مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت دهم
ابرهای سیاه در آسمان مرادآباد
محمد بلوری
روزنامه نگار
یک ماه از گشت مرد بدشگون سوار بر اسب در لباس سرخ شمر میگذشت که ابرهای سیاه بارانزا در سمت خط مشرق آسمان و دریا بالا میآمد و مواج و غلتان در باد کمکم پهنه آسمان را میپوشاند. هنگام غروب بود که انعکاس قرص خورشیدی چون سینی سرخ گداختهای در آبهای لرزان و مواج خط افق فرو میرفت و شرارههای بهجا ماندهاش را از فراز درختان بلند برمیچید و با فرا رسیدن تاریکی، خفاشهای خونآشام به پرواز در میآمدند تا بر تن نحیف و استخوانی گاوهای پراکنده در آبادی بچسبند و خونشان را بمکند و این خطر هم وجود داشت که با ورود بهخانهها و مکیدن خون ساکنان در خواب ویروس هاری را به آنها انتقال دهند. مرد بدشگون سوار بر اسب، در بازگشت به خانه دلخوش بود که امشب ابرهای سیاه تمامی پهنه آسمان را خواهند پوشاند و بارانی تند زمین را سیراب خواهد کرد. با فریاد بلند اسب را برای چهار نعل رفتن هی زد:
- برو اسب شیطانی، به پرواز در بیا فرداست که زیر باران، لباس سرخ شمری را از تن در بیاورم و فریاد بزنم ببار باران، جویها را به طغیان درآر و ساکنان این آبادی را زیر باران به رقص وادار...
با غرش رعد فریاد شادی سرداد و به اسب نهیب زد.
- برو شیطان سرخ، پرواز کن...
هنگام غروب با گذر از پستیبلندیهای بیابان، در چشم اندازش، مرادآباد در میان تیرگی درختان نمایان شد که در انتهای شیب ملایمی همچون لکه سیاهی به چشم میآمد.
- صبر کنید آقا تا من هم به شما برسم.
مرد بدشگون صدای زنی را شنید که همراه با کوبش پاهای یک اسب از پشت سر میآمد و چارقد بلندش در باد تاب میخورد و درهم میپیچید. افسار اسبش را کشید و با نگاهی به پشت سر، زن جوان را شناخت. تنها معلم مدرسه مرادآباد بود که در آن غروب بیابانی هراسان بهنظر میرسید.
با تعجب پرسید: خانم معلم، اینچه زمان سواریست، آنهم در بیابان؟
زن جوان از آرامش خاطر نفس عمیقی کشید و گفت: از علیآباد میآیم. بهدیدن یک آشنا رفته بودم راه که افتادم پشیمان شدم، نمیدانستم که به تاریکی غروب و هوای طوفانی میخورم.
دانههای درشت و آبدار باران با تندی باد به صورتش میخورد و نفسنفس میزد.
مرد بدشگون گفت: باران تندی در پیش داریم خانم باید برای رسیدن به آبادی عجله کنیم میترسم گرفتار سیل شویم.
بیآنکه منتظر جوابی باشد در سراشیب دره راه افتاد و زن جوان بهدنبالش، اسبش را هی کرد. در انتهای سراشیب به پشت دیوارهای اولین ردیف خانهها که رسیدند، مرد بدشگون سر دهانه کوچهای افسار اسبش را کشید و گفت:
- از اینجا به بعد که راه خانهتان را میدانید و من به ناچار باید از شما جدا شوم و تنها راه بیفتم.
خانم معلم با تعجب گفت:
برمیگردید به بیابان؟
- نه خانم جوان.
اشاره کرد به گورستان قدیمی و متروک مرادآباد در فاصله چند قدمی و گفت:
- شاید دست تقدیر خواسته به کسی دیگر یاری برسانم. شما راه بیفتید خانم محترم.
روشنی فانوس در گورستان قدیمی پیدا بود که پرپر میزد و زن جوان گفت:
- شاید آنکه با فانوس در قبرستان نشسته به کمک شما نیاز داشته باشد. مواظب خودتان باشید. آقا خداحافظ.
مرد بدشگون میدانست که کسی نیازمند کمک او نیست و با خودش گفت: باز حتماً مردیست که به هوس گنجی آمده به قبرستان با افسار اسبش در دست، به طرف قبرستان راه افتاد. شنیده بود قاچاقچیهای گنجیاب بعضی از شبها با قایق به جزیره میآیند و برای یافتن طلا و دفینه قبرهای گورستان قدیمی را میکاوند....
ادامه دارد
روزنامه نگار
یک ماه از گشت مرد بدشگون سوار بر اسب در لباس سرخ شمر میگذشت که ابرهای سیاه بارانزا در سمت خط مشرق آسمان و دریا بالا میآمد و مواج و غلتان در باد کمکم پهنه آسمان را میپوشاند. هنگام غروب بود که انعکاس قرص خورشیدی چون سینی سرخ گداختهای در آبهای لرزان و مواج خط افق فرو میرفت و شرارههای بهجا ماندهاش را از فراز درختان بلند برمیچید و با فرا رسیدن تاریکی، خفاشهای خونآشام به پرواز در میآمدند تا بر تن نحیف و استخوانی گاوهای پراکنده در آبادی بچسبند و خونشان را بمکند و این خطر هم وجود داشت که با ورود بهخانهها و مکیدن خون ساکنان در خواب ویروس هاری را به آنها انتقال دهند. مرد بدشگون سوار بر اسب، در بازگشت به خانه دلخوش بود که امشب ابرهای سیاه تمامی پهنه آسمان را خواهند پوشاند و بارانی تند زمین را سیراب خواهد کرد. با فریاد بلند اسب را برای چهار نعل رفتن هی زد:
- برو اسب شیطانی، به پرواز در بیا فرداست که زیر باران، لباس سرخ شمری را از تن در بیاورم و فریاد بزنم ببار باران، جویها را به طغیان درآر و ساکنان این آبادی را زیر باران به رقص وادار...
با غرش رعد فریاد شادی سرداد و به اسب نهیب زد.
- برو شیطان سرخ، پرواز کن...
هنگام غروب با گذر از پستیبلندیهای بیابان، در چشم اندازش، مرادآباد در میان تیرگی درختان نمایان شد که در انتهای شیب ملایمی همچون لکه سیاهی به چشم میآمد.
- صبر کنید آقا تا من هم به شما برسم.
مرد بدشگون صدای زنی را شنید که همراه با کوبش پاهای یک اسب از پشت سر میآمد و چارقد بلندش در باد تاب میخورد و درهم میپیچید. افسار اسبش را کشید و با نگاهی به پشت سر، زن جوان را شناخت. تنها معلم مدرسه مرادآباد بود که در آن غروب بیابانی هراسان بهنظر میرسید.
با تعجب پرسید: خانم معلم، اینچه زمان سواریست، آنهم در بیابان؟
زن جوان از آرامش خاطر نفس عمیقی کشید و گفت: از علیآباد میآیم. بهدیدن یک آشنا رفته بودم راه که افتادم پشیمان شدم، نمیدانستم که به تاریکی غروب و هوای طوفانی میخورم.
دانههای درشت و آبدار باران با تندی باد به صورتش میخورد و نفسنفس میزد.
مرد بدشگون گفت: باران تندی در پیش داریم خانم باید برای رسیدن به آبادی عجله کنیم میترسم گرفتار سیل شویم.
بیآنکه منتظر جوابی باشد در سراشیب دره راه افتاد و زن جوان بهدنبالش، اسبش را هی کرد. در انتهای سراشیب به پشت دیوارهای اولین ردیف خانهها که رسیدند، مرد بدشگون سر دهانه کوچهای افسار اسبش را کشید و گفت:
- از اینجا به بعد که راه خانهتان را میدانید و من به ناچار باید از شما جدا شوم و تنها راه بیفتم.
خانم معلم با تعجب گفت:
برمیگردید به بیابان؟
- نه خانم جوان.
اشاره کرد به گورستان قدیمی و متروک مرادآباد در فاصله چند قدمی و گفت:
- شاید دست تقدیر خواسته به کسی دیگر یاری برسانم. شما راه بیفتید خانم محترم.
روشنی فانوس در گورستان قدیمی پیدا بود که پرپر میزد و زن جوان گفت:
- شاید آنکه با فانوس در قبرستان نشسته به کمک شما نیاز داشته باشد. مواظب خودتان باشید. آقا خداحافظ.
مرد بدشگون میدانست که کسی نیازمند کمک او نیست و با خودش گفت: باز حتماً مردیست که به هوس گنجی آمده به قبرستان با افسار اسبش در دست، به طرف قبرستان راه افتاد. شنیده بود قاچاقچیهای گنجیاب بعضی از شبها با قایق به جزیره میآیند و برای یافتن طلا و دفینه قبرهای گورستان قدیمی را میکاوند....
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه