همهچیز گویی منفی یا کثیرگویی مثبت
دکتر رضا ماحوزی
عضو هیأت علمی مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی
خیلیها بر این باورند که همهچیز گویی توسط عامه مردم در دنیای جدید بیش از آنکه ناشی از ذهنی علامهوار باشد، محصول ذهن بیمار است. اینان بر این عقیدهاند که ذهن مشوش و آسیبدیده آدمی در دنیای پرشتاب و سایبریزده پر از اطلاعات، پرده از تشویشی برمیدارد که جوامع سرمایهداری جدید یا جوامع رشد نیافته ایدئولوژیک بدان گرفتار آمدهاند. گویی در این جوامع، آرامش متاعی است ذیقیمت اما کمیاب و حتی نایاب. انگاره «راننده تاکسی» در این تحلیل، گویای افراد و جامعهای است که بهظاهر زیاد میدانند و زیاد سخن میگویند اما درواقع چیز درخوری نمیدانند(در اینجا قصد توهینی در میان نیست). افراد این جامعه براساس احساسی از فردگرایی خام و به استناد دادههای عمومی فراوان، خود را صاحبنظر دانسته و گاه سخن متخصصان را هم برنمیتابند. گویی باور ندارند که در بساط نکتهدانان یا باید سخن دانسته گفت یا خموشی گزید. اینان در برخی موارد، خود را داناتر از اطرافیان فرض میکنند تا حدی که به مرزهای نارسیسم نزدیک میشوند. اما آیا این همه ماجرا است؟ بیایید به جامعه خودمان بپردازیم.
این صحیح است که جامعه فعلی ایران گرفتار مشکلات اجتماعی و فرهنگی و فکری و رفتاری عدیدهای است که بخشی از علت و دلیل آن، به سوابق تاریخی برمیگردد و برخی به زمینههای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی دهههای اخیر. در چنین وضعیت بیمارگونهای خیلی طبیعی است که بیماری اجتماعی به اشکال متعدد جلوه کند، از جمله در همهچیزدانی و همهچیزگویی. در چنین جامعهای بدبینی عمومی و فقدان اعتماد اجتماعی حداکثری زمینه را برای گریز از مرکز و اتخاذ رویکردهای مخالف و در نتیجه، انتقادهای عمومی فراهم کرده و کلیت جامعه را به افراد و نهادهایی منتقد و تحلیلگر تبدیل میکند بیآنکه همه این تحلیلها مستند به پشتوانههایی معتبر و آکادمیک باشد. اما باز هم این همه ماجرا نیست.
در تاریخ 110ساله اخیر ایران، یعنی دقیقاً پس از فتح تهران، روشنفکران و سیاستمداران و سیاستگذاران همواره بر باسوادکردن عموم مردم بهعنوان شرط لازم اجرای برنامههای اصلاحات، تأسیس حکومت ملی و در نهایت تشکیل جامعه تأکید ورزیدهاند. آنها برای این مهم طرح توسعه مدارس ملی با برنامههایی واحد و کتابهایی یکسان و همچنین مدارس اکابر و مدارس محلی را پیشنهاد و به اجرا درآوردند تا نه تنها از قدرت مانعتراشیهای جامعه عقبافتاده و محروم در مقابل اهداف فوق کم کنند بلکه برعکس، از قدرت جامعه برای پیشبرد آن برنامهها سود جویند. توسعه دیوانسالاری جدید نیز سویه دیگری از این طرح بود که میتوانست نقطه پایانی بر فلاکت سدههای اخیر و حتی هزارههای پیشین ایران باشد. با این همه، شکاف میان سیاستمداران و مجریان دولتی با جامعه به فراخور توسعه برنامههای اصلاحات ادامه پیدا کرد و با تأسیس مدارس عالی و دانشگاه، به ترکیب شکاف مزبور، شکاف میان متخصصان و توده نامتخصص هم اضافه شد. این شکاف با توسعه کمی دانشگاهها بیشتر و بیشتر شد و با گذر زمان، به ایجاد طبقه دانشگاهیان متخصص در مقابل توده دانشگاه نرفته منجر شد. موقعیتی که ارج و قربی فراوان برای دانشگاهیان ایجاد کرد و بدانها اعتماد اجتماعی فراوانی بخشید. کمی بعدتر از این وضعیت، یونسکو و بسیاری از مجامع آکادمیک جهان با حمایت از طرح عمومیسازی علم و ترویج دانش در جامعه، خواهان کم کردن این شکاف به نیت عقلانیسازی تصمیمها و مشارکت بیشتر جامعه در فرایند توسعه شدند. طبیعی است در این طرح، انگاره «حذف دیوارهای دانشگاهی» میتوانست اشکال متعددی از رابطه دانشگاه و جامعه را متصور شود، اشکالی که البته نیازمند زبانهای ارتباطی متعددی نیز بود.
اما این برنامه در ایران، بهدلیل تحولات اجتماعی و سیاسی متعدد شکلی دیگرگون به خود گرفت بدین شکل که طی چند رویداد بزرگ و البته مستمر، دانشگاه در طریقی واژگون، تحت تسلط زبان جامعه قرار گرفت وشأن پیشین خود بهمثابه یک طبقه اجتماعی برتر و متمایز را از دست داد تا به انحای متعدد خواستههای جامعه انقلابی و ایدئولوژیک را نمایندگی کند. در این وضعیت، به ظاهر شکاف دانشگاه و جامعه کم و حتی حذف شد اما نه به نفع جامعه بلکه به ضرر دانشگاه. گستره به کارگیری ابزارهای کنترل و تنبیه و پاداش در این دانشگاه، عملاً این نهاد را به دستگاه دیوانی گستردهای برای تربیت فارغالتحصیلانی همسو با برنامههای ایدئولوژیک نظام تبدیل کرد. در این ایام، دانشگاه به خدماتی متعدد دست زد اما برای تداوم حیات خود بهعنوان مرکزی آکادمیک و نیازمند منطقی ویژه، طرح مناسبی طراحی نکرد. از همینرو این دانشگاه از بیماریای درونی رنج برده و نتوانسته دانش را در زمانه خود نمایندگی کند و آن را به ذینفعانش برساند. چرا که در این شرایط، دانشگاه ذیل منطق سیاست و در گامهای بعد، سیاست- اقتصاد ادامه حیات داده و لذا نتوانسته زبانی مناسب برای ارتباط با جامعه پیرامونی وضع کند یا بهکار گیرد. متخصصی چون مولوی را بهخاطر بیاوریم. مثنوی معنوی این دانشمند از زبانی استفاده کرده است که در زمانهای پس از نگارش تا کنون، متخصصان و نامتخصصان بدان رجوع میکنند و هرکدام، فهم و استفاده خود را از متن میبرند. جامعه دانشگاهی جدید ایران، از دهههای آغازین فعالیت خود تا زمانه فعلی، نتوانسته زبانی مناسب برای پیوند خود با گروههای اجتماعی وضع کند؛ خاصه که در دهههای اخیر این زبان تخصصی در پیله خود تنیده و خود را در اشکال متعدد از جمله زبان ترکیبی فارسی- انگلیسی یا فارسی- فرانسه و غیره که کاملاً تخصصی است بازتولید کرده است. زبانی که راهی به جامعه نامتخصص ندارد و نمیتواند حرف تخصصی و نیمه تخصصی خود را با زبانی قابل استفاده به توده مردم برساند. کثرت مجلات علمی پژوهشی در دانشگاهها در مقابل مجلات علمی ترویجی نیز گویای تمایل دانشگاه برای بازتولید زبان تخصصی در چارچوب مرزهای دانشگاه و نگهداشتن آن برای متخصصان دانشگاهی است و نه جامعه بیرون از دانشگاه. این وضعیت را اگر در کنار وضعیت خسته و از رمق افتاده دانشگاههای فاقد هویت آکادمیکی که از ابتدا تا کنون، بخصوص در دهههای اخیر ذیل منطقی دیگر فعالیت کرده است، قرار دهیم، آنگاه میتوانیم عمق فاجعه ارتباط دانشگاه و جامعه را دریابیم. در این شرایط، دانشگاه همچنان بدهکار است و در معرض تهاجم و نقدهای جدی بخصوص فقدان مسئولیت اجتماعی یا عدم ارتباط دانشگاه و صنعت و دانشگاه و جامعه قرار میگیرد بیآنکه چنین دانشگاهی هویتی از خود داشته باشد. این دانشگاه تنها در کلاسهای درس و در مقالات و کتابهای تخصصی، زبان تخصصی خود را بازتولید میکند و آن را دست به دست میکند.
طبیعی است که در این شرایط، جامعهای که میلی نسبی به گریز از مرکز دارد و خود را تا حد قابل توجهی در قامت منتقد برنامهها و اخبار و دادههای اطلاعاتی رسمی دولتی و حکومتی تعریف میکند، تحت تأثیر شبکههای گسترده اطلاعاتی اعم از سایبری و غیرسایبری مواد لازم برای تحلیلهای خود را از منابع دست دوم غیرآکادمیک و بعضاً دسته اول بهدست میآورد و به بازتکثیر آن دادهها کمک میکند. نباید فراموش کرد که میل به گریز از مرکز درواقع خصیصه عمومی بسیاری از فرهنگها در قرن بیست و یکم است و کشور ایران نیز از این موج بیبهره نیست با این تفاوت که در کشورهای دیگر رابطه دانشگاه و جامعه بهانحای گستردهای وجود دارد و مراکز معرفی دانشهای تخصصی بسیار متکثر و چندگانه است اما در ایران، راههای ارتباطی میان دانشگاه و جامعه نهادینه نشده و لذا افراد و نهادها، این میل را به انحایی دیگر به نمایش میگذارند.
با وجود همه این مشکلات، راه چاره نه در حذف یا بدنام کردن همهچیزدانی، بلکه در بهینهسازی آن است. برای تقریب به ذهن، بهعنوان مثال، راه حل مشکلات مدرسهای ضعیف در منطقهای دور افتاده در ایران، نه تعطیل کردن آن مدرسه، بلکه ارتقای نظام آموزشی و مدیریتی آن است. ما همچنان از معضل زبانی در ارتباط بین دانشگاه و جامعه و تنوع و تکثر مراکز آکادمیک معتبر رنج میبریم. ما نیازمند دانشگاههایی مستقل با منطقهایی ویژه هستیم تا هم به توسعه علم و دانش نظر اندازیم و هم به ترویج این علم و دانش در جامعه. جامعه نیز در صورت کاهش آلام عمومی از جمله معضلات اقتصادی و روانی و رفتاری، شایسته است فرایند عقلانیسازی خود را در پیش گرفته و با زبانی مورد توافق، از دانستههای علمی دانشگاهیان برای عقلانیسازی تصمیمها سود جوید. در این صورت، کثیردانی نه یک عیب و ننگ، که یک ارزش و حسن خواهد بود.
عضو هیأت علمی مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی
خیلیها بر این باورند که همهچیز گویی توسط عامه مردم در دنیای جدید بیش از آنکه ناشی از ذهنی علامهوار باشد، محصول ذهن بیمار است. اینان بر این عقیدهاند که ذهن مشوش و آسیبدیده آدمی در دنیای پرشتاب و سایبریزده پر از اطلاعات، پرده از تشویشی برمیدارد که جوامع سرمایهداری جدید یا جوامع رشد نیافته ایدئولوژیک بدان گرفتار آمدهاند. گویی در این جوامع، آرامش متاعی است ذیقیمت اما کمیاب و حتی نایاب. انگاره «راننده تاکسی» در این تحلیل، گویای افراد و جامعهای است که بهظاهر زیاد میدانند و زیاد سخن میگویند اما درواقع چیز درخوری نمیدانند(در اینجا قصد توهینی در میان نیست). افراد این جامعه براساس احساسی از فردگرایی خام و به استناد دادههای عمومی فراوان، خود را صاحبنظر دانسته و گاه سخن متخصصان را هم برنمیتابند. گویی باور ندارند که در بساط نکتهدانان یا باید سخن دانسته گفت یا خموشی گزید. اینان در برخی موارد، خود را داناتر از اطرافیان فرض میکنند تا حدی که به مرزهای نارسیسم نزدیک میشوند. اما آیا این همه ماجرا است؟ بیایید به جامعه خودمان بپردازیم.
این صحیح است که جامعه فعلی ایران گرفتار مشکلات اجتماعی و فرهنگی و فکری و رفتاری عدیدهای است که بخشی از علت و دلیل آن، به سوابق تاریخی برمیگردد و برخی به زمینههای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی دهههای اخیر. در چنین وضعیت بیمارگونهای خیلی طبیعی است که بیماری اجتماعی به اشکال متعدد جلوه کند، از جمله در همهچیزدانی و همهچیزگویی. در چنین جامعهای بدبینی عمومی و فقدان اعتماد اجتماعی حداکثری زمینه را برای گریز از مرکز و اتخاذ رویکردهای مخالف و در نتیجه، انتقادهای عمومی فراهم کرده و کلیت جامعه را به افراد و نهادهایی منتقد و تحلیلگر تبدیل میکند بیآنکه همه این تحلیلها مستند به پشتوانههایی معتبر و آکادمیک باشد. اما باز هم این همه ماجرا نیست.
در تاریخ 110ساله اخیر ایران، یعنی دقیقاً پس از فتح تهران، روشنفکران و سیاستمداران و سیاستگذاران همواره بر باسوادکردن عموم مردم بهعنوان شرط لازم اجرای برنامههای اصلاحات، تأسیس حکومت ملی و در نهایت تشکیل جامعه تأکید ورزیدهاند. آنها برای این مهم طرح توسعه مدارس ملی با برنامههایی واحد و کتابهایی یکسان و همچنین مدارس اکابر و مدارس محلی را پیشنهاد و به اجرا درآوردند تا نه تنها از قدرت مانعتراشیهای جامعه عقبافتاده و محروم در مقابل اهداف فوق کم کنند بلکه برعکس، از قدرت جامعه برای پیشبرد آن برنامهها سود جویند. توسعه دیوانسالاری جدید نیز سویه دیگری از این طرح بود که میتوانست نقطه پایانی بر فلاکت سدههای اخیر و حتی هزارههای پیشین ایران باشد. با این همه، شکاف میان سیاستمداران و مجریان دولتی با جامعه به فراخور توسعه برنامههای اصلاحات ادامه پیدا کرد و با تأسیس مدارس عالی و دانشگاه، به ترکیب شکاف مزبور، شکاف میان متخصصان و توده نامتخصص هم اضافه شد. این شکاف با توسعه کمی دانشگاهها بیشتر و بیشتر شد و با گذر زمان، به ایجاد طبقه دانشگاهیان متخصص در مقابل توده دانشگاه نرفته منجر شد. موقعیتی که ارج و قربی فراوان برای دانشگاهیان ایجاد کرد و بدانها اعتماد اجتماعی فراوانی بخشید. کمی بعدتر از این وضعیت، یونسکو و بسیاری از مجامع آکادمیک جهان با حمایت از طرح عمومیسازی علم و ترویج دانش در جامعه، خواهان کم کردن این شکاف به نیت عقلانیسازی تصمیمها و مشارکت بیشتر جامعه در فرایند توسعه شدند. طبیعی است در این طرح، انگاره «حذف دیوارهای دانشگاهی» میتوانست اشکال متعددی از رابطه دانشگاه و جامعه را متصور شود، اشکالی که البته نیازمند زبانهای ارتباطی متعددی نیز بود.
اما این برنامه در ایران، بهدلیل تحولات اجتماعی و سیاسی متعدد شکلی دیگرگون به خود گرفت بدین شکل که طی چند رویداد بزرگ و البته مستمر، دانشگاه در طریقی واژگون، تحت تسلط زبان جامعه قرار گرفت وشأن پیشین خود بهمثابه یک طبقه اجتماعی برتر و متمایز را از دست داد تا به انحای متعدد خواستههای جامعه انقلابی و ایدئولوژیک را نمایندگی کند. در این وضعیت، به ظاهر شکاف دانشگاه و جامعه کم و حتی حذف شد اما نه به نفع جامعه بلکه به ضرر دانشگاه. گستره به کارگیری ابزارهای کنترل و تنبیه و پاداش در این دانشگاه، عملاً این نهاد را به دستگاه دیوانی گستردهای برای تربیت فارغالتحصیلانی همسو با برنامههای ایدئولوژیک نظام تبدیل کرد. در این ایام، دانشگاه به خدماتی متعدد دست زد اما برای تداوم حیات خود بهعنوان مرکزی آکادمیک و نیازمند منطقی ویژه، طرح مناسبی طراحی نکرد. از همینرو این دانشگاه از بیماریای درونی رنج برده و نتوانسته دانش را در زمانه خود نمایندگی کند و آن را به ذینفعانش برساند. چرا که در این شرایط، دانشگاه ذیل منطق سیاست و در گامهای بعد، سیاست- اقتصاد ادامه حیات داده و لذا نتوانسته زبانی مناسب برای ارتباط با جامعه پیرامونی وضع کند یا بهکار گیرد. متخصصی چون مولوی را بهخاطر بیاوریم. مثنوی معنوی این دانشمند از زبانی استفاده کرده است که در زمانهای پس از نگارش تا کنون، متخصصان و نامتخصصان بدان رجوع میکنند و هرکدام، فهم و استفاده خود را از متن میبرند. جامعه دانشگاهی جدید ایران، از دهههای آغازین فعالیت خود تا زمانه فعلی، نتوانسته زبانی مناسب برای پیوند خود با گروههای اجتماعی وضع کند؛ خاصه که در دهههای اخیر این زبان تخصصی در پیله خود تنیده و خود را در اشکال متعدد از جمله زبان ترکیبی فارسی- انگلیسی یا فارسی- فرانسه و غیره که کاملاً تخصصی است بازتولید کرده است. زبانی که راهی به جامعه نامتخصص ندارد و نمیتواند حرف تخصصی و نیمه تخصصی خود را با زبانی قابل استفاده به توده مردم برساند. کثرت مجلات علمی پژوهشی در دانشگاهها در مقابل مجلات علمی ترویجی نیز گویای تمایل دانشگاه برای بازتولید زبان تخصصی در چارچوب مرزهای دانشگاه و نگهداشتن آن برای متخصصان دانشگاهی است و نه جامعه بیرون از دانشگاه. این وضعیت را اگر در کنار وضعیت خسته و از رمق افتاده دانشگاههای فاقد هویت آکادمیکی که از ابتدا تا کنون، بخصوص در دهههای اخیر ذیل منطقی دیگر فعالیت کرده است، قرار دهیم، آنگاه میتوانیم عمق فاجعه ارتباط دانشگاه و جامعه را دریابیم. در این شرایط، دانشگاه همچنان بدهکار است و در معرض تهاجم و نقدهای جدی بخصوص فقدان مسئولیت اجتماعی یا عدم ارتباط دانشگاه و صنعت و دانشگاه و جامعه قرار میگیرد بیآنکه چنین دانشگاهی هویتی از خود داشته باشد. این دانشگاه تنها در کلاسهای درس و در مقالات و کتابهای تخصصی، زبان تخصصی خود را بازتولید میکند و آن را دست به دست میکند.
طبیعی است که در این شرایط، جامعهای که میلی نسبی به گریز از مرکز دارد و خود را تا حد قابل توجهی در قامت منتقد برنامهها و اخبار و دادههای اطلاعاتی رسمی دولتی و حکومتی تعریف میکند، تحت تأثیر شبکههای گسترده اطلاعاتی اعم از سایبری و غیرسایبری مواد لازم برای تحلیلهای خود را از منابع دست دوم غیرآکادمیک و بعضاً دسته اول بهدست میآورد و به بازتکثیر آن دادهها کمک میکند. نباید فراموش کرد که میل به گریز از مرکز درواقع خصیصه عمومی بسیاری از فرهنگها در قرن بیست و یکم است و کشور ایران نیز از این موج بیبهره نیست با این تفاوت که در کشورهای دیگر رابطه دانشگاه و جامعه بهانحای گستردهای وجود دارد و مراکز معرفی دانشهای تخصصی بسیار متکثر و چندگانه است اما در ایران، راههای ارتباطی میان دانشگاه و جامعه نهادینه نشده و لذا افراد و نهادها، این میل را به انحایی دیگر به نمایش میگذارند.
با وجود همه این مشکلات، راه چاره نه در حذف یا بدنام کردن همهچیزدانی، بلکه در بهینهسازی آن است. برای تقریب به ذهن، بهعنوان مثال، راه حل مشکلات مدرسهای ضعیف در منطقهای دور افتاده در ایران، نه تعطیل کردن آن مدرسه، بلکه ارتقای نظام آموزشی و مدیریتی آن است. ما همچنان از معضل زبانی در ارتباط بین دانشگاه و جامعه و تنوع و تکثر مراکز آکادمیک معتبر رنج میبریم. ما نیازمند دانشگاههایی مستقل با منطقهایی ویژه هستیم تا هم به توسعه علم و دانش نظر اندازیم و هم به ترویج این علم و دانش در جامعه. جامعه نیز در صورت کاهش آلام عمومی از جمله معضلات اقتصادی و روانی و رفتاری، شایسته است فرایند عقلانیسازی خود را در پیش گرفته و با زبانی مورد توافق، از دانستههای علمی دانشگاهیان برای عقلانیسازی تصمیمها سود جوید. در این صورت، کثیردانی نه یک عیب و ننگ، که یک ارزش و حسن خواهد بود.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه