
فیلمهای خانوادگی و عاطفی موفق از کارگردانان خشن و اکشن
ورود بحرانسازها به وادی آرامش
وصال روحانی
خبرنگار
فیلمسازان نامدار متعددی داریم که تخصصشان کارهای اجتماعی، خانوادگی، عاطفی و رمانتیک نبوده و برعکس به ساخت آثاری خشن، پربرخورد و مبتنی بر بحران معروف بودهاند اما با عرضه یک یا چند فیلم جذاب، مفرح و ملایم اجتماعی در یک مقطع خاص از زندگیشان ناظران را متحیر کردهاند. البته مردانی مثل استیون اسپیلبرگ و رابرت زمهکیس از دیرباز با ساخت کارهایی متعدد و موفق در ژانرهای متفاوت مهارت خود را در همه زمینهها به اثبات رسانده و نشان دادهاند کارگردانانی مختص تک ژانرها و محدود و منحصر به یک سبک و روش نیستند اما اکثر فیلمسازان اوج هنرشان را فقط در تک زمینههایی به نمایش نهادهاند که از آغاز حضورشان در عرصه هنر هفتم در آن به خودنمایی پرداختهاند. جو کورنیش که چندی پیش با یک فیلم ماورایی تأثیر پذیرفته از جان کارپنتر بهنام «بهبلوک حمله کنید» سری توی سرها درآورد، اخیراً با ارائه فیلم «بچهای که میخواست سلطان باشد»، نشان داده که فرمولهای ساخت فیلمهای مهربانانه و سرگرمکننده را هم میشناسد و گاری ریچی بریتانیایی که سالها گانگستریهای پر طمطراق و «اکشن»های جنایی مانند «لاکانداستاک» را میساخت، با ورود به دنیای فانتزی والتدیسنی و بازسازی «علاءالدین»- البته با بازیگران زنده- وارد عرصه تازهای شده و از جمع تک ژانریها خارج گشته است، فیلمهای ذکر شده در این صفحه که شمارشان به عدد 9 میرسد، از همین قبیل و معرفیکننده کارگردانانی عمدتاً ضربتی و خشن و متخصص آثار حادثهای است که در فاصله زمانی ساخت آثار تخصصی و غیر خانوادگی و ضد رمانتیکشان ناگهان سری به این ژانر پرطرفدار زده و در وادی آرامش و آسایش روحی هم بسیار موفق عمل کردهاند، هرچند که این ورودها اغلب موقتی و کوتاه مدت بودهاست و آنها همچنان آتشافروز و در حیطههای کاری اصلی خود و بواقع در جمع دردسرسازها ماندهاند.
«پاپای»
کارگردان: رابرت آلتمن، در فاصله زمانی بین «سلامتی» (1980)
و «بازگشت به جیمی دین، جیمی دین» (1982)
کارهای رابرت آلتمن البته سرشار از استعارهها و چیزهای غیر جدی و فاقد اکشنهای تند و بیدلیل بود اما هیچکس گمان نداشت او با پیشینه ساخت «نشویل» و بهعنوان فیلمسازی که در دهههای بعدی «بازیگر» و «آماده برای پوشیدن» را ساخت، گزینهای ارجح برای تولید افسانه شیرین و کارتونی «پاپای» و بویژه ارائه آن در قالب یک موزیکال با بازیگران زنده باشد ولی آلتمن فقید به محض پیش آمدن این فرصت قدم جلو گذاشت و سلسله قصههای پرطرفدار «پاپای؛ مرد دریانورد» را با چنان بافت و موجوداتی روی پردههای نقرهای نشاند. فیلم حاصل یک چیز غریب اما بسیار جالب و دوستداشتنی است و محصول مشترک کمپانیهای والت دیسنی و پارامونت در قالب این فیلم جلوه گری ویژهای دارد. رابین ویلیامز که در سالهای بعدی مشهور و ستاره پولساز هالیوود شد، در این فیلم در قالب پاپای اولین نقش اصلی و مهم زندگی هنریاش را تجربه کرد و شلی دووال هم که در همان سالها در فیلم ترسناک و بشدت جدی «درخشش» کار استنلی کوبریک حضور یافته بود، این بار در قالب اولایو اویل ظاهر شد که زن محبوب کاراکتر پاپای است. آلتمن که میدانست تبدیل این کارتون معروف و پرطرفدار به یک فیلم دارای بازیگران زنده دهها دردسر و مشکل دارد، مخصوصاً تیم تولیدیاش را به کشور مالت برد تا درآنجا کارهای دلخواهش را انجام بدهد و خلاقیت و کنترل لازم را بر پروژه داشته باشد. با اینکه در زمان اکران فیلم خیلیها آن را رد کرده و آن را یک ناکامی اقتصادی بزرگ دانستند ولی با گذشت زمان ارزشهای فیلم پیوسته بیشتر نمایان شد و امروز از آن بهعنوان یک کار کلاسیک در این سبک و سیاق از فیلمسازی یاد میشود. آواها وترانههایی ماندگار از هری نیلسون از دلایل توفیق این فیلم است ولی باید اذعان داشت که جالبترین وجه فیلم تقابل سنن اسلپ استیک (بزن و بکوب) پاپای و قصههای آن با ظرایف فکری و حس قوی و بشدت غیر متعارف آلتمن است. با این اوصاف این دو قطب منفی بخوبی یکدیگر را جذب کردهاند و کارتونهای پاپای با قلم و نقاشی مکس فله شر که یادگاری از دهه 1930 است در تجسم سینمایی دهه 1980 رابرت آلتمن هم یک چیز نوین نشان میدهد. پاپای همیشه مرد کوشایی نشان داده است که با سیستمهای حاکم جنگیده اما در کلام و تعبیر آلتمن و درون یک موزیکال پرتمسخر مردی است که قابلیت جذب هر مخاطبی را دارد و مثل همیشه یک پاپای آرزومند است که با خوردن اسفناج صاحب قدرتی هرکول وار میشود و در عین حال عاشقپیشهای است که نمیداند عشق چیست؟
«رانگو»
کارگردان: گور وربینسکی، در فاصله زمانی بین «دزدان دریایی کاراییب: پایان جهان» (2007)و «لون رنجر» (2013)
گور وربینسکی در اواسط ماجرای توفیق سری فیلمهای حادثهای و پرطرفدار «دزدان دریایی کاراییب» بسر میبرد که بهفکر ساختن این انیمیشن کامپیوتری افتاد. با این حال کارتونی که قرار بود تا حدی تجربی و یک چیز نوین بدون چشمداشتهای مالی خیره کننده باشد، در نهایت 135 میلیون دلار بودجه تولید را موجب شد و البته مورد تحسین هنری قرار گرفت و جایزه اسکار بهترین کارتون سال را هم بهدست آورد و در زمینه دستاوردهای فنی هم جوایز متعددی در اینجا و آنجا گرفت. صدای کاراکتر اصلی یعنی رانگو را هم جانی دپ تأمین کرد که انتخاب نخست وربینسکی برای پنجگانه «دزدان دریایی کاراییب» بوده است. فیلم متمرکز بر یک آفتاب پرست است که به طور تصادفی کلانتر شهری میشود که محل زندگی حیوانات و در صحرای مشهور موژاوی در کالیفرنیای امریکا واقع است. با این حال نقطه قوت اصلی «رانگو» ضرب و ریتم تند وقایع، حادثه سازیهای مداوم و جذابیتهای بصری حتی در قالبهای ظاهراً محدود کارتونی است. وربینسکی خالق اصلی این هیجان ناب در سال 1998 با «شکار موش» فیلمی با همین مشخصهها و با ضرب و ریتم فوقالعاده ساخته و از طریق آن فیلم هم نشان داده بود که همه هنر و مهارتش منحصر به فیلمهای اکشن و حادثهای نمیشود اما رانگو به سبب کارتونی بودن یک حیطه کاملاً متفاوت است و کمتر کسی انتظار جولان ماهرانه وربینسکی را در این عرصه کاملاً غیر تخصصی داشت، البته وربینسکی برای به موفقیت رسیدن این کارتون وسترن از خصایل وسترنهای معروف و تحسین شدهای مانند تریلوژی «یک مشت دلار» سرجیو لئونه یا فیلم جنایی «شهر چینیها» کار رومن پولانسکی بخوبی برای خود الگوبرداری کرد. شاید برخی از این عناصر بینندگان کم سن و سال رانگو را فراری داده باشد اما در میان انیمیشنهای معروف و موفق 45 سال اخیر هالیوود هیچیک ضرب و ریتم و فضای غریب این فیلم را ندارند.
وربینسکی به نشریه قدیمی و پر نفوذ هالیوود ریپورتر گفته است: «قبول دارم که وقتی مخارج تهیه کارتونها نیز این قدر زیاد میشود، جا دارد که آنها فرم و ماهیت خانوادگی و انساندوستانه خود را حفظ کنند اما این را هم میدانم که مردم و بویژه دوستداران کارتون از ترتیب و سیاق همیشگی و رایج این ژانر از فیلمسازی خسته شدهاند و طالب چیزهای تازهای هستند. من بهدرستی نمیدانم این نکات جدی چیست اما تجربه رانگو و توفیقهای فراوان آن نشان داد که چنین حوادث تند و پر ریتم و ضربه زنندهای میتواند قسمتی از این تغییرات و نیازها باشد.
«مبارزهگر سرعت»
کارگردانها: لانا و لیلی واچوفسکی، در فاصله زمانی بین «انقلابهای متریکس» (2003) و «ابر اطلس» (2013)
خالقان سهگانه متریکس که نوعی انقلاب فنی و تصویری را در هنر سینما طراحی کردند، در پی اتمام آن فیلمها و پیشاز رویکرد به فیلم حادثهای- تخیلی «ابر اطلس» به ساخت این اکشن کمدی که روحیات آشکار ضد کاپیتالیستی دارد، همت گماشتند. البته این کار با الهام گرفتن واچوفسکیها از یکسری کارتون و پاورقیهای انیمیشنی دهه 1960 که سلسله آثار مانگا نامیده میشدند، صورت پذیرفت. این هنرمندان کوشیدهاند یک کار زنده و سرشار از تحرک را که به سان کارتونها مملو از شور و روحیه حادثهجویی است، تهیه و تقدیم سینماروها کنند و آنقدرها هم در هدف خود ناموفق نبودهاند. شاید این فیلم در گیشهها به ارقام بالایی نرسیده باشد اما با گذشت زمان ارزشهای آن آشکار شده و در میان کارهای بعد از «مبارزهگر سرعت» فقط قسمت ششم اسپایدرمن با نام جنبی «به درون فرهنگ اسپایدر» بهلحاظ نوجویی و سرعت در بیان قصه و اتفاقاتش به اندازه این کار لانا و لیلی واچوفسکی نوگرایانه و لبریز از تازگیها بوده است.
فقدان مدلهای مختلف تصویربرداری طی این فیلم و عدم تنوع در این زمینه امری محسوس است و تک بعدی بودن فیلم از این بابت قطعاً یک نقصان است ولی وقتی فیلم جا میافتد و بینندگان به آنچه میبینند عادت میکنند، لذتی که از این بابت میبرند، غیر قابل انکار است. شاید هنر مهم و دستاورد اصلی واچوفسکیها خلق قاطعیت و بهکارگیری جدیت در بیان داستانی باشد که در اصل کودکانه بهنظر میرسد و البته تماشاگران از این نقیصه هم میگذرند که فیلم قدری طولانیتر از چیزی است که باید باشد. عجیبتر از همه بازی خوب شماری از هنرپیشههای فیلم در عین عمیق نبودن داستان و جولان آدمهای معمولی در متن رخدادها است و در این ارتباط باید بخصوص از جان گودمن و راجر آلام یاد کرد که اولی اداهای مبارزان نینجا را درمیآورد و دومی صدا و صحبتهایش بیشباهت به پارس سگها نیست. این قطعاً از عجیبترین آثار سینمای عامه پسند جهان طی سالهای اخیر به شمار میآید.
«بیب: خوک درشهر»
کارگردان: جورج میلر، در فاصله زمانی بین «روغن لورنزو» (1992)
و «مکس دیوانه: جاده خشم»(2015)
میلر نیوزیلندی که یک اکشن ساز درجه یک بود و سهگانه پرفروش «مکس دیوانه» را بر همین اساس در دهه 1980 رو کرد، قسمت اول «بیب» را هم بر مبنای داستان «خوک گوسفندی» نوشته دیک کینگ اسمیت پایهگذاری و طرحهای اولیه آن را تهیه کرد اما کارگردانی آن فیلم را کریس نونان انجام داد. با این حال میلر حادثهساز و خشونت پیشه با کارگردانی قسمت دوم «بیب» به حق خود رسید و ثابت کرد اگر لازم باشد، میتواند فیلمهای اجتماعی و ملایم موفقی را هم بسازد. البته کار او بسیار سخت بود زیرا در محیطی شبیه به فیلمهای «اوز» (جادوگر «اوز» و دنبالههای آن) باید فضایی را میساخت که هم جدی و هم مفرح و به سبک فیلمهای خانوادگی و شیرین باشد. البته تم و روال قصه و چگونگی اتفاقات همانی است که در فیلم اول دیده بودیم و یک بار دیگر خوکی را میبینیم که در سطح شهر چرخ میزند و با رفتار شیرینش هرکس را که ملاقات میکند، بهخود علاقهمند میسازد. البته میلر با سلایق و روال کار ویژهاش بلافاصله بعداز ساخت این فیلم به سراغ قسمت چهارم «Mad Max» رفت که ابتدا قرار بود در سال 2002 ساخته شود اما دشواریهای تشکیلاتی و کمبودهای فنی آن را به اواسط دهه 2010 ارجاع کرد. میلر برای این که ثابت کند توفیق «بیب» تصادفی نبوده پس از غوغای زد و خوردهای قسمت چهارم «مکس دیوانه» و فتح سه جایزه اسکار بابت آن کارتونهای دوگانه «پاخوش» را هم در دست گرفت و رقص پنگوئنها را در آن به تصویر کشید.
«هوگو»
کارگردان: مارتین اسکورسیسی، در فاصله زمانی بین «شاترایلند» (2010) و «گرگ وال استریت» (2013)
اسکورسیسی با انبوه فیلمهای گانگستری و جدی و دراماتیکاش هرگز یک مدعی جدی و طراح خلاق برای فانتزیهایی واقعیتگرا مثل «هوگو» نشان نداده بود اما این سینماگر 79 ساله چنان در این فیلم خوب کار کرده که چند جایزه اسکار را بهدست آورد و حتی نامزد جایزه برترین فیلم سال هم شد. اسکورسیسی این فیلم را که در سال 2011 بر پردههای نقرهای نشست، براساس رمان پرطرفداری از برایان سلزنیک به «نام اختراع هوگو کابرت» ساخت و در چنین چارچوبی با پسر نوجوان پر تحرکی با بازی آسا باترفیلد روبهرو میشویم که به طور پنهانی در ایستگاه قطار پاریس کار میکند و میراث دار حرفه پدر مرحومش شده که سالها ساعتهای دیواری و ناقوس وار این ایستگاه را میزان و تعمیر میکرده است. او بتدریج با نوجوانی همسن خودش با بازی چلوگریس مورتز آشنا میشود و ماجراهای تعقیب و گریز جالبی را هم با مأمور پلیس ایستگاه (با بازی ساشا بارون کوهن) دارد اما آنچه او را متحول میسازد، آشنایی با ژرژملیس (با بازی بن کینگزلی) است که هرچند در این ایستگاه فقط فروشنده اجناس فانتزی و دستدوم است اما در واقع در مطرح ترشدن هنر سینما و جا افتادن پایهها و ساز و کارهای آن نقش مهمی داشته و از پیشروان و پایهگذاران این هنر بوده است. فراموش نکنیم که ژرژملیس نه یک چهره خیالی بلکه تاریخی و حقیقی است و با این اوصاف و بهرغم اسلپ استیک (بزن و بکوب) بودن برخی صحنهها آنچه اسکورسیسی خلق کرده، ادای احترام به هنر هفتم و شرح و بسط بنیادهای آن از طریق ترسیم دوستی هوگو با ملیس است. عجبا که این قصه ظریف را نه طنازان سینما بلکه اسکورسیسی رو کرده که با امثال «گاو خشمگین» (1980)، «رفقای خوب» (1990)، «کازینو» (1995) و «دار و دستههای نیویورکی» (2002) شماری از خشمگینترین فیلمهای دوران را عرضه کرده است.
«جک»
کارگردان: فرانسیس فورد کاپولا، در فاصله زمانی بین «دراکولای برام استوکر» (1992) و «باران ساز» (1997)
باورنکردنی است که سازنده مشهور این فیلم همانی باشد که با دو قسمت اول از تریلوژی «پدرخوانده» (1972 و 1974) و «حالا آخرالزمان» (1980) خونبارترین و هشدار دهندهترین فیلمهای زمانه را خلق کرده و از هر یک از کارهای اصلیاش جدیت و خشونت صریحی میبارد که فقط در اصیلترین فیلمهای جنایی مرسوم و جاری است. «جک» یک فانتزی تمام عیار و متمرکز بر پسری 10 ساله و ویژه است که به سبب یک خدشه ژنتیک و ارثی چهار برابر سریعتر از همگنانش بزرگتر و مسنتر میشود. کاپولا برای ایفای این نقش و بهعنوان نماد او در ایام بزرگسالی رابین ویلیامز فقید را برگزید که با بازی در «هوک» ساخته سال 1991 استیون اسپیلبرگ پیشینه حضور در چنین نقشهایی را داشت و در آن فیلم ویلیامز ایفاگر نقش پسرک نوجوان دیگری بود که به هیچ وجه خیال رشد ندارد. ویلیامز البته در «جک» رنج بیشتری میبرد زیرا با پسرانی در مدرسه همکلاس و در یک مکان مستقر میشود که به هیچ شکل با وضعیت فعلی او همخوانی ندارند. از آنجا که اکثر فیلمهای فانتزی ساخته شده توسط کارگردانان اکشن و جدی، از روی ادبیات داستانی موجود اقتباس شدهاند، این فیلم که مبتنی بر سناریویی اوریژینال است و از ذهن کاپولا و دستیارانش تراوش کرده، حضور و نمادی بارزتر در میان این آثار مییابد و با ارزشتر و خلاقانهتر جلوه میکند.
«بچه جاسوسها»
کارگردان: رابرت رودریگز، در فاصله زمانی بین «The Faculty)«1998) و «روزی، روزگاری در مکزیک» (2003)
رابرت رودریگز مکزیکی از خلاقترین و جذابترین کارگردانان 30 سال اخیر هالیوود بوده و در همین راستا پساز کارهایی متمرکز بر آدمهای ماجراجو و تندرو که بیگمان «دسپرادو»(1993) موفقترین در بین آنها بود، بیش از پیش به فیلمهایی روی آورد که کاراکترهای اصلی آن کودکان و نوجوانان هستند و یکی از شروع کنندگان این موج قسمت اول «Spy kids» بوده است؛ فیلمی که خانواده خیالی کورتز را که عمده اتفاقات در آن روی میدهد، در قلب ماجراها و مرکز اتفاقات خود دارد و در قسمتهای دوم و سوم خود نیز این روند را استمرار بخشیده است. الکسن وگا و دریل سابارای نوجوان نقشهای اصلی را ایفا میکنند اما برای بزرگترها جذابیت اصلی حضور آنتونیو باندراس در فیلم است که پابهپای این بچهها میآید و ماجراسازی میکند. ما در این فیلم کارلا گوگینو، آلن کامینگ و دنی تره خو را هم حاضر داریم و متن اتفاقات و رفتار بعضی کاراکترها یادآور سری فیلمهای پرطرفدار ماچت است. رودریگز در قسمتهای دوم و سوم «بچهجاسوسها» کارهای هری هاوزنی را که استاد اولیه جلوههای بصری و خالق نخستین اسپشیال افکتها بود در کنار برخی تصاویر سهبعدی باب و ارقام بالای فروش فیلمهای این فرانچیز را حفظ کرد و پساز آن بود که با ساختن «روزی روزگاری در مکزیک» تریلوژی موسوم به «ال ماریاچیها» را پایان بخشید که طبعاً لحن بسیار خشنتری داشتهاند. رودریگز در سالهای بعدی هم با عرضه امثال «ماجراهای پسرکوسهای و دختر لاوا» از ساخت مجدد فیلمهای شیرین و خانوادگی غافل نماند.
«آنجا که چیزهای وحشی هستند»
کارگردان: اسپایک جونزی، در فاصله زمانی بین «اقتباس» (2002)
و «او» (2013)
مدتها طول کشید تا سرانجام این فیلم ساخته شود و تلاشهای اولیه در این زمینه حتی به سالهای دهه 1980 و زمان اشتغال جان لاسیتر در کمپانی والتدیسنی بهعنوان نقاش و طراح کارهای انیمیشنی بازمیگردد و لاسیتر همانی بود که در سالهای بعدی یک کارگردان موفق برای فیلمهای کارتونی و خانوادگی شد. در نهایت این اسپایک جونزی بود که کتاب کوچک و 10 صفحهای موریس سنداک و بواقع قصه مختصر و مفید «آنجا که چیزهای وحشی هستند» را به یک فیلم بلند سینمایی تبدیل کرد. خود جونزی هم معترف است که در درجه اول میخواست یک فیلم درباره ایام کودکی بسازد و هدفش تولید فیلمی در مورد برخی کودکان یا تعداد خاصی از آنها نبوده ولی حاصل نهایی کار او چیزی است که از سوی کمپانی مربوطه فیلمی برای هر دو مورد و در بردارنده خصایلی برای تمامی کودکان و موضوعات اجتماعی توصیف شده است. هرچه هست، این فیلم متمرکز بر پسری نوجوان و ناآرام بهنام مکس است که از خانه و محل زندگیاش میگریزد ولی در نهایت به جزیرهای راه مییابد که سرشار از چیزهای وحشی و موجودات دائماً تغییر یابنده است و در میان چنین چیزهایی او به مقام یک سلطان و حاکم ارتقا مییابد. جونزی برای خلق موجودات غیر طبیعی حاضر در متن قصه به هر سلاح موجود و ممکن روی آورده و از آن قبیل است استفاده از عروسکها، عملکردهای انیمیشنی و شیوه مافوق مدرن «CGI» و این چنین است که وزن و ماهیت این موجودات و به تبع آن کل فیلم بالا میرود. شاید این ایراد به فیلم حاصله وارد باشد که بیشتر مناسب حال افرادی است که با کتاب موریس سنداک و قضایای آن آشنایی داشتهاند اما اغلب بینندگان یک حس خوشایند در قبال وقایع فیلم از خود بروز دادهاند.
«جادوگران»
کارگردان: نیکولاس روگ، در فاصله زمانی بین «قطعه 29» (1988)
و «بهشت سرد» (1991)
این فیلمی است از ژانر هارور (وحشت) و متمرکز بر کودکان که نیکولاس روگ فقید و بریتانیایی دور از حال و احوال عمومی سایر فیلمهای تیره و رئالیستی و تند خود ساخت و البته تلاش و اثر هنری او برگرفته از یک داستان دیگر از روالد دال است که استاد غیر متعارف و ویژه ادبیات کودکان بهشمار میآید. با چنین پیشزمینهای «جادوگران» پیرامون جوانی بهنام لوک ایوشیم و عمه او بهنام هلگا است که مجبور میشوند طی ایام تعطیلاتشان در لب دریا با مجموعهای از جادوگران خطرناک و بینالمللی رودررو شوند و جلوی نقشه شیطانی آنها را بگیرند که میخواهند تمامی کودکان جهان را بهشکل موش دربیاورند. آنچه این فیلم را دیدنیتر و خاصتر میسازد، استفاده از کارگاه جیم هنسون استاد فقید و بزرگ هنر عروسکسازی و امکانات و محصولات حیرت انگیز آن است و حضور آنجلیکا هوستون بازیگر قدیمی هالیوود و دختر جان هوستون افسانهای در قالب یک جادوگر اعظم بیرحم نیز از خصلتهای جالب این فیلم محسوب میشود. هرچیز عجیب قابل تصور و غیر منتظرهای در این فیلم روی میدهد ولی پایان خوش و بالنسبه شیرین فیلم از نقاط ضعف آن به حساب میآید و دال نیز از چنین پایانی ابراز نارضایتی کرده بود و با وجود این باید پذیرفت که این یک اقتباس تصویری و نسخه سینمایی خوب از روی داستان نیمه کلاسیک «جادوگران» است.