مردی با چشمان حادثه ساز
اتفاقی عجیب در ساحل
محمد بلوری/ روزنامه نگار
در میدان «عدالت» جمعیت موج میزد. مردان آبادی که شنیده بودند، زخمیهای قبرستان قدیمی به دیدن قاضی در دارالعدل رفتهاند، دستهدسته در کوچههای مرادآباد راه میافتادند تا خودشان را به میدان عدالت برسانند و شاهد این واقعه تماشایی شوند چون میدانستند زخمیها مدرک خیانت قاضی را در دست دارند.
مرادآبادیها از راه میرسیدند دور میدان حلقه میبستند و زنان و کودکان هم اطراف این میدان به بام خانههای اطراف جمع میشدند و همه حاضران میدانستند، دیدار زخمیهای حادثه گورستان با قاضیالقضات خیانتکار میتواند به واقعه شومی بینجامد و خشم قاضی ممکن است سبب دستگیری مردان شاکی شود و غوغایی برانگیزد. زخمیهای گورستان، پای پلکان «خانه عدل» اصرار داشتند برای دیدن قاضی و طرح شکایت وارد ساختمان شوند و دو نگهبان سیاهپوش با خنجرهایی در دست به آنها هجوم میآوردند و از پلهها پایینشان میانداختند. جوانی که زخم گلوله تفنگ یکی از راهزنان را بر تن داشت و در هجوم قراولان سیاهپوش زیر دست و پای همراهاناش بر زمین غلتیده بود، بازو به بازوی همراهی داد و برخاست. شعلهور از خشم، رو به پنجره اتاق قاضی به تندیس فرشته عدالت اشاره کرد که با چشمانی بسته و ترازویی در دست بر سردر ورودی «خانه عدل» ایستاده بود، ترازویی به نشانه حق و عدالت اما یک کفهاش چنان با گذر زمان از فضله کبوتران چاهی پر شده بود که پایینتر از کفه دیگر آویخته بود. جوان زخمی با انگشت لرزانش به این تندیس فرشته عدالت اشاره کرد و فریاد زد:
- آی قاضی... تو که دم از حق مظلوم و کیفر ظالم میزنی. بشنو و ببین این فرشته عدل تو هست که چشم به روی عدالت بسته و حق و داد مظلومان را با ترازویی میسنجد که یک لنگهاش با فضله کفترها پر شده و سنگینی کرده، پس وای بر عدل و انصاف تو که ترازوی قضاوتات یک لنگه بالا و یک لنگهاش پایین است. با همین ترازوی لنگه بهلنگه است که حق مظلوم را ناحق میکنی. تو هستی که با گرفتن چند سکه از قاچاقچیان به آنها اجازه دادهای در قبرستان قدیمی، قبرهای پدران و اجدادمان را زیرورو کنند و استخوانهایشان را بیرون بریزند تا دنبال گنجینهای بگردند... در این هنگام در تحسین از او فریادهایی از میان جمعیت برخاست. فریادهای تحسین که فرونشست، حاج صفر، کشاورز تنومند با سر باند پیچی شده دست در جیب کت گل و گشادی برد و نامهای را که چند لکه خون رویش خشکیده بود، درآورد و آن را در دست بالای سرش برد و فریاد زد:
- آی... همولایتیها، این قاضی عادل! با همدستی دهیار، در عوض گرفتن چند سکه طلا از راهزنان قاچاقچی، این حواله را مهر زدهاند و امضا کردهاند و به آنها اجازه دادهاند قبرهای پدرانمان را زیرورو کنند و دنبال گنج بگردند... حالا این حواله را از چنگ قاچاقچیان درآوردهایم و آمدهایم پیش خودشان، عارض شویم. نه دهیار ظالم ما را راه میدهد و نه این قاضی از خدا بیخبر اجازه میدهد حداقل قدم در دارالعدالتاش بگذاریم. در عوض این سیاهپوشهای قداره بند را مأمور کرده که ما را از روی پلهها بر زمین پرت کنند. فریادها که اوج گرفت سیاهپوشهای قدارهبند با چماقهایی در دست به آدمها هجوم بردند و به جانشان افتادند تا پراکندهشان کنند. در این یورش عدهای زخمی شدند و مجروحان حادثه گورستان که به دادخواهی رو به دارالعدل آورده بودند دستگیر شدند تا سیاهپوشان قدارهبند آنها را روانه زندان کنند. فریاد خشمآگین مردم برخاست.
- قاضی بیا بیرون!
***
آن روز واقعه غریبی در ساحل اتفاق افتاد.
صیادانی که در گستردن تور ماهیگیری بودند. نگاهشان به یک قایق خانوادگی افتاد که به نظر میرسید امواج دریا، از راهی دور به ساحل کشانده است. وارد قایق که شدند، نگاه شان به اجساد سرنشینان آن افتاد. زن و مرد نسبتاً جوانی بودند با دو کودک، یک پسر و یک دختر که اجساد همه سرنشینان بر کف قایق افتاده بود. یکی از صیادان آبادی با نگاهی به مردگان گفت:
- باید اعضای یک خانواده باشند.
همراهش گفت:
- باید از اهالی یک شهر دور باشند. اما چرا همهشان مردهاند؟
آثاری بر تن سرنشینان قایق به چشم نمیخورد که علت مرگشان را روشن کند.
مواد غذایی موجود نشان میداد سرنشینان قایق، روزهایی را در سفر دریایی گذراندهاند و در مسیر دراز یک به یک جان سپردهاند. یکی از صیادان محلی به دور دست اشاره کرد که اجساد مردگانی روی امواج ملایم دریا تاب میخوردند.
- آه.... خدای من جنازهها را ببین تو دریا افتاده...
ادامه دارد...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه