شیراز دارد کوچک میشود
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
نیما تقوی که در شیراز کلی کار فرهنگی کرده وقتی خبر مردن منصور اوجی آمد، نوشت: شیراز دارد کوچک میشود و خیلیها خبر ندارند. این است که وقتی این حرف را خواندم دلم لرزید. بعضیها اصلاً خود شیراز هستند. آدم بهشان که فکر میکند شیراز به یادش میآید. یکیاش همین منصور اوجی است. آن وقتها که استهبان زندگی میکردم و با شیراز زیاد فاصله نداشتم با شعرهای منصور اوجی آشنا شدم. همان کتاب «هوای باغ نکردیم» که هوشنگ گلشیری آن را انتخاب کرده بود. بعد هم که با دوست کتابفروشم صفدر دوام در همان استهبان مینشستیم دم کتابفروشی هدایت و شعرهای اوجی میخواندیم. همانطور که شعرهای شفیعی یا مصدق و شعرهای میمنت میرصادقی همشهریمان را میخواندیم. آن وقتها خیلی رمانتیکتر از این وقتها بودیم. این زمانی که میگویم برمیگردد به بیش از بیست سال پیش. آن وقتها ما جوانانی پرشور بودیم که هر شعری ما را تکان میداد. یکیاش این شعر منصور اوجی است وقتی برای دخترش نوشته بود و آن وقتها گمانم در نشریه آدینه منتشر شده بود. همان که میگفت: «غزل عروسک تو کو، کجاست حسرت لیلا عروسکم...» همیشه اوجی که به یادم میآید سریع این شعر را میخوانم و بعد یادم میآید که چه زندگیای در این شعر وجود دارد. اما همین نیما تقوی شعری را از او نوشته برای مرگش به دخترش که میگوید: «غزل گر بپرسند از من / بگو بهر شعری به دنیای دیگر سفر کرد.» این شعر و آن شعر که برای دخترش غزل گفته پر است از زندگی حتی اگر در این شعر اخیر از مرگ گفته باشد. این است که وقتی کتاب «کوتاه مثل آه» او را میخوانیم، میبینیم چقدر جان خوشی دارد این کتاب. وقتی که میگوید: «بر سبزههای خاک / پروانهایم ما / با طول عمر خویش / کوتاه، مثل آه.»
آن وقتها که اتاقی برای خودم داشتم، همان وقتهایی که جوان بودم بالای در اتاقم شعر بود که میچرخید. یکی از این شعرها شعری بود از منصور اوجی. آن وقتها تازه کامپیوتر آمده بود و پرینترهای لیزری خودشان را نشان داده بودند و همین بود که شعر پشت شعر بود که تایپ شده بر دیوار مینشست بر کاغذ سفید. این شعر همان شعر معروف اوجی است درباره زمان. همان که وقتی آدم به زمان فکر میکند یادش نمیرود که باید به این شعر فکر کند. تشبیهی که در این شعر است واویلاست. میگویم واویلا برای اینکه وقتی میخوانی تصویرسازی شعر تا ته روحات نفوذ میکند و آدم خودش را میسپارد به همین زمان. آنجا که میگوید: «زمان به موریانه شبیه است / در قبیله انسان.» نمیدانم وقتی این شعر را میخوانم چطور یاد صادق هدایت میافتم و آن شروع درخشان رمان «بوف کور». همان که روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این زمان و موریانهها و زخمی که برجا میگذارند همان خوردن و تراشیدن است در انزوا. اینکه میگویم انزوا برای این است که اعتقاد دارم آدمی همیشه در انزواست. اعتقاد دارم آدمی در مجموع هم تنهاست. آدمی در جمع است و منتها همواره در خود است. این شعر برای من همه این حرفهایی است که گفتم. حالا دوباره به قول نیما تقوی برمیگردم که نوشت: «خبر آمد منصور اوجی شاعر جهانهای شیراز درگذشت. شیراز دارد کوچک میشود و خیلیها خبر ندارند.»
داستاننویس
نیما تقوی که در شیراز کلی کار فرهنگی کرده وقتی خبر مردن منصور اوجی آمد، نوشت: شیراز دارد کوچک میشود و خیلیها خبر ندارند. این است که وقتی این حرف را خواندم دلم لرزید. بعضیها اصلاً خود شیراز هستند. آدم بهشان که فکر میکند شیراز به یادش میآید. یکیاش همین منصور اوجی است. آن وقتها که استهبان زندگی میکردم و با شیراز زیاد فاصله نداشتم با شعرهای منصور اوجی آشنا شدم. همان کتاب «هوای باغ نکردیم» که هوشنگ گلشیری آن را انتخاب کرده بود. بعد هم که با دوست کتابفروشم صفدر دوام در همان استهبان مینشستیم دم کتابفروشی هدایت و شعرهای اوجی میخواندیم. همانطور که شعرهای شفیعی یا مصدق و شعرهای میمنت میرصادقی همشهریمان را میخواندیم. آن وقتها خیلی رمانتیکتر از این وقتها بودیم. این زمانی که میگویم برمیگردد به بیش از بیست سال پیش. آن وقتها ما جوانانی پرشور بودیم که هر شعری ما را تکان میداد. یکیاش این شعر منصور اوجی است وقتی برای دخترش نوشته بود و آن وقتها گمانم در نشریه آدینه منتشر شده بود. همان که میگفت: «غزل عروسک تو کو، کجاست حسرت لیلا عروسکم...» همیشه اوجی که به یادم میآید سریع این شعر را میخوانم و بعد یادم میآید که چه زندگیای در این شعر وجود دارد. اما همین نیما تقوی شعری را از او نوشته برای مرگش به دخترش که میگوید: «غزل گر بپرسند از من / بگو بهر شعری به دنیای دیگر سفر کرد.» این شعر و آن شعر که برای دخترش غزل گفته پر است از زندگی حتی اگر در این شعر اخیر از مرگ گفته باشد. این است که وقتی کتاب «کوتاه مثل آه» او را میخوانیم، میبینیم چقدر جان خوشی دارد این کتاب. وقتی که میگوید: «بر سبزههای خاک / پروانهایم ما / با طول عمر خویش / کوتاه، مثل آه.»
آن وقتها که اتاقی برای خودم داشتم، همان وقتهایی که جوان بودم بالای در اتاقم شعر بود که میچرخید. یکی از این شعرها شعری بود از منصور اوجی. آن وقتها تازه کامپیوتر آمده بود و پرینترهای لیزری خودشان را نشان داده بودند و همین بود که شعر پشت شعر بود که تایپ شده بر دیوار مینشست بر کاغذ سفید. این شعر همان شعر معروف اوجی است درباره زمان. همان که وقتی آدم به زمان فکر میکند یادش نمیرود که باید به این شعر فکر کند. تشبیهی که در این شعر است واویلاست. میگویم واویلا برای اینکه وقتی میخوانی تصویرسازی شعر تا ته روحات نفوذ میکند و آدم خودش را میسپارد به همین زمان. آنجا که میگوید: «زمان به موریانه شبیه است / در قبیله انسان.» نمیدانم وقتی این شعر را میخوانم چطور یاد صادق هدایت میافتم و آن شروع درخشان رمان «بوف کور». همان که روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این زمان و موریانهها و زخمی که برجا میگذارند همان خوردن و تراشیدن است در انزوا. اینکه میگویم انزوا برای این است که اعتقاد دارم آدمی همیشه در انزواست. اعتقاد دارم آدمی در مجموع هم تنهاست. آدمی در جمع است و منتها همواره در خود است. این شعر برای من همه این حرفهایی است که گفتم. حالا دوباره به قول نیما تقوی برمیگردم که نوشت: «خبر آمد منصور اوجی شاعر جهانهای شیراز درگذشت. شیراز دارد کوچک میشود و خیلیها خبر ندارند.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه