طالب حال خوب
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
این روزها همهاش به این فکر میکنم آیا بالاخره رستورانها باز میشود؟ بیشتر از همه چیز دلم برای رستوران رفتن تنگ شده. بعد به این فکر میکنم که اگر رستورانها باز شود کیفیت زندگی چطور میشود؟ یعنی آیا ما همان آدمهای سابق هستیم؟ آیا زندگی همان زندگی قبلی است؟ شکل و ساختار زندگی اصلاً چطوری است؟ توی مجتمعی که زندگی میکنم چند تا غاز هم زندگی میکنند. همیشه از بالا که بهشان نگاه میکنم ازشان غذای رستورانی در ذهنم درست میکنم. اما این نوشته قرار نیست در تأیید رستوران باشد. میخواهم از زندگی و کیفیت زندگی بنویسم. اینکه برای زندگی کردن چقدر باید جنگید. اما بگذارید برگردم به غازها. امروز که از آسانسور بیرون آمدم یک لکه سیاه کنار دوچرخهها توجهم را جلب کرد. جلو رفتم و دیدم یک غاز دراز به دراز مرده. مرده او حتی به درد رستوران هم نمیخورد. مرده او به درد هیچ چیز دیگری هم نمیخورد؛ اما نوشتهام درباره غاز نیست. درباره این است که او میتوانست غذای مجللی توی بشقاب رستوران باشد اما خیلی الکی مرده است. واقعاً آدمها الکی میمیرند یا باید مردنشان غیرالکی باشد؟ البته فکر میکنم همه مرگها الکی است. شنیدهاید که میگویند فلانی الکی مرد؟ حتماً شنیدهاید، ولی به نظر من همهمان الکی الکی میمیریم و این یک واقعیتی است. اصلاً هم توقع نداشته باشید بگویم بهتر این است که زندگیمان مفید بوده باشد. همه زندگیها در نوع خودشان مفید هستند. اما بهتر است خودمان این زندگی منحصربه فرد را دوست داشته باشیم. بهتر است علاقههایمان را پی بگیریم. از اینجا میخواهم به علاقه آدمی برسم. اینکه شما به چه چیزی علاقه دارید؟ اصلاً هم قرار نیست این علاقه خیلی عجیب و غریب باشد. میتواند این علاقه خیلی ساده و مختصر و حتی خندهدار باشد؛ مثلاً علاقهتان را برای یکی تعریف کنید و او به شما و علاقهای که دارید بخندد. مهم نیست؛ مهم این است که کیفیت حال خوب خودتان را بالاتر ببرید. اصلاً باید حال آدم خوب باشد. سعی کند خوب باشد؛ وگرنه توی این دوران وحشتزده خوب نباشید کلاهتان پس معرکه است. همه اینها را نوشتم تا به علاقه خودم برسم. من همیشه دوست دارم شب که میخوابم یک کتاب شعر قدیمی کنار رختخوابم باشد و صبح که بیدار میشوم لای کتاب را باز کنم و یک شعر بخوانم و بعد به شاعرش فحش بدهم و بگویم محشر است چه خوب گفته. بیشتر هم تمایل دارم آن آدمی که کنار رختخوابم است سعدی باشد. او عجیبترین شاعری است که میشناسم. اما امروز نمیخواهم از سعدی بنویسم. هفته پیش در همین ستون از سعدی نوشتم. اما امروز میخواهم از یک شاعر جذاب دیگر حرف بزنم. طالب آملی را همیشه باید دم دست داشت. ببینید چه میگوید این آقای آملی: «به روزگار، چو کارم فتاد دانستم، که غیر یار، نیاید کسی به کار کسی» اصلاً این شعر خودش را به آدم تحمیل میکند. خودش را به رخ میکشد و میگوید مجبوری مرا ببینی. یا این تک بیت را ببینید که چقدر حال خوبکن است: «تا مژه بستیم قیامت رسید، مرگ چه خواب سبکی بوده است» اینها علاقههای من است. شما هم فکر کنید و ببینید به چه چیز علاقه دارید.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه