی دچار نیست. درونش یا محتوایش هم استوار است و هم گسترده و مهمتر از آن بازگوکننده نوعی جهان بینی فعال امروزی است. جهان بینی فعالی که او به جای خنجر، با نیزه برگ بید مجهزش کرده است.
و دیگر آنکه همه سایه آگاهیهای شاعرانه شفیعی از شعر ریشهدار و کهن فارسی است.
(منوچهر آتشی: برگرفته از سفرنامه باران: حبیبالله عباسی)
منوچهر آتشی
نه خطابی نه عتابی
سروده میشوی
چه بخواهی
چه نخواهی
سروده میشوی
گلی مینوشدت با دهان پُرِ شبنم
زنبوری میگساردت از پیاله گلبرگی
عسلی به کاسه چینی نازک
بر سفره غزلی
صبحانه چشم منی به سینی آینه
و شام مهّنای رویایم
چه بخواهی چه نخواهی
گل بیهنگامی بیرون فصل ها
نرگس گلخانه بیخزانی
سایه سراسیمه نیلوفری
آمده از چینههای دور
خزیده پشت پنجرهام اوفتاده بر اوراق دفترم
سطر خط نخورده شعری به زبان خویش و دهان خویش
در آوند لادن بامداد
میان هزار غزل نسروده
بیت بیبدیل دفتر «بیدل»ی
واژه ایستاده سروی
در انتهای تمامی مصراع هایم
ترانه رقصان نام خویشی
به وصف خویش و رثای من
جان جاری جنوب
من به حضور نوعی «ادبیت» در شکل شعر باور دارم و تابع بیاراده وسوسه نوسرایی نیستم. آن هم تا آن اندازه که شعرهای بیشکل ِ پا در هوا به تاریخ ادب دیارم عرضه کنم. میخواهم بگویم: من ریشه در شعر کهن فارسی از گاثاها به بعد و سپس در انقلاب نیما دارم و بیرون از این دو تا چیزی سراغ نکرده ام. البته در حاشیه جهان هم سوت میزنم و گاه شلنگی میاندازم اما هنجار کلام را بر هم نمیزنم تا به تصادف معنا یا مفهومی نو ایجاد شود.
به تعبیر دیگر، هنجار کلام من به تبعیت از بر هم خوردن هنجار حسی و فکری من به وجود میآید و معنا یا به عقیده من مضمون نو، از این رهگذر حاصل میشود. نو از دید من، از درونزاده میشود (یا بایدزاده شود) و بعد با پوست و گوشت خود کلمه بیرون میافتد.
همچنان که من از درون جهان روزمره، روزمره به بیرون میافتم و با جهان و در جهان حرکت میکنم. در یک کلام، شعر من، آواز مستمر وجود من است. در جهانی که وجود مرا از وجود دیگران مستمراً میپردازد و ادامه میدهد، دیگرانی که پیوسته به هم و... تنهایند و چون تنهایند، بهم پیوستهاند و چون پیوستهاند تنهایی میشود شعرشان...
(منوچهر آتشی: برگرفته از پلنگ دره دیزاشکن: فرخ تمیمی)