فرق جبهه تا خانه


حسین کرمانپور
پزشک
چهارده سالم بود که حضور در جبهه را تجربه کردم. شاید تا آن زمان بزرگترین هماوردی من با فرد دیگر، در بازی پینگ پنگ یا نهایتاً بسکتبال بود. گاهی آنکه تخس‌تر بود قلم پای مرا نشانه می‌رفت تا قدرت پرشم را بگیرد و سبد، ورود توپ را احساس نکند. پنج یا شش دقیقه‌ای کنار میدان می‌نشستم تا درد آن لگد بخوابد. از خواننده پنهان نماند که گاهی در حد گریه و قهر هم می‌کشید این بازی‌های ورزشی!
در خانه هم اوضاع مثل مدرسه بود! البته بیشتر مهربانانه و کمتر قهر و آشتی بود. بیشترین سختی خانه، خرید نان و کپسول گاز یا نفت بود چون آن زمان لوله‌کشی گاز وجود نداشت. دیدنی بود وقتی با جثه نحیفم دوتا بشکه‌ بیست لیتری را از مغازه نفت فروشی میدان مرکزی به هم طناب می‌کردم و با هزار زور و فشار روی ترک دوچرخه بابا جا می‌انداختم. در مسیر خانه البته که امکان سوار شدن بر این دوچرخه نبود. گاهی حتی خنده خودم هم درمی آمد وقتی تایر جلو دوچرخه از کنترلم خارج و چون اسب چموشی بنای بلند کردن دوپای جلو را داشت، بالاخره این چموشی دوچرخه به مدد ناهمواری کوچه‌های آن زمان فرمان از دست‌های کوچکم بیرون کشیده و همه چیز نقش کوچه می‌شد. صدای قل خوردن بشکه‌ها باعث می‌شد کاسب‌های محل به کمکم بیایند و دوباره اسب سرکشم را راهوار کرده تحویلم دهند.
خرید نان هم که نگو! عذاب الهی بود برای نوجوانی که دل تو دلش نیست با بچه‌های محله گرگم به هوا بازی کند! همیشه ۵ یا ۶ نفر در صف بودند که یکی دوتایشان بچه‌های هم محلی بودند و ما آنقدر غرق گفت‌و‌گو و لاف‌زدن می‌شدیم که بزرگ‌ترها از غفلت بچگانه ما بهره برده نوبت خود را پیش می‌انداختند و اگر نبود تشر شاطر که با چسباندن پسر به اسم پدر خطابمان می‌کرد که:
پسر حاج سیف‌الله مگه نون نمی‌خوای؟
معلوم نبود آن دیگ خمیر اصلاً به ما می‌رسید!
در خانه هم درست بود که خانواده مذهبی و اهل مسجد و جماعت بودیم اما برای خواندن نماز چندان اولویتی در کار من نبود و اگر نبود سگرمه‌های پدر شاید نمازم قضا هم می‌شد.اینها را نوشتم که بگویم یک چنین نوجوانی درست در همین احوال یکباره هوایی می‌شود و می‌رود تا چیزی به نام جبهه را درک کند! البته شهادت یکی دو همکلاسی بالاتر هم بی‌اثر نبود در این انتخاب.
هیچ نظمی جز درس خواندن و انجام تکالیف در کار نبود. حتی حمام و مسواک و ناخن گرفتن! لباس‌ها توسط مادر شسته و اتو می‌شد و ما مصرف کننده تام و کامل بودیم. گاهی در حمام سرسری خودم را می‌شستم تا زودتر بروم پی بازی‌گوشی یا انجام مشق‌های عقب افتاده‌ام.
با تمام این تعاریف کلاس دوم دبیرستان را به قصد آموزش نظامی ترک کردم و بعد از ۴۵ روز آموزش نظامی در پادگانی نزدیک اصفهان مثلاً آماده شدم تا عازم جبهه شوم. تا اهواز هنوز نمی‌دانستم فرق جبهه با خانه، مدرسه یا حتی آموزش نظامی که داده بودند چقدر است. شاید اولین فرقش زمانی بود که یکی از رزمنده‌هایی که بعداً جزو بهترین دوستان من بود نوک بینی‌ام را نوازش داد و گفت:
حسین‌جان وقت نماز نمی‌خوای پاشی؟
تندی بلند شدم. خجالت کشیدم ازش! فکر کردم دیر شده! با هم به سمت وضوخانه راه افتادیم! از او پرسیدم کی اذان شد؟ با مهری تمام خندید و گفت: می‌شه! نفهمیدم! مخم آنقدرها کشش نداشت تا بفهمم چه می‌گوید! رسیدیم جلو سرویس‌های بهداشتی که صف بود اما چون تاریک بود نفهمیدم چه کسانی هستند. داخل توالت فقط یک چراغ گردسوز آرام می‌سوخت.وضوگرفتم و با آن دوست وارد مسجد شدیم. چراغ‌ها خاموش بود جز یکی دو تا از همین چراغ‌های گردسوز که آنقدر نور کمی داشت که چشم‌ها به زحمت به محیط عادت می‌کرد. فقط می‌شد به زحمت مهر نماز را دید. هرچه نگریستم همه دیده می‌شدند بدون آنکه کسی شناخته شود. حالا آن دوست هم در این سیاهی عجیب ناپدید شده بود. چاره‌ای نبود. چمباتمه زدم و نشستم. کنار من اما کسی به نماز ایستاده بود و چنان راز و نیاز می‌کرد که چون قدرت توصیفش را ندارم و واهمه از لوث شدن هم دارم به همین بسنده می‌کنم. تکبیرهایش دلم را می‌لرزاند. نمی‌دانستم در چه حالی بود! سجده یا رکوع یا شاید هم قنوت! اما هرچه بود انگار این ترتیبات، تعلقش را از دست داده بود. فقط گاهی تکبیری از عمق نای او بر می‌خواست که هم می‌ترسیدم و هم مثل پارچه نم‌داری که روی بخاری قرار گیرد حین خشک شدن جمع و جورهم می‌شدم. شایدهم داشتم بخار می‌شدم. انتهای اندامم یخ کرده بود. کسی آمد و ضبط صوتی را روبه‌روی بلندگویی روشن کرد که قرآن می‌خواند. یادم هست صدای مرحوم منشأوی بود که سوره‌ای را به چه زیبایی می‌خواند. ده دقیقه‌ای طول کشید که فهمیدم رادیوست. گفت:اذان صبح به افق اهواز. و دو سه تایی بلند شدند چراغ‌های بیشتری را روشن کردند، چراغ‌هایی که با موتور برقی روشن می‌شد.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7451/15/555410/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها