مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت یازدهم
مرگ در گورستان متروک
محمد بلوری
روزنامه نگار
خانم معلم هنگام جدایی از مرد بدشگون گفت:
-آقا کاظم مواظب خودتان باشید. ممکن است گورکنهای طماع، توی قبرستان قدیمی در روشنی فانوس دنبال گنج بگردند ، احتیاط کنید، به شما صدمهای نزنند.
و به تنهایی راه افتاد. شتاب داشت تا پیش از آنکه تاریکی شدت پیدا کند به اتاقی در مدرسه محل تدریساش برسد. پس از گذراندن دوره دبیرستان، داوطلب شده بود از شهر محل زندگی خانوادهاش به جزیره سفر کند و در آن آبادی به بچهها خواندن و نوشتن یاد بدهد. کاظمخان بدشگون که در آبادی به مرد باران ساز شهرت پیدا میکرد افسار اسبش را به تخته سنگی بست و به طرف قبرستان متروک قدیمی راه افتاد. به پشت دیوار فرو ریخته قبرستان که رسید از بغل دیوار نگاهش به یکی از مردان سیاهپوش «آقابزرگ» افتاد که لب یک گودال با فانوس در دست زانو بر زمین زده بود و در روشنی زرد و یرقانی نگاهش به مردی بود که در گودال حفاری شده به کندن ادامه میداد و با بیل خاکها را بیرون میریخت. در اطراف مرد سیاهپوش کپههای خاک نشان میداد، قاچاقچیانی بارها شبانه با قایق به جزیره رسیدهاند و در این گورستان متروک دست به حفاری زدهاند تا به گنجهایی پنهان دست پیدا کنند که در گذشتههای دور دفن شدهاند.
نقل محفل مردان در چایخانه بازارچه آبادی این بود که در قدیم دزدان و قاچاقچیانی شبانه به این جزیره میآمدند و طلا و جواهرات و اشیای عتیقه را در قبرستان کهنه آبادی دفن میکردند تا روزی برای تقسیم غنایم به جزیره برگردند اما با گذر زمان بسیاری از آنان کشته شدهاند و گنجهای پنهان همچنان در دل این گورستان مدفون ماندهاند.
مرد بدشگون از پس دیوار فرو ریخته، مرد سیاهپوش را دید که با هیجان خاصی به مرد حفار در گودال دستور داد، باز بکن، داریم به چیزی میرسیم مرد! توی آن کوزه شکسته چی هست؟ یا شانس و اقبال... اوه... گنج...
امشب چشمهای آقابزرگ، با دیدن سکهها برق میزند...
عجله کن مرد...
در این هنگام اسب که افسارش به تخته سنگ بسته بود با بیقراری شیهه کشید و یالهای بلندش را پریشان کرد. کاظم بدشگون از ترس پشت دیوار شکسته کمر خم کرد تا خودش را به اسب برساند که مرد سیاهپوش با دیدنش هراسان از جا جست، در پی او دوید و با چوبدستی که در مشتش میفشرد از پشت بر سرش کوبید. کاظم بدشگون با این ضربه از دویدن باز ماند. با قدمی که به عقب برداشت تعادلش را از دست داد و نقش زمین که شد، خون صورتش را پوشاند. آنکه در گودال عمیق زمین را میکند، با واژگونی فانوس روشن بر سرش، وحشت زده کمر راست کرد و چند بار سیاهپوش را صدا زد، اما جوابی نشنید. هراسان از گودال بیرون آمد و با دیدن جسد کاظم به مرد سیاهپوش گفت: وای مرد بیچاره را کشتی؟
سیاهپوش با خشم بر سرش داد زد:
- مردک چاهکن داد و فریاد راه نینداز، بیا دست و پای این مرد بدشگون را بگیریم توی یکی از گودالها خاکش کنیم.
پیرمرد چاهکن که از اضطراب، چانه استخوانی اش به لقوه افتاده بود، پا پس کشید و با حال زاری گفت:
- نه، من دست به مرده این بیچاره نمیزنم. من را اجیر کردهای تو این قبرستان قبرها را زیر و رو کنم که دنبال گنج بگردی اما برایت مرده کشی نمیکنم.
مرد سیاهپوش با خشم پیرمرد را پس زد، هر دو پای جسد مرد باران ساز را گرفت، کشانکشان به داخل قبرستان بردش و درون یکی از گودالهای عمیق که قاچاقچیان در جستوجوی گنج حفر کرده بودند، انداخت. بعد بیل را برداشت و شروع به ریختن خاک روی جسد کرد. با غرش رعد وبرق باران شروع به باریدن کرده بود.
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه