مردی با چشمان حادثه ساز

زندانی قلعه فراموشی




محمد بلوری/ روزنامه نگار
خلاصه‌ای از گذشته: پهلوان حیدر در داخل تنه درخت چند صد ساله بی‌مصرف معروف به «درخت حاجت» و در پای سقاخانه پیرمردی را می‌دید که با تنی نیمه عریان روی تخت چوبی دراز کشیده بود و ساق استخوانی یک پایش را با زنجیری به پایه تخت چوبی بسته بودند...
پهلوان حیدر با خودش گفت: این پیرمرد بیچاره داره می میره، پای بلندشدن نداره دیگه چرا به پایش زنجیر بستن؟
چشم پهلوان به چشم‌های بی‌فروغ پیرمرد افتاد که رو به شیر منبع آب سقاخانه گردانده بود و در نگاهش حسرت چکه‌های آبی نقش بسته بود که از سرشیر آب منبع قطره قطره بر کف پاشیر می‌چکید وصدای هر قطره در فضای تاریک سقاخانه می‌پیچید با این حسرت که کاش این قطره‌ها بر لب خشکیده و تاول بسته‌اش می‌چکید. دل پهلوان به حال پیرمرد سوخت. خواست وارد سقاخانه درختی شود و پیاله مسی را که با زنجیری به منبع آب بسته شده بود از آب خنک پر کند تا پیرمرد هر چه آب خواست بنوشد اما جوان تفنگ به دوشی که لباس رنگ و رو رفته امنیه‌ها را پوشیده بود راه را بر پهلوان بست و با لهجه بادیه نشینان منطقه کویری جزیره گفت: این حکم آقا بزرگ است هیچ‌کس حق نداره به این «بندی» کافر کمک کنه. فرمان فرمان آقا بزرگ است چون باید به قلعه فراموشی منتقلش کنند. پهلوان حیدر در فضای نیمه تاریک سقاخانه درخت حاجت پیرمرد زندانی را دید که دنده‌های برآمده جناق سینه استخوانی اش با هر نفسی بالا و پایین می‌رفت و نگاه پر تمنایش به او بود تا بر لب‌های داغمه بسته‌اش جرعه‌ای آب بنوشاند. پهلوان حیدر در وصف این قلعه که آقا بزرگ در ارتفاعات شرقی جزیره برای زندانی کردن دشمنان خاص خود در نظر گرفته بود داستان‌های شگفتی‌آوری شنیده بود می‌گفتند هر زندانی که به قلعه فراموشی منتقل شود هرگز از این قلعه بیرون نخواهد رفت.
آقابزرگ که خود را از اعقاب و نوادگان شاه اسماعیل صفوی بنیانگذار سلسله صفوی می‌دانست این قلعه مخوف را به شیوه شاه طهماسب اول در مرتفع‌ترین نقطه کوهستان در بخش شرقی جزیره برای زندانی کردن دشمنان خاص خود در نظر گرفته بود قلعه‌ای که راهی برای رفت و آمد به آن وجود نداشت و می‌بایست برای رسیدن به آنجا از پرتگاه‌های خطرناک گذر کرد.
پهلوان وقتی امنیه تفنگ به دوش را مقابل خود دید با خشم بر سرش فریاد کشید: «مردک بی‌شعور این پیرمرد اگر زندانی است، باشد انصاف و مروت تو کجا رفته؟ من باید جامی آب در گلوی خشکیده‌اش بریزم تو یک تفنگدار هستی باش یک سپاه هم بیاید نمی‌توانند جلودارم باشند.
امنیه جوان دست به تفنگش برد تا آن را از گل شانه‌اش وارهاند اما دو مرد جوان با دیدن پهلوان سینه به سینه تفنگچی جوان سپر کردند و آنکه چون پهلوان یلی بود بر سر تفنگچی جوان نعره زد: جوان نادان به تفنگ قراضه‌ات ننازی که اگر دستی به هم زنیم جوانان این آبادی به حرمت این پیر سپید مویی که پا در زنجیر دارد یعنی ارغنون بزرگ خاک این آبادی را با قصر آقابزرگتان به توبره خواهند کشید. قصری که با خون جوانان‌مان بنیان گرفته است. پهلوان با شنیدن نام ارغنون بهت زده به پیرمرد زندانی نگاه کرد آنگاه با خشمی سوزان که شراره‌هایی در چشم‌های غضبناکش شعله می‌کشید مشتی به سینه امنیه جوان از قراولان قصر آقا بزرگ کوبید و بعد هجوم به سقاخانه برد تا زنجیر را از پای استاد ارغنون بیمار باز کند. همان لحظه جوان چهار شانه‌ای که استاد ارغنون را شناسایی کرده بود به یاری پهلوان رفت تا او را در گشودن زنجیر از پای استاد و نشاندنش بر لبه تخت کمک کند. انبوه جمع هیجان زده بر دهانه سقاخانه به هم هجوم می‌آوردند تا پس از چند سال استاد ارغنون را ببینند و قراول تفنگدار قصر آقا بزرگ هم که زیر پای مردم مانده بود چهار دست و پا دنبال تفنگش می‌گشت. در میان انبوه جمعیت فریادی به پا خاست یکی از سیاهپوش‌های قداره‌بند نفس زنان از راه رسید و بر سر تفنگچی جوان تشر زد این زندانی را چرا اینجا نگهش داشته‌اید و برای مردم معرکه گرفته‌اید. مگر نمی‌فهمید این مرد یک زندانی معمولی نیست. باید به قریه فراموشی برده شود؟  در این هنگام هجوم مردم خشمگین جریان داشت و مردمی را می‌دیدی که ارغنون پیر این نشانه حرکت افکارعمومی را به روی دوش گرفته بودند و با خود می‌بردند.
ادامه دارد


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7391/12/548075/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها