آبون
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
همین چند روز پیش بیستوششم آبان بود و همیشه این روز یعنی تولد شمس لنگرودی. این است که در اولین فرصت متنی که پیدا کردم گفتم همینجا به او تبریک تولد بگویم و بعد بروم سراغ ترانهای که همزمان با روز تولدش منتشر شد. ترانهای با نام «آبون» که به گیلکی خوانده. از یک جایی که گمانم ده سالی میگذرد شمس تصمیم گرفت وارد موسیقی هم بشود. گیتار یاد گرفت و کیبورد هم و ترانه میگفت و ملودی میساخت و میخواند. این مسیر تازهای بود در زندگی شمس که همیشه دوست داشته مسیر تازه را تجربه کند. درست عین همان وقتی که تصمیم گرفت برود و در فیلم بازی کند یا دو شب صحنه تئاتر را هم تجربه کرد یا در کنار شاعر بودن داستاننویسی را هم جدی گرفت. اصلاً به گمانم شمس لنگرودی آدم جدی گرفتن علایقش است. او به خودش رجوع میکند و فکر میکند به چه چیزی علاقه دارد و بعد پیاش را میگیرد حتی اگر الان در هفتاد سالگی باشد. در میان ترانههایی هم که خوانده شاید برای من «کافکا» یکی از جذابترینها باشد. ترانهای که کافکا و مسخش را با هم در خود دارد و وقتی میشنوید فضای متفاوتی را تجربه میکنید. درست عین مسخ کافکا که فضای متفاوتی از زندگی است. اما در این نوشته نمیخواهم از کافکا بگویم میخواهم برگردم به ترانه «آبون» خارجیترین ترانهای که این روزها شنیدهایم. این که میگویم خارجی چون به گیلکی خوانده شده و برای منی که شیرازی هستم خیلی جاهایش ناآشناست. بنابراین حتماً باید زیرنویس باشد تا بفهمم که در داخل آهنگ چه اتفاقی افتاده است. اما بعد با خودم گفتم مگر وقتی موسیقی خارجی میشنویم معنی برایمان مهم است. چه چیزی در موسیقی هست که وقتی میشنویم دنبال این نمیگردیم که چه دارد میگوید؟ به نظر من همان ریتمی که ایجاد میکند خودش معنی ایجاد میکند. ملودیها خودشان معانی موسیقی هستند.این است که وقتی ترانه «آبون» تمام میشود خودم را میبینم که دارم ملودیاش را با سوت میزنم. همین سوتی که میزنم معنیای که برای من ایجاد کرده. اما لابه لای همین سوت زدنهاست که ترجمه شعر به فارسی هم به دستم میرسد. بعد فکر میکنم اصلاً گیلان خودش خارج ایران است. اصلاً خودش کشوری داخلی است. پس وقتی ترجمه شعر شمس را میخوانم میبینم ما خودمان چقدر خارجی هستیم. چطور احمد شاملو از لورکا به فارسی برگردانده یا از مارگوت بیکل یا از لنگستون هیوز یا دیگران. این هم درست عین همان است. این است که ترجمه این شعر خارجی (گیلکی) را اینجا مینویسم که بدانید ما خودمان کم از خارج نداریم. اصلاً همینجایی که خودم در آن زندگی میکنم خارج ایران است. اصلاً باید بگویم ایران خارجیترین جایی است که در زندگیام میشناسم. دقت کردهاید وقتی یک منظره عجیب میبینید میگویند عین خارج. حالا این شعر هم عین خارج است. این هم ترجمه شعر: «نه ممکن نیست که صبح برخیزی / غم سراپایت را نگرفته باشد / باز همان راهها و همان حرفها / زندگی را چرک پوشانده است / زندگی را با چند رشته طناب بر سر آب سرهمبندی کردهاند / خوب است که بادی برخیزد آنوقت ببینی که مطلب از چه قرار است / با اینهمه خوب است که به دنیا آمدهام / اینجا خندههایت را میبینم / غم از آدمی میترسد / وقتی آدمی میخندد / با اینهمه خوب است که به دنیا آمدهام / حیف بود که هرگز تو را نبینم / سخت است زندگی / اما زیباست / وقتی با هماند آدمها.» حالا در انتهای این نوشته میخواهم بگویم آقای شمس خوب است که شما به دنیا آمدهاید که اینطور شعرهای خارجی از شما بخوانیم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه