حکایت شعرهای دو بیتدار
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
بعضی شعرها عجیب هستند و در خاطر آدم میمانند سالها و هی که ازشان میگذرد معنایش را بیشتر میفهمی. بعضی وقتها بعضی شعرها هم هستند که رفیق بعضی لحظههای آدماند. یک شعر هست که سالهاست با من هست و میخوانمش، همه شعر را به یاد ندارم ولی یک جمله از آن شعر همراه همیشه من است. «زمان به موریانه شبیه است در قبیله انسان» این خط را منصور اوجی گفته. شاعری که همین یک جمله و آن شعر معروف «هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت»اش کلی شبیه خاطره است برای من. جالب است که هردوتای این شعرها هم از عمر رفته میگویند. شاید دارم با این شعرها پیر میشوم. در هر آیینهای که نگاه میکنم یک تار سفید مو به من سلام میکند. آن روز بود، این که میگویم آن روز یعنی یکی هشت یا ده سال پیش که یکی از دوستها گفت: «دردهای آدم ذره ذره به سراغاش میآید و آدم آرامآرام پیر میشود و همین ذره ذره است که آدم بهشان عادت میکند و با پیر شدن اخت میشوی.» راست میگفت. همین آقای منصور اوجی یک مجموعه رباعی دارد که سالهاست دنبالش میگردم و در آنجا هم باز از همین عمر رفته میگوید. آن وقتها که نوجوان بودم توی یک کتابفروشی کار میکردم و یکی از رفیقهام هم توی یک کتابفروشی دیگر کار میکرد. ساعتهای خلوت کاریمان کنار هم مینشستیم و شعر میخواندیم. یکیشان هم همین اوجی بود و رباعیهایی که همهشان با این چند کلمه شروع میشد: «حالیست مرا...» اسم کتاب هم همین است به گمانم. بعضی مصراعها هنوز در یادم هست و بعضی وقتها با خودم تکرار میکنم. امروز از آن روزهاست که مدام همان چند سطر را دارم تکرار میکنم. خیلی دوست دارم آن کتاب را دوباره بخوانم و ببینم هنوز هم همان تأثیر را رویام میگذارد یا نه. اوجی یک جایی توی همین شعرها میگفت: «حالیست مرا که عشق نامش کردند...» باقی شعر که یک مصرع است را فراموش کردهام و همیشه همین مصراع را میخوانم و خوشم میآید یا یک مصرع دیگر که هنوز در خاطرم هست: «حالیست مرا که بی سبب میسوزم، هر لحظه به صبح و ظهر و شب میسوزم» باقی این شعر را هم بلد نیستم. بالاخره یک روز این کتاب را پیدا میکنم و میخوانم. خیلی رباعی دوست دارم. اصلاً دلیلاش را هم نمیدانم. از رباعی بیشتر، دوبیتی دوست دارم. یک وقتی بود که با شعرهای باباطاهر زندگی میکردم یا شعرهای فائز که خیلی دهاتیتر است از باباطاهر. شاید به این دلیل باشد که همیشه پدربزرگم شعرهای دو بیتی را با آواز میخواند و دشتی میخواند. یک جایی توی همین دشتی هست که توی موسیقی بهش میگویند «سابوناتی» و یک شعر معروف هم دارد که خیلیها خواندهاند از ایرج بسطامی تا شهرام ناظری و عطا جنگوک و... «به کوههای سابونات چشمونوم افتاد / دوباره آتشی بر جونوم افتاد / هوای سابونات سرده خدایا / دلُم از غصه پردرده خدایا» بعدش هم که میگوید: «من همدم تو، تو گل نرگسی من شبنم تو» یا بعدش میگوید: «آخ مگه من عاشق چشمات نبودم». اینها را پدربزرگ «سابوناتی» من هم میخواند. میخواند اگر کنارش مینشستی و روی حوصله بود میزد زیر آواز و «سابوناتی» یا «جهرمی» میخواند یا هم توی همین دشتی از یار «لاری» میخواند و سوز داشت صدایش. شاید به همین دلیل است که شعرهای دو بیتدار را خیلی دوست دارم و بعضی وقتها وقتام را میگذارم برای خواندن بعضی از این شعرها.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه