خوابی که نباید میدید
امیرحسین ملک نیا/ 15 ساله
این نوشته ساخته تخیل نویسنده است و هرگونه شباهت با افراد یا اتفاقات کاملاً از روی تصادف است.
کامران، فردی معتقد به خرافات است. او در یک داروخانه کار میکند و همکارانش اکثر اوقات او را «کامی» صدا میزنند، به غیر از زمانی که درخواستی از او دارند که در آن زمان او را «آقا کامران» یا «آقای محمدزاده» صدا میزنند. کامران مجبور است برای اینکه بتواند زندگی اش را بگذراند، تا دیر وقت کار کند. کامران آینده بهتر را در بیشتر کار کردن و بیشتر حقوق گرفتن میبیند. در روز شاید یک ساعت یا کمتر استراحت میکند و کمتر از 6 ساعت در شبانه روز میخوابد تا شاید در آینده بتواند یک کسب و کار برای خودش راه بیندازد و زندگی راحتتری داشته باشد. او در روز سهشنبه، دوم خرداد، ساعت شش صبح به داروخانه رفت تا آن روز بیشتر کار کند و در نتیجه در آخر ماه، حقوق بیشتری بگیرد. در شب همان روز، کامران در داروخانه مشغول کاربود که از فرط خستگی خوابش برد. او در خواب دید که صبح یک روز، از خواب بلند میشود و خبر تصادف یکی از دوستانش را به او میدهند و او با عجله از خانه بیرون میرود و هنگامی که با عجله قصد عبور کردن از خیابان را دارد با یک ماشین سفید رنگ تصادف میکند و زمانی که در حال انتقال به بیمارستان است در اثر باران شدید و لغزش زمین راننده کنترل خودرو را از دست میدهد و خودرو چپ میکند و به درهای سقوط میکند و هنگامی که به خود میآید متوجه میشود که مدت زیادی در کما بوده و....
کامران از خواب پرید! مضطرب بود و ترسیده. با خود کمی حرف زد و تصمیم گرفت فردا که به خانه رفت، تا دو روز در خانه بماند و از خانه بیرون نرود. اما باز فکر کرد و با خود گفت:«من که چنین خوابی دیدهام حداقل تا سه چهار روز نباید از خانه بیرون بروم!» و بر آن شد تا چند روزی در خانه بماند. او این خبر را به چند نفر از همسایهها گفت اما همسایهها به او خندیدند و به او گفتند: «یک خواب بوده و ارزش بیرون نرفتن را ندارد.» اما کامران به حرفهای آنها توجه نکرد. یکی از همسایهها تصمیم گرفت کاری کند. او به همسایهها پیشنهاد داد که همگی یک شب به پارک روبهروی منزل شان بروند و کامران را هم با خود ببرند تا به او ثابت کنند که در بیرون از خانه اتفاقی نخواهد افتاد. همسایهها هم قبول کردند و قرار شد که یک شب ساعت 21 به پارک روبهروی ساختمان بروند و شام را هم در آنجا صرف کنند. اما کامران قبول نکرد و همسایهها هم هر چقدر اصرار کردند تأثیری نداشت. یکی از همسایهها گفت:«حالا که کامران با ما نمیآید ما خودمان میرویم تا به کامران ثابت شود که برای ما اتفاقی نمیافتد و برای او هم اتفاقی نخواهد افتاد.»
همسایهها از این پیشنهاد استقبال کردند و به پارک رفتند.
ساعت 21:30 شب بود که کامران قصد بیرون رفتن به سرش زده بود که پشیمان شد و گفت فردا شب به پارک میروم و آنها را هم با خود میبرم و از آنها معذرت خواهی میکنم. امشب خطرناک است و ممکن است هنگامی که بیرون بروم اتفاقی بیفتد.
اما هنگامی که کامران داشت فکر میکرد زمین لرزهای به قدرت 7.6 ریشتر در عمق کمی از زمین اتفاق افتاد و بعضی از کسانی که در خانههایشان بودند جان سپردند اما کسانی که بیرون از خانههایشان یا در خیابانها بودند یا سالم ماندند یا کمی زخمی شدند. کامران هم روی کاناپهاش دراز کشیده بود که متوجه زمین لرزه شد و هنگامی که خواست بلند شود و از خانه بیرون بیاید در اثر ریزش سقف جانش را از دست داد. نکته اینجاست که کامران در آخرین لحظات زندگیاش هیچ چیز درباره خوابش یادش نبود و تنها بر اساس عقل و منطق تصمیم گرفت که به زیر چارچوب در برود و بعد به بیرون از خانه برود.
و در آخر کامران ماند و سقفی که داشت فرو میریخت و خوابی که نباید میدید...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه