زندگی در آستانه روشنایی شهر
داوود پنهانی
روزنامه نگار
هوا که سرد میشود، همسایهها وقت صبح که پی کار و زندگی روزمره از خانه بیرون میزنند، سر در گریبان جمع میکنند. کلاه و شالها را از اشیای عتیقه خانه بیرون میکشند، چندان حال تعارف و سلام و روز بخیر گفتن ندارند. از کوچه که رد میشوی، هیکل شبح آسای خود را جمع میکنند و آرام از کنارت میگذرند. هوا که سرد میشود، سرما که از حد صفر میگذرد و میل به یخبندان میکند، مار و مور و ملخ میروند جایی، گوشهای و پناهی میجویند. هوا که سرد میشود سگ میلرزد، گربه میلرزد، یاکریم آرام گرفته گوشه تراس خانه همسایه میلرزد. هوا که سرد میشود لیلا، دختر کوچک همسایه با دستهای سرماگرفته خود میرود مدرسه، میلرزد و میرود مدرسه. هوا که سرد میشود، من که وارد مغازه توی خیابان میشوم، صدای نرم و آرام موجودی که پشت سرم در حرکت است را میشنوم، توی مغازه به صدای مغازه دار که یکی را خطاب قرار داده سر بر میگرداندم و با خود فکر میکنم کدام طفل بازیگوشی این وقت صبح آمده و خیره شده به مغازه دار تا او تخم مرغی در دست بگیرد و مدام تکرار کند «بیا، بیا شیطون» سر بر میگردانم و طفلی نیست، آدمیزادی نیست، تنها صبح است و تاریکی دم صبح و سرمای زمستان و هوای پنج درجه زیر صفر. سر بر میگردانم و صدای آرام و نرمی به گوشم میرسد، نگاه مغازه دار را دنبال میکنم و روباه را میبینم؛ روباهی کوچک و نرم و لطیف که وارد مغازه شده تا تخم مرغ از دست مغازه دار بگیرد. روباه با پوزه باریک و سری که انگار باید مدام مواظب حرکات دیگران باشد وارد مغازه شده، تخم مرغ را برمیدارد و میرود.
مغازه دار میگوید: «سهم هر روزشه، میاد یکی یکی بر میداره و میره، روزی چهار تا تخم مرغ، همیشه اول صبح میاد، قبل روشنایی، سیر که شد میره تا فردا.» مغازه دار یک گوشه مغازه را نشانم میدهد و ادامه میدهد:«گاهی وقتا تخم مرغ شکستهها رو میذارم اینجا، روباه میاد میشینه کنار این تخم مرغها، لب نمیزنه تا بهش نگم.» مغازه دار بر میگردد و چند قوطی از قفسه بر میدارد و جا به جا میکند و میگوید: «به بچهها سپردم مدیونید اگه من نبودم، این روباه بیاد و گرسنه از در این مغازه بره.» چشمش را میدوزد به جایی بیرون مغازه، صدایش در حزنی غریب، غرق میشود و ادامه میدهد:«روزی این زبون بسته هم افتاده دست ما، صبحها به خاطر این زودتر از همیشه مغازه رو باز میکنم، الان یک ساله...» از مغازه بیرون میزنم، میروم به سرما و زمستان و دوشنبههای سرد. میروم تا مثل همیشه کارم را شروع کنم، زمستان زیر 5 درجه است. شهر کمی روشنتر شده، من سردم نیست. روباه سردش نیست.
روزنامه نگار
هوا که سرد میشود، همسایهها وقت صبح که پی کار و زندگی روزمره از خانه بیرون میزنند، سر در گریبان جمع میکنند. کلاه و شالها را از اشیای عتیقه خانه بیرون میکشند، چندان حال تعارف و سلام و روز بخیر گفتن ندارند. از کوچه که رد میشوی، هیکل شبح آسای خود را جمع میکنند و آرام از کنارت میگذرند. هوا که سرد میشود، سرما که از حد صفر میگذرد و میل به یخبندان میکند، مار و مور و ملخ میروند جایی، گوشهای و پناهی میجویند. هوا که سرد میشود سگ میلرزد، گربه میلرزد، یاکریم آرام گرفته گوشه تراس خانه همسایه میلرزد. هوا که سرد میشود لیلا، دختر کوچک همسایه با دستهای سرماگرفته خود میرود مدرسه، میلرزد و میرود مدرسه. هوا که سرد میشود، من که وارد مغازه توی خیابان میشوم، صدای نرم و آرام موجودی که پشت سرم در حرکت است را میشنوم، توی مغازه به صدای مغازه دار که یکی را خطاب قرار داده سر بر میگرداندم و با خود فکر میکنم کدام طفل بازیگوشی این وقت صبح آمده و خیره شده به مغازه دار تا او تخم مرغی در دست بگیرد و مدام تکرار کند «بیا، بیا شیطون» سر بر میگردانم و طفلی نیست، آدمیزادی نیست، تنها صبح است و تاریکی دم صبح و سرمای زمستان و هوای پنج درجه زیر صفر. سر بر میگردانم و صدای آرام و نرمی به گوشم میرسد، نگاه مغازه دار را دنبال میکنم و روباه را میبینم؛ روباهی کوچک و نرم و لطیف که وارد مغازه شده تا تخم مرغ از دست مغازه دار بگیرد. روباه با پوزه باریک و سری که انگار باید مدام مواظب حرکات دیگران باشد وارد مغازه شده، تخم مرغ را برمیدارد و میرود.
مغازه دار میگوید: «سهم هر روزشه، میاد یکی یکی بر میداره و میره، روزی چهار تا تخم مرغ، همیشه اول صبح میاد، قبل روشنایی، سیر که شد میره تا فردا.» مغازه دار یک گوشه مغازه را نشانم میدهد و ادامه میدهد:«گاهی وقتا تخم مرغ شکستهها رو میذارم اینجا، روباه میاد میشینه کنار این تخم مرغها، لب نمیزنه تا بهش نگم.» مغازه دار بر میگردد و چند قوطی از قفسه بر میدارد و جا به جا میکند و میگوید: «به بچهها سپردم مدیونید اگه من نبودم، این روباه بیاد و گرسنه از در این مغازه بره.» چشمش را میدوزد به جایی بیرون مغازه، صدایش در حزنی غریب، غرق میشود و ادامه میدهد:«روزی این زبون بسته هم افتاده دست ما، صبحها به خاطر این زودتر از همیشه مغازه رو باز میکنم، الان یک ساله...» از مغازه بیرون میزنم، میروم به سرما و زمستان و دوشنبههای سرد. میروم تا مثل همیشه کارم را شروع کنم، زمستان زیر 5 درجه است. شهر کمی روشنتر شده، من سردم نیست. روباه سردش نیست.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه