مهربانی اش بیحد و مرز بود
مجید مظفری
بازیگر
من از سال 1351 با پرویز پورحسینی آشنا شدم و از همان زمان هم رابطه و دوستی ما شکل گرفت و مدتی هم در کارگاه نمایش با هم بودیم و یکی دو کار با هم انجام دادیم. حتی اگر تکراریست و احتمالاً دوستان بسیاری به این خصیصه پرویز اشاره کرده و میکنند اما من هم باید بگویم که او چه مرد نازنین و باسوادی بود. همراه بود و رفیق، چه برای دوست چه برای غریبه. واقعاً پیدا کردن کلمهای که پرویز پورحسینی را به تمامی تصویر کند یکی از سختترین کارهاییست که در عمرم انجام دادهام. بگذارید بگویم پرویز به معنی واقعی کلمه انسان بود و چنان شخصیتی بزرگ و دوستداشتنی داشت که همه را مجذوب خودش میکرد. بینش و نگاهش به هنر و ادبیات نمایش خاص خودش بود و همه اینها البته و البته باعث نشده بود وارد عرصههایی شود که بسیاری از هنرمندان میشوند و زندگیشان را پر از حاشیه میکنند. محال بود کسی سؤالی از او بپرسد و برای جواب سؤال وقت نگذارد یا پیگیر جواب درست نشود. عاشق جوانها بود و همیشه دوست داشت کنارشان باشد و به آنها انرژی بدهد و دلسوزشان بود. کسانی مثل پورحسینیها اسطورههای ادبیات و نمایش ایران هستند که یکی یکی از بین میروند و آدم فقط میتواند بگوید خدا لعنت کند این ویروس را که دارد یکییکی آدمهایی به این بزرگی را از ما میگیرد. ما هنرمندان سه نوع زندگی داریم؛ زندگی شغلی، شخصی و زندگی اجتماعی و پرویز در هر سه اینها نمونه بود و الگو. چه در کار که بسیار جدی بود و وقتی حضور در کاری را قبول میکرد بشدت روی آن وقت میگذاشت و اصولاً هم با کارگردانهای بزرگی کار کرد و این کارگردانها هم میدانستند چرا پرویز پورحسینی در نوع خودش یگانه و کمنظیر است. روی نقشهایش با وسواس زیاد مطالعه میکرد و همیشه آماده جلوی دوربین یا روی صحنه میرفت. در زندگی اجتماعیاش هم با مردم خیلی صمیمانه برخورد میکرد و واقعاً مردم را دوست داشت و هیچوقت خودش را برای کسی نمیگرفت. در زندگی خصوصیاش هم با اینکه رنجهای زیادی کشید اما همین رنجها او را به انسانی دلسوز و حامی تبدیل کرد که همیشه هواخواه خانواده و نزدیکانش بود. من و بسیاری دیگر از جامعه هنر واقعاً در شوک از دست دادن او هستیم. یادم میآید سر ضبط فیلم «کشتی آنجلیکا» قرار بود او صحنهای
اسب سواری کند اما اسب سرکشی میکرد و راه نمیداد. مهتر آمد و اسب را تنبیه کرد. پرویز بشدت ناراحت شد و دلش برای اسب سوخت. به مهتر گفت شاید مشکلی دارد که سرکشی میکند، به جای تنبیه کردن، ببین مشکلش چیست. مهربانی اش بیحد و مرز بود.
بازیگر
من از سال 1351 با پرویز پورحسینی آشنا شدم و از همان زمان هم رابطه و دوستی ما شکل گرفت و مدتی هم در کارگاه نمایش با هم بودیم و یکی دو کار با هم انجام دادیم. حتی اگر تکراریست و احتمالاً دوستان بسیاری به این خصیصه پرویز اشاره کرده و میکنند اما من هم باید بگویم که او چه مرد نازنین و باسوادی بود. همراه بود و رفیق، چه برای دوست چه برای غریبه. واقعاً پیدا کردن کلمهای که پرویز پورحسینی را به تمامی تصویر کند یکی از سختترین کارهاییست که در عمرم انجام دادهام. بگذارید بگویم پرویز به معنی واقعی کلمه انسان بود و چنان شخصیتی بزرگ و دوستداشتنی داشت که همه را مجذوب خودش میکرد. بینش و نگاهش به هنر و ادبیات نمایش خاص خودش بود و همه اینها البته و البته باعث نشده بود وارد عرصههایی شود که بسیاری از هنرمندان میشوند و زندگیشان را پر از حاشیه میکنند. محال بود کسی سؤالی از او بپرسد و برای جواب سؤال وقت نگذارد یا پیگیر جواب درست نشود. عاشق جوانها بود و همیشه دوست داشت کنارشان باشد و به آنها انرژی بدهد و دلسوزشان بود. کسانی مثل پورحسینیها اسطورههای ادبیات و نمایش ایران هستند که یکی یکی از بین میروند و آدم فقط میتواند بگوید خدا لعنت کند این ویروس را که دارد یکییکی آدمهایی به این بزرگی را از ما میگیرد. ما هنرمندان سه نوع زندگی داریم؛ زندگی شغلی، شخصی و زندگی اجتماعی و پرویز در هر سه اینها نمونه بود و الگو. چه در کار که بسیار جدی بود و وقتی حضور در کاری را قبول میکرد بشدت روی آن وقت میگذاشت و اصولاً هم با کارگردانهای بزرگی کار کرد و این کارگردانها هم میدانستند چرا پرویز پورحسینی در نوع خودش یگانه و کمنظیر است. روی نقشهایش با وسواس زیاد مطالعه میکرد و همیشه آماده جلوی دوربین یا روی صحنه میرفت. در زندگی اجتماعیاش هم با مردم خیلی صمیمانه برخورد میکرد و واقعاً مردم را دوست داشت و هیچوقت خودش را برای کسی نمیگرفت. در زندگی خصوصیاش هم با اینکه رنجهای زیادی کشید اما همین رنجها او را به انسانی دلسوز و حامی تبدیل کرد که همیشه هواخواه خانواده و نزدیکانش بود. من و بسیاری دیگر از جامعه هنر واقعاً در شوک از دست دادن او هستیم. یادم میآید سر ضبط فیلم «کشتی آنجلیکا» قرار بود او صحنهای
اسب سواری کند اما اسب سرکشی میکرد و راه نمیداد. مهتر آمد و اسب را تنبیه کرد. پرویز بشدت ناراحت شد و دلش برای اسب سوخت. به مهتر گفت شاید مشکلی دارد که سرکشی میکند، به جای تنبیه کردن، ببین مشکلش چیست. مهربانی اش بیحد و مرز بود.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه