با سردار سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز

اگر «یوسف» نبود...


سردار شهید اسلام، یوسف کلاهدوز، پس از پایان مقطع دبیرستان، وارد دانشکده افسری شد و در سال 1354 همراه با شهید حسن اقارب پرست به پادگان زرهی شیراز منتقل شد و با هسته‌های مسلمان و مبارز پیرو خط امام خمینی(ره) از جمله شهیدان عزیز، دکتر سید حسن آیت و حجت‌الاسلام محمد منتظری ارتباط برقرار کردند.
کلاهدوز به‌طور مخفیانه با افراد مبارزی چون شهید حجت‌الاسلام محمد منتظری در فرستادن نیرو به فلسطین اشغالی جهت کمک به مبارزان فلسطینی همکاری می‌کرد ولی از این موضوع، ضد اطلاعات ارتش اطلاعی نداشت.
تیزهوشی و زیرکی کلاهدوز موجب شده بود که نه تنها سوءظن ضد اطلاعات نسبت به او برطرف شود بلکه برعکس، نسبت به او خوش‌بین نیز باشد تا بدان‌جا که به وی پیشنهاد داده بود به گارد شاهنشاهی منتقل شود. این موقعیت برای او بسیار حساس و در عین حال بسیار مناسب بود.
او پیش از آنکه این پیشنهاد را قبول کند با چند نفر از دوستان خود مشورت کرد و طی جلسات مکرری که داشت به این نتیجه رسید که به این پیشنهاد، جواب مثبت دهد.
او با شجاعت در اوج قیام مردم ایران در سال 57 دست به اقدامی متهورانه زد که به واقعه لویزان شهرت یافت. نقشه‌ای توسط تیمسار بدره‌ای و تیمسار نشاط و چند تن دیگر طراحی شد.نقشه این بود: کشتار بی‌امان مردم تظاهرکننده، گلوله باران شدید چند نقطه از تهران از جمله مقر حضرت امام خمینی(ره) و دانشگاه تهران. شب 21 بهمن 1357 بود. چند روز قبل از آن کلاهدوز متوجه شده بود که نقل و انتقال‌هایی در سطح پادگان در حال انجام است مقداری گلوله‌های جنگی وارد پادگان کرده بودند و در حالی که توپ و تجهیزات لازم را آماده می‌کردند آموزش‌های لازم برای جنگ‌های شهری هم به خدمه‌های تانک‌ها داده می‌شد. این در حالی بود که روز پیش از آن تعداد زیادی از افراد مستقر در پادگان‌ها یا خودشان فرار کرده بودند یا کلاهدوز، آنها را فراری داده بود.
آن سردار شجاع، در یک تنگنای عجیبی قرار گرفته بود. از یک‌سو دلواپس ماجرا بود و از سوی دیگر هیچ راهی را برای پی بردن به قضیه نمی‌یافت تا اینکه فکری به خاطرش رسید و آن اینکه آن شب، پست نگهبانی را که به عهده یکی از افسران بود، عهده‌دار شود. وقتی آن را به افسر مربوط پیشنهاد کرد، وی پذیرفت و کلاهدوز توانست راهی را برای دریافتن موضوع پیدا کند. آن شب به هر وسیله‌ای بود، خودش را به اتاق تیمسار رساند و دریافت که نقشه‌ها همان است که او حدس زده بود.
یوسف پس از تحویل پست از یکی از افسران پادگان، رفت تا شاید بتواند کاری کند ولی تلفن‌های داخلی پادگان، یا قطع بودند یا شدیداً تحت کنترل. او به بهانه سرکشی از پادگان خارج شد. در اطراف پادگان، مردم، جسته گریخته در رفت و آمد بودند. از یک نفر حال و احوال شهر را سؤال کرد. او پاسخ داد: در شهر جنب و جوش عجیبی به چشم می‌خورد. مأموران رژیم در گوشه و کنار شهر دیده می‌شوند. در جای جای شهر، مردم خیابان‌ها را با سوزاندن لاستیک و چیزهای دیگر بسته‌اند. صدای تیراندازی مأموران هم یک لحظه قطع نمی‌شود و با شلیک هر گلوله‌ای فریاد تکبیر مردم مسلمان، در فضای شهر می‌پیچد. کلاهدوز باید می‌رفت و به گونه‌ای خبر را به انقلابیون می‌داد. کمی آن سوتر یک باجه تلفن بود. وارد باجه شد ولی نگران بود که نکند کسی او را تعقیب کرده باشد. با وسواس، کمی اطراف را پایید. مطمئن که شد، گوشی را برداشت. خبر را به انقلابیون داد و سپس با عجله گوشی را گذاشت و از باجه خارج شد. شب داشت از نیمه می‌گذشت. خواب به چشمان یوسف نمی‌آمد. او با خود فکر کرد که آیا واقعاً این تلفن می‌تواند رفع مشکلی کند یا نه؟ البته که نه، باید جدی‌تر اندیشید و فکر چاره دیگری بود.
دوباره بلند شد. از ساختمان خارج شد. تانک‌ها ردیف هم در مقر پادگان صف کشیده بودند. شب پر اضطرابی بود و از دیدن تانک‌ها احساس عجیبی به یوسف دست داد. به هرحال، جای تأمل نبود و  نقشه‌ای را که چند لحظه پیش طراحی کرده بود باید عملی می‌کرد.
ابتدا اطراف را بخوبی پایید. آن‌گاه آهسته به سراغ اولین تانک رفت، خوب می‌دانست که چگونه باید آن غول‌های آهنی را از کار بیندازد و بهترین راه، برداشتن سوزن آنها بود. وقتی مطمئن شد کارش را بخوبی انجام داده و اولین تانک را از کار انداخته است، به سراغ دومین تانک رفت و به نزدیکی آن که رسید، ناگهان سایه‌ای در جلوی دیدگانش ظاهر شد. انگار کسی متوجه او شده بود. خواست خودش را مخفی کند، اما گویی که صاحب سایه او را دیده بود! بر اعصابش مسلط شد و به طرف سایه رفت. نگهبان تانک‌ها رفت. نگهبان که کلاهدوز را شناخت، پایش را محکم به علامت احترام، به زمین کوبید و در مقابل او ایستاد. کلاهدوز هم در موضع گشتی، جوابش را داد و خونسردانه از کنارش رد شد. کارش ناتمام مانده بود. قدم زنان از کنار صف تانک‌ها گذشت تا به آخرین تانک رسید. دوباره کارش را از آنجا آغاز کرد. ساعتی  به طلوع فجر صادق نمانده بود و او در حال از کار انداختن تانک‌ها بود. سپیده که دمید، سوزن آخرین تانک را هم در آورد و خوشحال از آن خارج شد.
خورشید روز 21 بهمن سال 1357 آهسته آهسته از پشت کوه‌های شرق سردرآورد. صبح آن روز تانک‌ها جهت استقرار در خیابان‌های شهر، از پادگان خارج شدند. کلاهدوز در دل به آنها می‌خندید. زیرا می‌دانست که این غول‌های آهنی با این هیبت، از یک چوب دستی هم کم‌تر هستند.
سرانجام انقلاب اسلامی با رهبری آگاهانه امام خمینی(ره) و کوشش و دلاوری ملت مسلمان ایران به پیروزی رسید و لبخند شادی را بر لب کلاهدوز و تمامی مبارزین نشاند. سردار سرلشکر پاسدار، شهید یوسف کلاهدوز، عاقبت در حالی که قائم مقام فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر عهده داشت، در هفتم مهر ماه سال 1360 پس از شکست حصر آبادان در عملیات ثامن الائمه(ع)، به دیدار دوست شتافت و جاودانه تاریخ شد.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7555/20/567967/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها