مردی با چشمهای حادثه ساز- قسمت دوم
خشکسالی در آبادی
محمد بلوری
روزنامه نگار
مردهای آبادی روی ایوان «تکیه» دور هم نشسته بودند تا شور کنند که چه کسی «میر باران» یعنی پهلوان دروغین شود و به جنگ خشکسالی برود. طبق باور عوام، قبای سرخی بپوشد و یک «کلاهخود» با پر سرخ بلندی بر پیشانیاش روی سر بگذارد. آنگاه سوار بر یک اسبش کنند که شب و روز توی آبادی بگردد و بگردد تا خشکسالی دست از سر مردم آبادی بردارد و باران ببارد. سه ماه تمام خاک تفتیده و چاک چاک تشنه مانده بود. دریغ از یک قطره باران، مردم نذر و نیاز بسیار کرده بودند تا بارانی ببارد و خاک تشنه را سیراب کند، اسم هفت کچلان آبادی را روی تکه کاغذهایی نوشته و بر شاخههای لخت درخت پیر «مراد» در میدان گره زده بودند. هر روز غروب با طبل و دهل و سرنا راه میافتادند و در بیرون آبادی روی تپهای رو به قرص در حال غروب خورشید میایستادند تا طلب باران کنند. اما هر روز صبح آفتاب در حال طلوع را میدیدند که در فضای پرغباری، مثل یک تاول چرکین از پس کوهسار رخ مینماید تا مثل هر روز رمق از جان خاک تشنه بمکد. شاخههای پژمرده درختان و ساقههای خمیده گندمزار و چمنزارهای سوخته را میدیدی و لاشههای گاو و گوسفندی که به سینه سوخته دشت پراکنده بود و هر روز مردم با چشمهای مصیبتبار این صحنههای دردناک را نظاره میکردند. کدخدا رحیم در میان جمع ریشسفیدهایی که روی ایوان نشسته بودند، به دیوار تکیه داده بود و چپقش را میگیراند. نگاه غمزده پیرمرد به زنان و دختران با شلیتههای سرخ چین دار بود که کوزههای آب را بر سر گذاشته بودند و با پاهای خسته از چشمه پای کوه برمیگشتند. بچههای لخت و پتی به استقبالشان میدویدند و دستهایشان را به تمنای جرعهای سوی آنها دراز میکردند. کدخدا با انگشت شست حناییاش، توتون نیم سوخته دور لبه چپق را فشرد و با نفسهای عمیق آن را گیراند. ریشسرخش را خاراند که فواره دود از لای سبیل آویختهاش بیرون زد. نگاهش را از سر تسلیم و رضا به آسمان گرفت و به تمنا گفت: پروردگارا، صغیرهایمان گرسنه و تشنه ماندهاند. احشام از تشنگی دارند تلف میشوند و مردها با چهرههایی ماتم زده سرجنباندند. آمین یا ربالعالمین. پیرمردی که قوز کمرش را به ستون چوبی لب ایوان تکیه داده بود، ته ریش حناییاش را خاراند و زیر لب گفت: - این خشکسالی بیحکمت نیست.
کبلایی معصیتها فراوان شده، پسربچهای لخت و پتی با پاهای برهنه به لب ایوان رسید و نفسزنان رو به کدخدا گفت: - آقا کاظم چشم زخمی میگه من رخت شمر تنم نمیکنم. پیرمرد ریش حنایی به اعتراض گفت: - غلط میکند. آنهم نفوس بد زده حالا قبای باران به تن نمیکند؟ این بلا که سرمان آمده از چشم بد همین مردک بوده. پیرمردی دستی به ریش سفید و بلندش کشید و گفت: - استغفرالله. از چشم بد این مردک ملعون است که گرفتار این قحطی و خشکسالی شدهایم. آقایان آن روز، پارسال به چشم خودشان دیدند که همین مرد چشم گرداند روی زمین مشهدی رحیم، خدایا همه آقایان دیدند که آتش از آن طرف گندمزار شعله کشید و همه گندمزار آتش گرفت و خاکستر شد. پیرمردی به اعتراض گفت: -بله آنروزها که گروه گروه از هر شهر دور و نزدیک به هوای تماشای این آقا مرتضی به آبادیمان میآمدند و کسب و کارمان رونق میگرفت، من می گفتم مردم گول این آدم و رونق بازار و فراوانی محصول را نخورید.
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه