بیخبر، بیگناه نیست
«روز بلوا» چطور به یک فیلمفارسی تمامعیار تبدیل میشود
نوشته یحیی نطنزی
«روز بلوا» تا میانه جشنواره میتواند ناامیدکنندهترین فیلم لقب بگیرد. نه فقط بهخاطر کیفیت ساخت تلویزیونی و فیلمنامه سطحینگر آن، بلکه بیشتر بهدلیل رویکرد حاکم بر کلیت فیلم و دست کم گرفتن شعور مخاطبی که برای تماشایش وقت گذاشته. فیلمسازی بر اساس اتفاقات واقعی (در اینجا مشکلات مؤسسات مالی و اعتباری) همیشه دردسرهای خودش را دارد. این مشکلات وقتی تشدید میشوند که فیلمساز با یک فاصله زمانی نه چندان زیاد از یک رویداد تصمیم به ساخت فیلم بگیرد و به سوژهاش زمان ندهد تا کاملاً پخته شود یا همه ابعادش به چشم بیایند. اما مشکل «روز بلوا» فقط این شتابزدگی و یکسویهنگری در مواجهه با سوژه نیست. مشکل اصلی به استفاده (یا به تعبیر دقیقتر سوءاستفاده) از این سوژه در جهت تسویهحسابهای سیاسی و حزبی برمیگردد. وقتی با فیلمی طرفیم که بیشتر از آنکه قصهاش را در چارچوب قواعد سینمایی تعریف کند و روایتی هنرمندانه در پیش بگیرد، تطهیر بخشی از یک نظام سیاسی و ارائه تصویری دمده از یک صنف مذهبی را اصل قرار میدهد، چگونه میتوان انتظار داشت نتیجه قابل توجه یا تحمل به نظر بیاید؟
در «روز بلوا» جامعهای مملو از شر ترسیم شده که در آن حتی زنها به شوهرها رحم نمیکنند و منفعتطلبی بر هرگونه آرمان و ارزشی سایه انداخته است. در این جامعه تا حدی فانتزی شخصیتی روحانی با کارکردی آشکارا استعاری گنجانده شده که بهنظر میرسد ذاتی پاک و فطرتی دستنخورده دارد و بیخبر از فسادی که اطرافش را فراگرفته به تبلیغ سویههای رحمانی دین مشغول است. اما وقتی پردهها کنار میروند، این شخصیت پاکباخته مجبور میشود برای دفاع از حیثیتش پا به میدان بگذارد و برای حفظ آبرویش یک تنه به میدان بزند؛ میدانی در تسخیر چهرههای بانفوذ در حال ساخت و ساز (کنایهای به کارگزاران سازندگی؟) که به فسادی ریشهدار دامن زدهاند و همه را آلوده کردهاند. شخصیت چشم و گوش بسته ماجرا هم چارهای ندارد جز اینکه کمی کلاهش (در اینجا عمامهاش) را آنطرفتر بگذارد و با واقعیتهایی مواجه شود که اصلاً خوشایند بهنظر نمیرسند؛ واقعیتهایی که اولین قدم برای رؤیایی با آنها کنار گذاشتن ظاهر متجدد (لباده) و پوشیدن یک ردای سنتی (قبا) است!
همین شواهد را کنار هم قرار دهید تا به این نتیجه برسید که «روز بلوا» یک «فیلمفارسی» تمام عیار است. فقط کافی است به جای شخصیت روحانی یک کلاهمخملی باغیرت قرار دهید و جای زد و بندهای مالی را با مسائل ناموسی و خانوادگی عوض کنید تا ظاهر گولزننده فیلم کنار برود و چهره نخنماشدهاش کاملاً به چشم بیاید. فیلم حتی در پایبندی به این فرمول تا جایی پیش رفته که جای معشوقه دلفریب اما بیوفای «فیلمفارسی»، یک همسر شیکپوش چادری نشانده و بهلحاظ دراماتیک همان کارکرد را برایش تعریف کرده. با این حال فاجعه دراماتیک فیلم فقط به این مسائل محدود نمیشود. مشکل اصلیتر جایی به چشم میآید که تمام تلاش فیلمساز و فیلمنامهنویس برای ارائه تصویری همدلیبرانگیز با شخصیت اصلی داستان کارکردی معکوس پیدا میکند و در عوض ظاهری بلاهتوار به او میدهد. اصل اولیه چنین درامهایی همذاتپنداری مخاطب با شخصیت بیگناهیست که ناخواسته در موقعیتی بغرنج اسیر شده. تنها در این صورت است که ما برای سرنوشت او دل میسوزانیم و برای رهایی یا رستگاریاش خدا خدا میکنیم. «روز بلوا» اما به جای در پیش گرفتن این تمهید امتحانپسداده، شخصیتی سادهلوح روی پرده میبرد که چشم بر واقعیتهای کاملاً بدیهی اطرافش بسته و به یک خوشخیالی خودخواسته تن داده. چنین شخصیتی در چارچوب دراماتیک فیلم بیشتر از آنکه دوستداشتنی باشد حرصدرآور است؛ شخصیتی که هنوز نفهمیده در بیخبری فضیلتی نیست.
این یک یادداشت عصبانی است
روز پنجم جشنواره فجر از متن تا فرامتن آزاردهنده بود
نوشته صوفیا نصرالهی
دلایل زیادی برای عصبانی بودن دارم. مثلاً اینکه نمایشهای جشنواره دارد زیاد میشود و حساب و کتاب از دست رفته و من هیچ جای دنیا سراغ ندارم که جشنواره وسط کار فیلمی را اضافه کند چون فیلمی نرسیده و بعد فیلم برسد و قرار باشد هر دو را نمایش بدهند. یا اینکه یک تهیهکننده وسط جشنواره درخواست نمایش فیلمش را بدهد و به برنامه اکران اضافه شود! بقیه فیلمهایی که در جشنواره حضور ندارند نمیتوانستند درخواست حضور بدهند؟!
اما دلیل بزرگتر عصبانیتم فیلمهایی است که در روز پنجم جشنواره فیلم فجر دیدم و میخواهم بگویم اگر هیأت انتخاب کارشان را درست انجام دادهاند و اینها بهترین محصولات سینمای ایران بودهاند که دیدهاند و انتخابشان کردهاند پس بیایید از همین حالا فاتحه سینمای ایران را بخوانیم و درش را تخته کنیم.
مایه تأسف اینکه در سالهای اخیر سلیقه سینمایی مردم را چنان تنزل دادهایم که این فیلمها در فهرست 10 فیلم آرای مردمی هم قرار دارند.
از فیلم حمیدرضا قربانی عصبانیام. از اینکه از دستیار فرهادی بودن گویا فقط یک فرمول یاد گرفته که کاراکترها را سر دوراهی انتخاب بگذارد. بقیه فیلمنامهاش فانتزیهای عجیب و غریب است. ایده اصلی فیلم «مغز استخوان» حیرتانگیز است. چهطور به ذهن کارگردان رسیده که چنین بلایایی سر کاراکترهایش بیاورد؟! و چهقدر زن فیلم که قرار است قهرمان داستان باشد و انتخابکننده شخصیتپردازی حق به جانب عصبیکنندهای دارد و چهقدر پریناز ایزدیار نقشاش را بد بازی میکند. همهاش گریه و بغض. امسال پریناز ایزدیار آنقدر جلوی دوربین اشک ریخته که نمیدانم خندیدن یادش مانده یا نه. قربانی یک موقعیت نادر تا حد زیادی تخیلی را برداشته و سعی کرده قصه تعریف کند. اگر آن منطق طرح اولیه را بپذیرید شاید بتوانید به آن امتیاز بدهید اما پرده سوم کل قضیه از بین میرود. به جای اینکه قصه بین دو کاراکتر اصلی که اول کار دیدهایم شکل بگیرد وارد یک ماجرای قتل میشویم و مثل بقیه فیلمهای امسال چند تا داد و بیداد مفصل هم داریم و اینکه کاش جواد عزتی هم برگردد و کمدی بازی کند. از دیدن چهره عبوسش در فیلمهای شبیه به هم و در نقشهای شبیه به هم خسته شدیم.
بعد نوبت رسید به «روز بلوا» ساخته بهروز شعیبی که از آن فیلمهای عصبیکننده با ظاهری موجه است. هیچ نمیفهمم چرا مثلاً فیلم «روز بلوا» شعیبی باید به «زندگی خصوصی» حسین فرحبخش که چند سال پیش ساخته بود ارجحیت داشته باشد یا بیشتر از «رسوایی» مسعود دهنمکی تحویل گرفته شود؟ فرمول همان است. آدمهای ظاهرالصلاح که معلوم میشود از پشت به مردم خنجر زدهاند و معمولاً یک فرد بیگناه که این وسط اول قربانی نگاه مردم میشود و بعد تلاش میکند تا آبرویش را دوباره بخرد. فیلمی با ساختار تلویزیونی که انگار نسخه سینمایی شده سریال «پردهنشین» بود. ضریب هوشی قهرمان فیلم پایینتر از حد نرمال بود و بهعنوان کسی که کامپیوتر خوانده میتوانم بگویم که بزرگترین هکرهای جهان هم سرپایی نمیتوانند سریعتر از تایپ یک متن ساده با فشردن چند کلید، صفحات بقیه را هک کنند و بعد هم به اطلاعات شرکتها دست پیدا کنند.
همه این عصبانیتها را نگه داشته بودم که با خندیدن سر تنها فیلم کمدی جشنواره یعنی «خوب، بد، جلف ۲: ارتش سری» جبران کنم. برایم مهم نبود که فیلم پیمان قاسمخانی اصلاً به مقتضیات جشنواره فجر میخورد یا نه. همین که وسط این همه داد و فریاد و بدبختی یک فیلم کمدی در جشنواره حضور داشت به نظرم غنیمت بود اما «خوب، بد، جلف ۲» شبیه کبریتی بود که روی بشکه باروت بیندازند. از پیمان قاسمخانی متعجبم که چهطور چنین فیلمنامه بیسر و ته و بیمزهای نوشته است. الگوی فیلم «احمق و احمقتر» را بردارید و کمی هم با قصه فیلم «سن پترزبورگ» که خود قاسمخانی فیلمنامهاش را نوشته بود ترکیب کنید و البته همه شوخیها را لوس و لوث کنید نتیجهاش میشود «خوب، بد، جلف ۲: ارتش سری».
برخلاف قسمت اول حتی پژمان جمشیدی و سام درخشانی هم بامزه نیستند. دوئتشان دیگر تکراری شده و تنها بازی قابل قبول فیلم حامد کمیلی است که یکبار دیگر بعد از «پسر آدم، دختر حوا» و «ایتالیا ایتالیا» نشان میدهد بازیگری است که در زمینه کمدی استعداد زیادی دارد و در کمدیها حضور گرم و دوستداشتنی میتواند داشته باشد. فیلمنامه سرگردان است. طبعاً کمی فانتزی است اما فانتزیاش اصلاً از کار درنیامده. کارگردانیاش با آن کلاژ قسمتهای ترامپ نزدیک به فاجعه است و همه اینها را میتوانستم بگذارم پای اینکه یک فیلم ضعیف دیگر در جشنواره دیدم اما پایانبندی «خوب، بد، جلف ۲» آنقدر توهینآمیز بود که به نظرم فقط یک اثر ضعیف دیگر نیست. دو ساعت فیلم را با شوخیهای بیمزه و کلیشهاش تحمل کردیم (که واقعاً نمیدانم چرا چنین فیلمی باید تا این حد طولانی باشد. پیمان قاسمخانی زمانی بلد بود که مهمترین چیز در ساختن کمدی زمانبندی است) که دست آخر قصه (یا آن چیزی که بهعنوان قصه به خوردمان دادند) پایانی هم نداشته باشد. پیمان قاسمخانی کاراکترهایش را بعد از دو ساعت وسط زمین و هوا رها کرد و نوشت: این قصه ادامه دارد و ادامهاش را در «خوب، بد، جلف ۳» ببینید. در واقع ما یک آنونس دو ساعته دیدیم برای فیلمی که قرار است بعداً ساخته شود و احتمالاً فروش میلیاردی بکند!
این اگر اسمش توهین به مخاطب نیست پس چیست؟!