ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
روایت کسانی که شب را در بزرگترین آرامستان تهران میگذرانند
شبنشینی با رفتگان
فرزانه قبادی/ «آمار حاضر بهخواب مردهها رو میگیریم» مهدی جواب دوستانش را که میپرسند: «شبها تو قبرستون چکار میکنید؟» اینطور میدهد. 20 ماه از خدمت سربازیاش میگذرد و حالا نگهبانی دادن در شبهای آرامستان برایش عادی شده، دیگر از تنهایی و سکوت نمیترسد اما از شبهای پرهراس و صداهای عجیب خاطره زیاد دارد: «اینجا ما یه دوست داریم اسمش هاله است، یه سایه است که صورت نداره، شبا میاد رد میشه، گاهی هم ما بهش سلام میدیم.»شب مرموز و آرام از راه میرسد. گورستان کمکم خلوت میشود، خالی اما نه. چراغهای سرخ و سفید از ارتفاعی بلند به اطراف نور میپاشند. ماشینها راه خروج را پیش گرفتهاند و ترافیک مقابل در خروجی متراکمتر شده. گلها ماندهاند بر مزارها، دلها هم شاید. ماجراهای اینجا با رفتن خورشید و ماشینها و آدمها تمام نمیشود. قصهها زیر پوست شب ادامه دارند.
بهشت در جوار فرشتگان
در انتهای خیابان تاریک میرسیم به چند پروژکتور بزرگ که قطعه 31 را روشن کرده. در «قطعه فرشتگان» همه چیز متفاوت است. اندازه سنگ مزارها، چهرههای حک شده بر تن سنگ های عمودی، بادکنکهایی که در هوا تلو تلو میخورند و تورها و روبانهایی که در میان سنگهای سیاه، شرمسارند از اینکه کاری از دست شان بر نمیآید. ریسههای رنگی و براق تمام تلاش شان را کردهاند که فضا را کمی رنگی و شاد کنند. تمام قطعه روشن است. مثل روز. بچهها روی سنگ مزارها میخندند، صدایی اما نیست. هر چه چشم میچرخانی خبری از شور و قهقهه و شیطنتهای کودکانهشان نیست. سنگهای سرد بار تمام آن خندهها را به دوش میکشند. سکوت است و سکوت.
مرد آب داخل گالن را پای بید مجنون میریزد و در دنیای خودش قربان صدقه سنگ مزار کوچک و سیاه میرود: «چطوری بابایی؟ الهی قربونت برم.» ویهان را یک سال و چهار ماه پیش از دست دادهاند. پسر یک سالهای که مبتلا به sma تیپ یک بود و با وجود تمام تلاشهای خانواده برای درمان و بهبود زندگیاش، همانطور که در یک روز بهاری به دنیا آمده بود، در یک روز بهاری هم آسمانی شد. حالا خانواده ویهان هر پنجشنبه قرار دارند تا شب را کنار او بگذرانند. گاهی هم که مادر بیتاب میشود، هر ساعتی از شبانه روز باشد، خود را میرسانند به «بهشت» و کنار ویهان، تا دل مادر قرار گیرد. عمو اکبر پدر ویهان مرد خوش مشربی است، مهربانی در صدایش موج میزند، در میان مرور خاطراتش گاهی بغض میکند و اشکش به آنی جاری میشود: «اینجا آدم به خدا نزدیکتره، قطعه فرشتگان یه سرزمین پاکه، یک تکه از بهشت. دل آدم صیقلی میشه اینجا چون این بچهها همه فرشته هستن.» در میان صحبتهای عمو اکبر زن و مرد جوانی سر میرسند، کوروش را در هشت ماهگی در تصادف از دست دادهاند. مادر تأکید میکند که کوروش وقتی «هشت ماه و 12 روز» داشت آسمانی شده است. حالا هم حتماً حساب روز و ساعتهای نبودن پسرش را دقیق و درست دارد، اما بیشتر از این چیزی نمیگوید. چشمان مرد جوان پر از حرف است: «اینجا ما حرف همدیگه رو خوب میفهمیم، چون درد همه مون یک چیزه، همه بچه هامونو از دست دادیم.» درد مشترک شان هر پنجشنبه شب آنها را دور هم جمع میکند، حتی در سرمای استخوان سوز شبهای زمستان که عمو اکبر یک حلبی را پر از چوب میکند و خانوادهها دور آتش جمع میشوند تا قرارشان نقض نشود. ساعت از 12 شب گذشته، مرد جوان دیگری سر میرسد، با جمع احوالپرسی میکند و مستقیم به سمت یکی از سنگهای سیاه و کوچک میرود، سنگ را میبوسد و بر میگردد. بنیامین را وقتی یک سال و 11 ماه داشت بر اثر عفونت ریه از دست داده، حالا هر زمان که دلش بگیرد راهی قطعه فرشتگان میشود: «دو ماه دیگه میشه 24 ماه که بنیامین آسمونی شده. من بچه مو به خاطر یک عفونت ساده از دست دادم، به خاطر کوتاهی پزشکی که نمیدونست باید چه دارویی به بچه من بده. 90 درصد این بچهها یا بهخاطر قصور پزشکی یا به خاطر نبود دارو آسمونی شدن، 10 درصد به خاطر مشکلات ژنتیکی و تصادف و اتفاقات دیگه.» خانوادهها روی زیراندازی که عمو اکبر کنار مزار ویهان پهن کرده نشستهاند، بساط چای و تنقلات و میوه به راه است، شاید ویهان و کوروش و بنیامین هم همان حوالی خوشحال و خندان در پیک نیک شبانهای که قرار است بغضی سنگین را پنهان کند مشغول بازی و شیطنت باشند. «پدر و مادرهای قطعههای فرشتگان آزادند برای تردد، هر ساعتی از شبانه روز بخوان میتونن بیان و بمونن اینجا. ما هم کاری باهاشون نداریم، چون دردی که دارن رو میدونیم. کاری با کسی ندارن، بعضی مادرها اگه شب اینجا نیان و نمونن دق میکنن، بههمین خاطر زیاد سختگیری نمیکنیم براشون.» اینها را حمیدرضا میگوید سربازی که در نزدیکی قطعه فرشتگان نگهبانی میدهد. خانوادهها او را در جمع خود پذیرفتهاند، قصه آنها را میداند، گاهی هم میهمان شبنشینی هایشان است.
اینجا زمان مفهومی ندارد، روز یا شب، تنها چیزی که اعتبار دارد داغی آرام نشدنی است که با دیدن سنگی کوچک و لبخندی که بر تن سیاه آن حک شده تازه میشود، شاید هم کمی آرام.
شبهای روشن
دختر جوان کنار مزار ایستاده است. نور کم جانی که از شمعهای روی مزار و چراغهای اطراف قطعه میتابد کمیفضا را روشن کرده است. روی سنگ مزار غرق در گل است و تنها چهره مهربان زنی که بر بالای سنگ حک شده پیداست: «مادرم هستند» معمولاً شبهای پنجشنبه به مادرش سر می زند: «شب اینجا آرومتره، خلوته و حس و حال خوبی داره. من تمام این چند سال که مادرم رو از دست دادم شبها میام پیشش، البته در طول هفته کمیخطرناکه، چون خلوته، اما پنجشنبهها آدمهای بیشتری میان و شب میمونن اینجا دور هم هستیم، با هم دوست شدیم تو این چند سال» در قطعه 320 بجز او چند نفر دیگر هم هستند که شبهای پنجشنبه را در تاریک روشن اینجا سپری میکنند، شهناز خانم، زن پر انرژی و خوش صحبتی است که هر هفته میآید تا کنار خواهرزادهاش باشد: «اینجا شبها حال و هوای دیگهای داره، دنج و آرومه، کسی با آدم کار نداره.» حسین هم میگوید: «این قطعه چون درخت و سایه بون نداره، روزها و زیر آفتاب نمیشه زیاد اینجا موند، برای همین ما از حوالی غروب میآییم تا حدود 12 شب که سربازها تذکر میدن که بریم بیرون، اینجا هستیم» باد اگر نباشد روی مزارهای دیگر هم شمع روشن میکنند و حال و هوای خودشان را دارند. دورهمی پنجشنبههای قطعه 320 با خنده و حال خوب این گروه کوچک هر هفته به راه است، آنها اینجا از هر جای دیگری به عزیزانشان نزدیک ترند:«چرا حالمون خوب نباشه، کنار عزیزمون هستیم.»
اینجا مرزها کنار زده شدهاند. آدمها قصههای خودشان را دارند. آمدهاند که مرگ را به سخره بگیرند.
آمدم که تنها نباشد
برانکارد حمل اموات گوشهای رها شده، خاک های نرم و تابلوهای سیاهی که در زمین فرو رفته میگوید اینجا قطعه تازه واردان است. نوری نیست، همان چراغهایی که خیابان مجاور را روشن کرده نور کمرنگی به فضا داده است. دو پسر جوان که غم توی چشمانشان موج میزند و صدایشان هنوز از بغض میلرزد روی صندلی، کنار تلی از خاک نشستهاند. پدرشان را صبح امروز به خاک سپرده اند: «به خاطر کرونا آدمهای کمیاومدن بدرقه، پدرم غریبانه رفت، حالا ما اومدیم که امشب تنها نباشه» حوصله ندارند که کسی خلوتشان را به هم بزند. پسر جوانتر چشم از گلهای تازه خاک آلود بر نمیدارد، دیگری تذکر میدهد: «سمت مزارهای اون طرف نرید، امروز چند تا کرونایی به خاک سپردن، خطرناکه» و سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند.
در چند قدمیدو جوان، صدها حفره مستطیلی عمیق حفر شده و در سکوت تن به تاریکی شب دادهاند. تا چند روز دیگر قرار است اینها هم با جسمیبی جان و خاکی نرم پر شوند. گوشهای روی مرز دو حفره چند کیسه سفید آهک برای مزار کسانی که بر اثر کرونا از دنیا رفتهاند، تلنبار شده. گل های تازه زیر پای عابران غرق خاک شدهاند، سنگی نیست، تصویری نیست، صدایی نیست. از تازه واردها فقط یک نام بر تابلوی سیاه درج شده. تا همین چند ساعت پیش گوش اینجا شاید پر بود از صدای ضجه زنی، یا سکوت بغض آلود مردی. آدمها کنار این خاکهای خیس غرق در گل و این حفرههای مستطیلی بیشتر به مرگ فکر میکنند، شاید هم به ماهیتش لعنت بفرستند که آرزوی جاودانگی را به دل انسان گذاشته.اینجا دور از هیاهوی روز، زیر نور ماه و سکوت غلیظی که شب را پر کرده بیشتر از هر جایی میشود حقیقت تنهایی و مرگ را دید.
حفاظت از مردگان
«شبهای اول اینجا تنها بودم، از چهارراه عروجیان تا قطعه فرشتگان فقط یه برج نور بود. بقیهاش ظلمات بود. روبهروی دکه نگهبانی یه چراغ بود که انقدر گرد و غبار گرفته بود، کم نور شده بود. من از ترسم از زیر چراغ تکون نمیخوردم. صداهای وحشتناک میاومد، عادیترین صدا برای من که تا به حال شب تو قبرستون تنها نبودم ترسناک بود» مهدی یکی از صدها سربازی است که دوران خدمتشان را در بهشت زهرا(س) میگذرانند. 20 ماه از خدمتش میگذرد اما میگوید: «انقدر اضافه خدمت دارم که حالا حالا اینجا هستم» مثل تمام مردهایی که به خدمت سربازی میروند، بینهایت خاطره شنیدنی از این 20 ماه دارد. اما از شبها که میگوید، ترس کلید واژه اصلی خاطرهها میشود: «ما از مردهها نمیترسیم، از زندهها میترسیم.»
درباره هر قسمت از بهشت زهرا(س) قصه و خاطره دارد. از اسامیکه برای بخشهای مختلف گذاشتهاند میگوید: «یهجای عجیب همین نزدیکی هست ما بهش میگیم «آخرت» یه جوریه اگر تو سکوت شب بری اونجا احساس میکنی برزخه، آدما رو میبینی دارن میرن پیش خدا که سؤال جواب بشن، برن اون دنیا» دیوار هشتاد، قطعه هنرمندان و غسالخانه از نظر مهدی شب ها ترسناکترین بخشهای بهشت زهرا(س) هستند. میگوید قبل از اینکه برای خدمت سربازی به اینجا بیاید، هیچ تصویری از این فضا نداشت: «ما خونه مون کرجه، من فقط چند بار سر مزار ایرج قادری تو بهشت سکینه رفتم» تصویری که از آرامستان داشت، شبیه بهشت سکینه بود، اما حالا 20 ماه خاطره از بزرگترین آرامستان کشور دارد و خوب قصه بخشهای مختلف آن را بلد است. اینجا نگهبان، لحظهها را به هم وصله میکند تا شب کشدار تمام شود. دنیایش پر از شور زندگی است وقتی در سکوت قدم میزند و در دنیای مردگان نگهبانی میدهد.
عاشقترین زندگان
تردد و تکاپو در قطعه شهدا بیش از هر بخش دیگر بهشت زهرا(س) است. تعداد چراغها هم. گویی مرگ و سکوت اینجا معنا ندارد: «شهیدان زنده هستن، به همین خاطر اینجا بوی مرگ نمیده» این را زهره میگوید که کنار مزار یک شهید گمنام نشسته و زیر نور فانوس دعای کمیل میخواند: «هر وقت دلم بگیره میام اینجا، روز یا شب فرقی نداره، هر وقت بیام حال دلم خوش میشه» در قطعه شهدا برنامهها انفرادی نیست، هر چند بعضی آدم ها خلوت خود را دارند و در حال و هوای خودشان لحظاتی را میگذرانند، اما در محدودههای مشخصی برنامههای عمومی برگزار میشود. دعای کمیل، مراسم شب قدر و تحویل سال و حتی شب یلدا در همین محدودهها که اغلب مفروش شدهاند برگزار میشود: «ما معمولاً شب قدر اینجا هستیم، تحویل سال هم چند بار اومدیم» مزار شهدای مدافع حرم پر تردد است، با تزئیناتی که جوانها دست و پا کردهاند و کنار آن عکس یادگاری میگیرند. تصاویر شهدای مدافع حرم روی بنرهای بزرگ منتشر شده و در نقاط مختلف نصب شده، صدای بلند گوها از هر گوشه بلند است. پنجشنبهها بعد از نماز جماعت و دعای کمیل، هستند کسانی که شام را هم کنار مزار شهدا صرف کنند و بعد به خانه بروند: «از وقتی کرونا اومده اینجا کمیخلوتتر شده، تا چند ماه قبل پنجشنبهها خیلی شلوغتر بود»
علی گوشهای خلوت کرده، نمازش را خوانده و نشسته کنار مزار یکی از شهدا به راز و نیاز: «خیلی وقت بود نیومده بودم، امشب بعد از مدتها اومدم اینجا. یک حال و هوای غریبی داره، از سختیهای زندگی و روزگار فرار میکنم میام پیش شهدا، اینجا بخشی از آسمون خداست.» بخشهای قدیمیتر سوت و کور و تاریکند. با آن حجلههای آلومینیومیکه روزگاری مادری با وسواس و سلیقه تمام برای فرزندش تزئین کرده و حالا شاید مادر دیگر نیست که سری به حجله و سنگ مزار پسرش بزند و غبار از سر و روی حجله بگیرد. مادری که روزی دلش با همین حجله و سنگ سفید و چهره محجوب فرزندش در قاب، قرار پیدا میکرد.
اینجا زیارتگاهی است با هزاران قصه ناشنیده و شنیده، هزاران قصه گمنام و نامی، هزاران عاشق زنده.
هست شب
شبگویی در دنیای مردگان پایان ندارد. قصهها و روایتهای زیادی میان آدمهایی که مرز میان جهان مردگان و زندگان را بیاعتبار کردهاند، جریان دارد. روایتهایی به تعداد تمام آدمهایی که در این شهر زیر نور ماه به هر بهانه قدم میزنند. شهری که ساکنانش را با سنگهای مستطیل کوچک و بزرگ میشود شناخت. شهری که بسیاری از کسانی که پیش از غروب آن را ترک کردند، معتقدند شبهایی وهم ناک و پر هراس دارد. با تمام اینها شهر مردگان هر شب میهمانانی دارد، زندههایی که بعضی از زندگی خستهاند، مثل زهرا خانم با دندانهای یک در میانی که از اعتیاد برایش مانده. زهرا خانمیکه شبها را همین جا کنار همین مردگان به صبح میرساند، چون معتقد است: «مرده ترس نداره، باید از زندهها ترسید»
بهشت در جوار فرشتگان
در انتهای خیابان تاریک میرسیم به چند پروژکتور بزرگ که قطعه 31 را روشن کرده. در «قطعه فرشتگان» همه چیز متفاوت است. اندازه سنگ مزارها، چهرههای حک شده بر تن سنگ های عمودی، بادکنکهایی که در هوا تلو تلو میخورند و تورها و روبانهایی که در میان سنگهای سیاه، شرمسارند از اینکه کاری از دست شان بر نمیآید. ریسههای رنگی و براق تمام تلاش شان را کردهاند که فضا را کمی رنگی و شاد کنند. تمام قطعه روشن است. مثل روز. بچهها روی سنگ مزارها میخندند، صدایی اما نیست. هر چه چشم میچرخانی خبری از شور و قهقهه و شیطنتهای کودکانهشان نیست. سنگهای سرد بار تمام آن خندهها را به دوش میکشند. سکوت است و سکوت.
مرد آب داخل گالن را پای بید مجنون میریزد و در دنیای خودش قربان صدقه سنگ مزار کوچک و سیاه میرود: «چطوری بابایی؟ الهی قربونت برم.» ویهان را یک سال و چهار ماه پیش از دست دادهاند. پسر یک سالهای که مبتلا به sma تیپ یک بود و با وجود تمام تلاشهای خانواده برای درمان و بهبود زندگیاش، همانطور که در یک روز بهاری به دنیا آمده بود، در یک روز بهاری هم آسمانی شد. حالا خانواده ویهان هر پنجشنبه قرار دارند تا شب را کنار او بگذرانند. گاهی هم که مادر بیتاب میشود، هر ساعتی از شبانه روز باشد، خود را میرسانند به «بهشت» و کنار ویهان، تا دل مادر قرار گیرد. عمو اکبر پدر ویهان مرد خوش مشربی است، مهربانی در صدایش موج میزند، در میان مرور خاطراتش گاهی بغض میکند و اشکش به آنی جاری میشود: «اینجا آدم به خدا نزدیکتره، قطعه فرشتگان یه سرزمین پاکه، یک تکه از بهشت. دل آدم صیقلی میشه اینجا چون این بچهها همه فرشته هستن.» در میان صحبتهای عمو اکبر زن و مرد جوانی سر میرسند، کوروش را در هشت ماهگی در تصادف از دست دادهاند. مادر تأکید میکند که کوروش وقتی «هشت ماه و 12 روز» داشت آسمانی شده است. حالا هم حتماً حساب روز و ساعتهای نبودن پسرش را دقیق و درست دارد، اما بیشتر از این چیزی نمیگوید. چشمان مرد جوان پر از حرف است: «اینجا ما حرف همدیگه رو خوب میفهمیم، چون درد همه مون یک چیزه، همه بچه هامونو از دست دادیم.» درد مشترک شان هر پنجشنبه شب آنها را دور هم جمع میکند، حتی در سرمای استخوان سوز شبهای زمستان که عمو اکبر یک حلبی را پر از چوب میکند و خانوادهها دور آتش جمع میشوند تا قرارشان نقض نشود. ساعت از 12 شب گذشته، مرد جوان دیگری سر میرسد، با جمع احوالپرسی میکند و مستقیم به سمت یکی از سنگهای سیاه و کوچک میرود، سنگ را میبوسد و بر میگردد. بنیامین را وقتی یک سال و 11 ماه داشت بر اثر عفونت ریه از دست داده، حالا هر زمان که دلش بگیرد راهی قطعه فرشتگان میشود: «دو ماه دیگه میشه 24 ماه که بنیامین آسمونی شده. من بچه مو به خاطر یک عفونت ساده از دست دادم، به خاطر کوتاهی پزشکی که نمیدونست باید چه دارویی به بچه من بده. 90 درصد این بچهها یا بهخاطر قصور پزشکی یا به خاطر نبود دارو آسمونی شدن، 10 درصد به خاطر مشکلات ژنتیکی و تصادف و اتفاقات دیگه.» خانوادهها روی زیراندازی که عمو اکبر کنار مزار ویهان پهن کرده نشستهاند، بساط چای و تنقلات و میوه به راه است، شاید ویهان و کوروش و بنیامین هم همان حوالی خوشحال و خندان در پیک نیک شبانهای که قرار است بغضی سنگین را پنهان کند مشغول بازی و شیطنت باشند. «پدر و مادرهای قطعههای فرشتگان آزادند برای تردد، هر ساعتی از شبانه روز بخوان میتونن بیان و بمونن اینجا. ما هم کاری باهاشون نداریم، چون دردی که دارن رو میدونیم. کاری با کسی ندارن، بعضی مادرها اگه شب اینجا نیان و نمونن دق میکنن، بههمین خاطر زیاد سختگیری نمیکنیم براشون.» اینها را حمیدرضا میگوید سربازی که در نزدیکی قطعه فرشتگان نگهبانی میدهد. خانوادهها او را در جمع خود پذیرفتهاند، قصه آنها را میداند، گاهی هم میهمان شبنشینی هایشان است.
اینجا زمان مفهومی ندارد، روز یا شب، تنها چیزی که اعتبار دارد داغی آرام نشدنی است که با دیدن سنگی کوچک و لبخندی که بر تن سیاه آن حک شده تازه میشود، شاید هم کمی آرام.
شبهای روشن
دختر جوان کنار مزار ایستاده است. نور کم جانی که از شمعهای روی مزار و چراغهای اطراف قطعه میتابد کمیفضا را روشن کرده است. روی سنگ مزار غرق در گل است و تنها چهره مهربان زنی که بر بالای سنگ حک شده پیداست: «مادرم هستند» معمولاً شبهای پنجشنبه به مادرش سر می زند: «شب اینجا آرومتره، خلوته و حس و حال خوبی داره. من تمام این چند سال که مادرم رو از دست دادم شبها میام پیشش، البته در طول هفته کمیخطرناکه، چون خلوته، اما پنجشنبهها آدمهای بیشتری میان و شب میمونن اینجا دور هم هستیم، با هم دوست شدیم تو این چند سال» در قطعه 320 بجز او چند نفر دیگر هم هستند که شبهای پنجشنبه را در تاریک روشن اینجا سپری میکنند، شهناز خانم، زن پر انرژی و خوش صحبتی است که هر هفته میآید تا کنار خواهرزادهاش باشد: «اینجا شبها حال و هوای دیگهای داره، دنج و آرومه، کسی با آدم کار نداره.» حسین هم میگوید: «این قطعه چون درخت و سایه بون نداره، روزها و زیر آفتاب نمیشه زیاد اینجا موند، برای همین ما از حوالی غروب میآییم تا حدود 12 شب که سربازها تذکر میدن که بریم بیرون، اینجا هستیم» باد اگر نباشد روی مزارهای دیگر هم شمع روشن میکنند و حال و هوای خودشان را دارند. دورهمی پنجشنبههای قطعه 320 با خنده و حال خوب این گروه کوچک هر هفته به راه است، آنها اینجا از هر جای دیگری به عزیزانشان نزدیک ترند:«چرا حالمون خوب نباشه، کنار عزیزمون هستیم.»
اینجا مرزها کنار زده شدهاند. آدمها قصههای خودشان را دارند. آمدهاند که مرگ را به سخره بگیرند.
آمدم که تنها نباشد
برانکارد حمل اموات گوشهای رها شده، خاک های نرم و تابلوهای سیاهی که در زمین فرو رفته میگوید اینجا قطعه تازه واردان است. نوری نیست، همان چراغهایی که خیابان مجاور را روشن کرده نور کمرنگی به فضا داده است. دو پسر جوان که غم توی چشمانشان موج میزند و صدایشان هنوز از بغض میلرزد روی صندلی، کنار تلی از خاک نشستهاند. پدرشان را صبح امروز به خاک سپرده اند: «به خاطر کرونا آدمهای کمیاومدن بدرقه، پدرم غریبانه رفت، حالا ما اومدیم که امشب تنها نباشه» حوصله ندارند که کسی خلوتشان را به هم بزند. پسر جوانتر چشم از گلهای تازه خاک آلود بر نمیدارد، دیگری تذکر میدهد: «سمت مزارهای اون طرف نرید، امروز چند تا کرونایی به خاک سپردن، خطرناکه» و سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند.
در چند قدمیدو جوان، صدها حفره مستطیلی عمیق حفر شده و در سکوت تن به تاریکی شب دادهاند. تا چند روز دیگر قرار است اینها هم با جسمیبی جان و خاکی نرم پر شوند. گوشهای روی مرز دو حفره چند کیسه سفید آهک برای مزار کسانی که بر اثر کرونا از دنیا رفتهاند، تلنبار شده. گل های تازه زیر پای عابران غرق خاک شدهاند، سنگی نیست، تصویری نیست، صدایی نیست. از تازه واردها فقط یک نام بر تابلوی سیاه درج شده. تا همین چند ساعت پیش گوش اینجا شاید پر بود از صدای ضجه زنی، یا سکوت بغض آلود مردی. آدمها کنار این خاکهای خیس غرق در گل و این حفرههای مستطیلی بیشتر به مرگ فکر میکنند، شاید هم به ماهیتش لعنت بفرستند که آرزوی جاودانگی را به دل انسان گذاشته.اینجا دور از هیاهوی روز، زیر نور ماه و سکوت غلیظی که شب را پر کرده بیشتر از هر جایی میشود حقیقت تنهایی و مرگ را دید.
حفاظت از مردگان
«شبهای اول اینجا تنها بودم، از چهارراه عروجیان تا قطعه فرشتگان فقط یه برج نور بود. بقیهاش ظلمات بود. روبهروی دکه نگهبانی یه چراغ بود که انقدر گرد و غبار گرفته بود، کم نور شده بود. من از ترسم از زیر چراغ تکون نمیخوردم. صداهای وحشتناک میاومد، عادیترین صدا برای من که تا به حال شب تو قبرستون تنها نبودم ترسناک بود» مهدی یکی از صدها سربازی است که دوران خدمتشان را در بهشت زهرا(س) میگذرانند. 20 ماه از خدمتش میگذرد اما میگوید: «انقدر اضافه خدمت دارم که حالا حالا اینجا هستم» مثل تمام مردهایی که به خدمت سربازی میروند، بینهایت خاطره شنیدنی از این 20 ماه دارد. اما از شبها که میگوید، ترس کلید واژه اصلی خاطرهها میشود: «ما از مردهها نمیترسیم، از زندهها میترسیم.»
درباره هر قسمت از بهشت زهرا(س) قصه و خاطره دارد. از اسامیکه برای بخشهای مختلف گذاشتهاند میگوید: «یهجای عجیب همین نزدیکی هست ما بهش میگیم «آخرت» یه جوریه اگر تو سکوت شب بری اونجا احساس میکنی برزخه، آدما رو میبینی دارن میرن پیش خدا که سؤال جواب بشن، برن اون دنیا» دیوار هشتاد، قطعه هنرمندان و غسالخانه از نظر مهدی شب ها ترسناکترین بخشهای بهشت زهرا(س) هستند. میگوید قبل از اینکه برای خدمت سربازی به اینجا بیاید، هیچ تصویری از این فضا نداشت: «ما خونه مون کرجه، من فقط چند بار سر مزار ایرج قادری تو بهشت سکینه رفتم» تصویری که از آرامستان داشت، شبیه بهشت سکینه بود، اما حالا 20 ماه خاطره از بزرگترین آرامستان کشور دارد و خوب قصه بخشهای مختلف آن را بلد است. اینجا نگهبان، لحظهها را به هم وصله میکند تا شب کشدار تمام شود. دنیایش پر از شور زندگی است وقتی در سکوت قدم میزند و در دنیای مردگان نگهبانی میدهد.
عاشقترین زندگان
تردد و تکاپو در قطعه شهدا بیش از هر بخش دیگر بهشت زهرا(س) است. تعداد چراغها هم. گویی مرگ و سکوت اینجا معنا ندارد: «شهیدان زنده هستن، به همین خاطر اینجا بوی مرگ نمیده» این را زهره میگوید که کنار مزار یک شهید گمنام نشسته و زیر نور فانوس دعای کمیل میخواند: «هر وقت دلم بگیره میام اینجا، روز یا شب فرقی نداره، هر وقت بیام حال دلم خوش میشه» در قطعه شهدا برنامهها انفرادی نیست، هر چند بعضی آدم ها خلوت خود را دارند و در حال و هوای خودشان لحظاتی را میگذرانند، اما در محدودههای مشخصی برنامههای عمومی برگزار میشود. دعای کمیل، مراسم شب قدر و تحویل سال و حتی شب یلدا در همین محدودهها که اغلب مفروش شدهاند برگزار میشود: «ما معمولاً شب قدر اینجا هستیم، تحویل سال هم چند بار اومدیم» مزار شهدای مدافع حرم پر تردد است، با تزئیناتی که جوانها دست و پا کردهاند و کنار آن عکس یادگاری میگیرند. تصاویر شهدای مدافع حرم روی بنرهای بزرگ منتشر شده و در نقاط مختلف نصب شده، صدای بلند گوها از هر گوشه بلند است. پنجشنبهها بعد از نماز جماعت و دعای کمیل، هستند کسانی که شام را هم کنار مزار شهدا صرف کنند و بعد به خانه بروند: «از وقتی کرونا اومده اینجا کمیخلوتتر شده، تا چند ماه قبل پنجشنبهها خیلی شلوغتر بود»
علی گوشهای خلوت کرده، نمازش را خوانده و نشسته کنار مزار یکی از شهدا به راز و نیاز: «خیلی وقت بود نیومده بودم، امشب بعد از مدتها اومدم اینجا. یک حال و هوای غریبی داره، از سختیهای زندگی و روزگار فرار میکنم میام پیش شهدا، اینجا بخشی از آسمون خداست.» بخشهای قدیمیتر سوت و کور و تاریکند. با آن حجلههای آلومینیومیکه روزگاری مادری با وسواس و سلیقه تمام برای فرزندش تزئین کرده و حالا شاید مادر دیگر نیست که سری به حجله و سنگ مزار پسرش بزند و غبار از سر و روی حجله بگیرد. مادری که روزی دلش با همین حجله و سنگ سفید و چهره محجوب فرزندش در قاب، قرار پیدا میکرد.
اینجا زیارتگاهی است با هزاران قصه ناشنیده و شنیده، هزاران قصه گمنام و نامی، هزاران عاشق زنده.
هست شب
شبگویی در دنیای مردگان پایان ندارد. قصهها و روایتهای زیادی میان آدمهایی که مرز میان جهان مردگان و زندگان را بیاعتبار کردهاند، جریان دارد. روایتهایی به تعداد تمام آدمهایی که در این شهر زیر نور ماه به هر بهانه قدم میزنند. شهری که ساکنانش را با سنگهای مستطیل کوچک و بزرگ میشود شناخت. شهری که بسیاری از کسانی که پیش از غروب آن را ترک کردند، معتقدند شبهایی وهم ناک و پر هراس دارد. با تمام اینها شهر مردگان هر شب میهمانانی دارد، زندههایی که بعضی از زندگی خستهاند، مثل زهرا خانم با دندانهای یک در میانی که از اعتیاد برایش مانده. زهرا خانمیکه شبها را همین جا کنار همین مردگان به صبح میرساند، چون معتقد است: «مرده ترس نداره، باید از زندهها ترسید»
قطعه نام آوران بهشت زهرا(س)
چهرههای ماندگار
مهسا قویقلب / در بهشت زهرا(س) قطعهای به نام «نام آوران» وجود دارد؛ ورزشکاران، نویسندگان، اهالی رسانه، افرادی که اهدای عضو کردهاند و بهطور کلی افرادی که نامی آشنا داشته و در سطح جامعه تأثیرگذار بودهاند، در این قطعه آرمیدهاند. نام آوران درفاز 2 بهشت زهرا در قطعه 255 دفن میشوند. ورزشکارانی که در سطح جهانی مانند المپیک بازی کردهاند یا مدال آور بودهاند با مجوز کمیته ملی المپیک، خبرنگاران با مجوز معاونت رسانهای ارشاد، نویسندگان و دیگر نامآوران با تأیید رئیس شورای شهر در این قطعه به خاک سپرده میشوند.
روزی که ناصر حجازی مرحوم شد بسیاری از ایرانیها تحت تأثیر قرار گرفتند؛ این بازیکن بااخلاق استقلالی در حالی که ماه ها بود از سرطان ریه رنج می برد، روز ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰ و هنگام تماشای دیدار تیم فوتبال استقلال مقابل پاس همدان در روز آخر لیگ برتر بهدلیل وخامت حالش به کما رفت، در تاریخ ۲ خرداد ۱۳۹۰درگذشت.
ابراهیم آشتیانی هم که از بازیکنان پیشکسوت باشگاه پرسپولیس و از پیشکسوتان تیم ملی فوتبال ایران بود، در همین قطعه به خاک سپرده شده است.
آبی و قرمزهای نام آور دیگری هم هستند؛ منصور پورحیدری و همایون بهزادی هم که از بازیکنان شناخته شده تیمهای استقلال و پرسپولیس بودند، در این مکان دفن شدهاند، البته نمیتوان تمامی این عزیزان را تک تک برشمرد و ترس از قلم افتادن و محدودیت فضا، اجازه نمیدهد که اسامی یکایک نام آوران را یادآور شویم. دکترکاظم معتمدنژاد پدر علم ارتباطات ایران و از چهرههای ماندگار کشور نیز در این قطعه آرمیده است.
اصحاب رسانه ای چون محسن رسولاف، عکاس و کاریکاتوریست، میلاد حجتالاسلامی، مهدی شادمانی خبرنگار باسابقه ورزشی، حسین جوادی، احمدرضا دالوند طراح و مدیر هنری بسیاری از نشریات و علیرضا تلیانی... از جمله روزنامه نگاران و خبرنگارانی هستند که در قطعه نامآوران بهشت زهرا(س) آرام گرفتهاند.
بر کسی پوشیده نیست که خبرنگاری و همچنین عکاسی خبری از سختترین مشاغل دنیا به شمار میرود و بسیاری از خبرنگاران در هنگام انجام مأموریت بویژه مأموریتهای زمان جنگ جان خود را در راه آگاهیرسانی به مردم، فدا میکنند، هرچند متأسفانه تا امروز جایگاه مناسبی برای این شغل و آسیبهای ناشی از آن تعریف نشده اما در سازمان بهشت زهرا (س) با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی خبرنگاران در قطعه نام آوران به خاک سپرده میشوند.
نمیتوان براحتی از کنار اسامی دیگری که در این قطعه به خواب ابدی رفتهاند، گذشت، مهندس تیمور لکستانی، «پدر برق ایران» و از بنیانگذاران دانشگاه صنعتی شریف هم از جمله افرادی است که در راستای اعتلای علم و آگاهی در کشور، گامهای بلندی برداشته است. لکستانی که از شاگردان دانشمند فقید پرفسور حسابی بود، جزو نخستین گروه مهندسان برق دانشآموخته دانشگاه تهران به شمار میرفت که پس از فراغت از تحصیل به خدمت صنعت برق کشور درآمد و خدمات شایانی انجام داد. وی را به خاطر خدمات متعهدانهاش به صنعت برق کشور و نقش تأثیرگذارش در توسعه شبکه برق تهران، «پدر برق ایران» لقب دادهاند. در این قطعه کم نیستند افرادی که در عنفوان جوانی جان خود را از دست دادهاند، افرادی که اگر زنده میماندند، قطعاً میتوانستند نقشآفرینیهای بیشتری برای جامعه و کشور خود داشته باشند، اما دریغ که اجل امانشان نداد.
آیدین نیکخواه بهرامی به جرأت ازجمله این افراد بود. نیکخواه بهرامی یکی از اعضای تیم ملی بسکتبال ایران و باشگاه بسکتبال صباباتری بود و نقش بزرگی در تیم ملی بسکتبال ایران در رقابتهای قهرمانی آسیا و بهدست آوردن سهمیه المپیک پکن ۲۰۰۸ داشت اما متأسفانه در دی ماه سال 1386 در سن 26 سالگی در اثر سانحه تصادف رانندگی درگذشت و پیکرش در قطعه نام آوران به خاک سپرده شد. علیرضا راهب، شاعر و ترانهسرای فقید کشورمان نیز اخیراً در پی ابتلا به کرونا از دنیا رفت و پیکرش در قطعه نامآوران بهشت زهرا(س) آرام گرفت. مرحوم راهب (با نام شناسنامهای علیرضا قادری) شاعر، نویسنده، بازیگر، دکلماتور و ترانهسرا و دانشآموخته رشته حقوق از دانشگاه تبریز بود. در قطعه نام آوران بهشت زهرا(س)، علاوه بر افراد یادشده، استادان دانشگاه هم که عمری برای اعتلای علم و دانش زحمت کشیدهاند، آرمیدهاند.
هوشنگ عباسزاده چهره ماندگار روابط عمومی ایران و عضو هیأت علمی بازنشسته دانشگاه علامه طباطبایی، که سال ۱۳۷۱ عضو هیأت علمی داوران انتخاب روابط عمومیهای برتر کشور بود و با همکاری علی میرسعید قاضی، کتاب زبان انگلیسی تخصصی روابط عمومی و ارتباطات را تألیف کرد ، از جمله میهمانان ابدی اینجاست. از استادان دیگری که در این قطعه نامشان جاودانه است، مرحوم دکتر محمد تقیخانی، استاد دانشکده علوم پزشکی دانشگاه تربیت مدرس است. از مسئولیتهای این استاد بزرگ، معاونت وزیر بهداشت و رئیس سازمان انتقال خون، معاونت دانشگاه تربیت مدرس، تهران و شاهد، ریاست دانشکده پزشکی دانشگاه تربیت مدرس، استادی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه تربیت مدرس و ریاست انستیتو پاستور ایران بوده است. از دیگر چهرههای تأثیرگذار در قطعه نام آوران، مرحوم دکتر سیدمسعود کیمیاگر، استاد پیشکسوت تغذیه است.
استاد کیمیاگر یکی از استادان فرهیخته دانشگاه در عرصههای آموزشی، پژوهشی و درمان بیماران در حوزه علم تغذیه بود و همه ما در طول زندگی با نام او و روشهای بینظیر تغذیهای که ارائه میداد، آشنا هستیم. با گشتی در این قطعه مزار اساتیدی را می بینید با پیشه ها و تخصص ها یی کاملا متفاوت... استادانی همچون دکتر حسین زمرشیدی، معمار سنتی در یک سو و احمد منزوی از استادان و محققین حوزه علوم انسانی که بابت نگارش فهرست نسخههای خطی مرکز دایرة المعارف اسلامی برنده جایزه کتاب سال در سال 1385 شده بود، در سویی دیگر. محمدرضا حافظی، از خیرین مدرسه ساز، دکترعلی محمد کاردان از استادان و چهرههای ماندگار دانشگاه تهران و دکترعباس شفیعی از چهرههای ماندگار پزشکی و استاد دانشگاه و معمار آموزش نوین داروسازی کشور همه در این قطعه به خاک سپرده شدهاند.
در قطعه 255 بهشت زهرا(س)، منطقهای هم برای افرادی که اهدای عضو کردهاند، پیشبینی شده است و با ارائه نامه از انجمن اهدای عضو، این افراد در این قطعه به خاک سپرده میشوند. از نمونههای تأثیرگذار افرادی که در این قطعه به خاک سپرده شدهاند میتوان به کودکی دو ساله اشاره کرد که دچار مرگ مغزی و دو کلیه و کبد این کودک در بیمارستان مسیح دانشوری تهران به بیماران نیازمند اهدا شد.
ساعتی در قطعه فرشتگان
یکی بود، یکی نبود
مریم طالشی / سبحان، ساکت نشسته و دارد به کیک تولدش نگاه میکند. دو تا دستش را توی دهانش کرده؛ دستهایی که همیشه همانجا میمانند و همین طور کیک تولد سفید و صورتی پیش روی او؛ و سبحان که تا ابد 3 ساله خواهد ماند.
«لی لی لی لی حوضک، جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک... به به به که چقدر قشنگه، به به به به که چه شوخ و شنگه»
این را زیر عکس تولد بچه که حالا به نظرم میرسد غمگینترین عکس ممکن است، حک کردهاند. روی سنگهای کوچک قطعه فرشتگان بهشت زهرا(س)، از این دست نوشتهها زیاد است. بیشترشان قربان صدقهاند؛ عشق مامان، نفس بابا، عزیز داداش، مسافر بهشت، داماد بهشت که این یکی بدجوری دل آدم را میسوزاند. این را بالای سنگ قبر ابوالفضل فتوحی یزدی نوشتهاند که لبها را به هم فشرده و دکمه بالای پیراهن را توی عکس چفت کرده و موها را یکوری شانه کرده و 6 سال زندگی کرده و اگر حالا بود 11 ساله میشد. میشود او را با همان چشمهای درشت و موهای لخت در 11 سالگی و 21 سالگی تصور کرد، زمانی که پسر جوانی شده و دانشجوست. میشود 31 سالگیاش را هم حتی تصور کرد که ازدواج کرده و خودش بچه دارد.
بچهها را هیچ جوره نمیشود غمگین تصور کرد، حتی در آن عکسهای حک شده روی سنگهای سیاه. انگار با آن چشمهای درخشان و صورتهای خندان به استقبالت میآیند. در قطعه 31 غم عالم به دل آدم میریزد از تماشای آن همه لبخند خاک شده.
قطعه فرشتگان یا همان قطعه کودکان، جزو قطعههای قدیمی بهشت زهرا(س)ست و از قطعات اولیه محسوب میشود. قبرهای قدیمی، رنگ رفته و همشکلند اما جدیدترها شکل و شمایلشان کاملاً متفاوت است. بیشتر شبیه مهدکودکی از کودکان خاموش است. بالای سنگ قبر پسربچهای، یک ماشین مسابقه حکاکی کردهاند و دور تا دور مزار دختر کوچولویی را جوری با ریسه و کاغذهای رنگی تزئین کردهاند که انگار برای جشن تولدش تدارک دیدهاند. ریسههای رنگی در باد تکان میخورند و زیر نور آفتاب میدرخشند. بعضی سنگها را هم با نایلون پوشاندهاند تا احتمالاً تمیز بماند، انگار پدر و مادرها به هر شکل میخواهند مراقب کودکان شان باشند، حتی وقتی دیگر جان ندارند.
چه چیزی بالاتر از جان را میشود متصور شد؟ جان بخشیدن عادیترین و در عین حال عجیبترین کار دنیاست؛ به دنیا آوردن. «پسرم با اصرار خودت پای به این دنیا گذاشتی و دیدی که این دنیا جای تو نیست و چه خوب که به سوی خالق خود پرکشیدی. دلمان همیشه برایت تنگ است.» این را روی مزار کودکی نوشتهاند که تنها 6 روز در این دنیا زیسته است. آدم یک عمر در این دنیا زندگی میکند و به خیال خودش هیچ نمیداند و هیچ دریافت نمیکند. فکر میکنم چهجوری میشود پسر 6 روزه فهمیده باشد دنیا جای او نیست. قصه این بچه چیست که به اصرار خودش آمده؟ اصلاً مگر میشود بچهای به اصرار خودش به دنیا بیاید؟ اما این را که دنیا جای خوبی نیست، درست میگوید انصافاً.
صدای اذان بلند میشود و با صدای نسیم لای درختان درهم میآمیزد. صدای دیگری نیست. وسط هفته است و بچهها دیدارکنندهای ندارند. خودشانند و خودشان. میتوانستند الان هرجای دیگری باشند؛ مثلاً عسل بابا و عزیز مامان، زهرا خانم، با آن کلاه فارغالتحصیلی کلاس اول که روی مقنعه سرش کرده، الان اگر زنده بود لابد داشت اوقات فراغت تابستان را میگذراند و حوصلهاش از توی خانه ماندن به خاطر کرونا سر رفته بود و توی دلش خدا خدا میکرد کرونا برود و دوباره دوستها و معلمهایش را ببیند. وقتی یک بچه مدرسهای میمیرد، همکلاسیهایش حال غریبی پیدا میکنند. آدم توی آن سن پیش خودش فکر میکند مگر قرار نیست فقط پیرها بمیرند؟! اصلاً مردن مال بچههاست مگر؟! من که اینجور فکر میکردم، روزی که همکلاسی دوم دبستانم که اسم او هم زهرا بود، مرد. یک روز خداحافظی کرد و رفت خانهشان و فردایش دیگر نبود. رفته بود زیر ماشین. عکس زهرای قطعه فرشتگان، مرا یاد همان قاب عکس روبان زده زهرا میاندازد که کنار دسته گلی روی نیمکتش گذاشته بودند و هزار تا فکر و خیال توی سر ما افتاده بود که حالا زهرا چه شد؟ معلم برایمان از معاد گفت و یادم میآید آرام شدم از اینکه قرار است زهرا را یک وقت دیگری دوباره ببینم. فقط آن موقع نمیدانستم اینقدر دور است.
بعضی مزارها تنها با قطعه سنگی مربع و کوچک آراسته شده که نام نوزاد و شماره قطعه و ردیف روی آن به چشم میخورد و به نظر میآید مال نوزادانی است که در بیمارستان فوت کرده یا مرده به دنیا آمدهاند. سنگ قبر نوزادان چند روزه معمولاً قطعههایی هستند با یک شعر و یا چند جمله و بعضا عکسی که در همان فرصت چند روزه گرفته شده. توی یکی از عکسها نوزادی دیده میشود که سرش را از جیب یک ژاکت بافتنی زرد بیرون آورده و یک سربند زرد هم دارد که احتمالاً دلیل انتخابش همخوانی با زمینه عکس است. از همان عکسهای آتلیهای است که این روزها بین پدر و مادرها خیلی طرفدار دارد.
پدر و مادر دخترکوچولوی زردپوش هم حتماً دل شان رفته از تماشای عکس بانمک بچه که حتی ممکن است بعد از مردنش چاپ شده باشد؛ همینقدر غمناک. اصلاً برای هرکدام از این سنگ قبرها میشود یک داستان ساخت. مثلاً برای ایلیا، فرزند طیبه و فرزان که موهای چتری دارد و سه سال زندگی کرده و نمیشود قیافهاش را با آن خنده بانمک فراموش کرد، حتی برای منی که تا حالا ندیده بودمش.
شنیدهام همینجا برای بچهها تولد میگیرند. کیک و بادکنک میآورند و با جای خالی کودکی که نیست، عکس میگیرند. چشمهایم را میبندم و گوش میکنم. صدایی نیست، پس تصور میکنم. کم کم صداها توی سرم جان میگیرند. میبینم شان که میدوند و بازی میکنند. صورتهای خندان شان را میبینم. حالا صدایشان هم واضح میشود. توی ذهنم بهشان میگویم مراقب باشید زمین نخورید، اینجا مانع زیاد است. بچهها تند و فرز از لای مانعها رد میشوند. اصلاً عین خیال شان نیست. فقط بازی میکنند و دنبال هم میدوند. دنیایشان همین است دیگر؛ پر از خنده و بازی. چشمهایم را باز میکنم. ردیف ایستادهاند و دارند نگاهم میکنند. پشت سر هم به صف شدهاند. گریه میکنم. دخترکوچولوی جلوی صف متعجب نگاهم میکند. «دیگر مگرش به خواب بینم» این را کنار عکساش حک کردهاند.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
شبنشینی با رفتگان
-
چهرههای ماندگار
-
یکی بود، یکی نبود
اخبارایران آنلاین