کارگردان جوان اهل شیراز از چالشهای تئاتر میگوید
سرمایههای تئاتری را حفظ کنیم
عباس قربانزاده یکی از کارگردانهای جوان ساکن شیراز است که سالهای زیادی است حرفه اصلیاش نمایش است و مثل تمام تئاتریها این یکسال و اندی را به سختی گذرانده است. او در پاسخ به سؤال خبرنگار «ایران» درباره وضعیت و شرایط دیروز و امروز تئاتر استانها میگوید: «این ماجرا برمیگردد به سالها قبل، یعنی حدود پانزده تا بیست سال پیش که جشنواره تئاتر دانشگاهی نام فجر را بر خود داشت و بعد تبدیل شد به تئاتر دانشگاهی. همین جشنواره پایهاش بچههای دانشگاهها بودند. بچههایی که از شهرستان به تهران آمده بودند یا از شهرهای مختلف به بوشهر یا اراک رفته بودند تا تئاتر یاد بگیرند و نتیجه و ثمرهاش میشد همان جشنواره. در آن سالها یعنی سالهای هشتاد تا هشتادوشش و هفت که من هم درگیر این جشنواره بودم مدام استعدادهای درخشانی میدیدم که وارد این جشنواره میشدند و با هم رقابت میکردند، بیشتر اینها شهرستانی بودند؛ کسانی که از شهرستان به امید ادامه فعالیت تئاتری به دانشگاه آمده بودند. همینجا نام بسیاری از دوستانم را میتوانم قطار کنم که امروز نمیدانم کجا هستند و چه سرنوشتی دارند. آنها که چهار سال یا بیشتر درس خواندند و تلاش کردند و حالا معلوم نیست به چه کاری مشغول هستند. دو سه تایی در تبریز هستند، چند تا تهران را رها نکردند و چند تا هم از همدانشگاهیهایم که اراکی بودند در همان اراک ماندند و فیلمساز شدند یا تئاتری ماندند یا نماندند. یکی به جنوب رفت، یکی گم شد و پیدا نشد. یکی مدام کار کرد و سرخورده شد. یکی به شهرستان رفت و مدام تلاش کرد که در جشنواره فجر دیده شود اما در اداره ارشاد حل شد و کارمند ارشاد شد.»
او درباره پویایی گذشته تئاتر میگوید: «تئاتر دانشگاهی چکیدهای بود از تئاتر شهرستان. عصارهای ناب و خاص که میشد سرمایههایی عظیم باشد. همین حالا چندین و چند نفر از همدانشگاهیهای خودم را میتوانم نام ببرم که مدیرهای تئاتری شدند چه در تهران و چه در شهرستان. اینها سرمایههایی رها شده هستند، سرمایههایی که هیچکس حتی خودشان برایشان برنامهای تدارک ندیده است؛ سرمایههایی که میشد رقبای سرسختی برای همدیگر باشند. اما هیهات که این اتفاق هرگز رخ نداد. همین حالا هم همینطور است. دانشگاهها دیگر آن نشاط گذشته را ندارند. همین دانشگاه اراکی که ما در آن درس خواندیم حالا یکی از دور افتادهترین خاطرات در میان دانشکدههای تئاتری است؛ دانشگاهی که هر سال فرخوان میزند و مشتری بدون کنکور طلب میکند. این سرنوشت تئاتر شهرستان است. این حتی سرنوشت تئاتر تهران است. من شهرستانی که به تهران مهاجرت میکنم به خیال تئاتری شدن در زیر چرخدندههای روزمره له میشوم. اگر کمی مقاومت کنم باید با گروههای قدرتمند تئاتری بر سر سالن رقابت کنم. باید بر سر فروش با آنها رقابت کنم. باید سلبریتیها را مجاب کنم که برای من بازی کنند. اگر موفق نشوم من هم یکی از له شدگان زیر این چرخدنده هستم.»
او درباره مسائلی که دانشآموختههای تئاتر دارند هم میگوید: «یک طرف دیگر ماجرا هم این است که اگر در شهر خودم بمانم چه اتفاقی میافتد؟ یا به یک کارشناس تئاتر تبدیل میشوم یا باید برای مخاطب پیدا کردن با سیستم اداری شهرستانها بجنگم. باید با مسئولان وارد تنشهای بیحد و مرز بشوم که میخواهم تئاتر به صحنه ببرم. ما از دانشگاه برگشتههایی میشویم که هیججایی نداریم. این مسأله آنجا تراژیکتر است که شما مدرکتان را جایی غیر از تهران گرفته باشید. بازار کار تئاتر در تهران است. شوخی بردار نیست. تا شما در تهران نباشید راهی جلوی پای شما قرار نمیگیرد. شما نمیتوانید سری میان سرها در بیاورید. شما نمیتوانید مستقیم از بوشهر یا اراک و شیراز بیایید تهران و بگویید میخواهم تئاتر کار کنم.»
او صحبتهای خود را اینطور ادامه میدهد: «تئاتر صنعت است. این صنعت بالاخره در تهران با اما و اگرهایی کار خودش را پیش میبرد اما در شهرستان این صنعت چیزی جز شکست و واماندگی نیست. همه اینها هم به این دلیل است که نمیدانیم با سرمایههای تئاتری چطور رفتار کنیم. نمیدانیم بازیگر، کارگردان یا نویسنده و عوامل دیگر انسانهایی رها شده نیستند. آنها جایی و مجالی برای بروز استعدادهایشان میخواهند. آنها توان جنگیدن مدام به مدام با عوامل طبیعی و غیرطبیعی ندارند.»
او درباره پویایی گذشته تئاتر میگوید: «تئاتر دانشگاهی چکیدهای بود از تئاتر شهرستان. عصارهای ناب و خاص که میشد سرمایههایی عظیم باشد. همین حالا چندین و چند نفر از همدانشگاهیهای خودم را میتوانم نام ببرم که مدیرهای تئاتری شدند چه در تهران و چه در شهرستان. اینها سرمایههایی رها شده هستند، سرمایههایی که هیچکس حتی خودشان برایشان برنامهای تدارک ندیده است؛ سرمایههایی که میشد رقبای سرسختی برای همدیگر باشند. اما هیهات که این اتفاق هرگز رخ نداد. همین حالا هم همینطور است. دانشگاهها دیگر آن نشاط گذشته را ندارند. همین دانشگاه اراکی که ما در آن درس خواندیم حالا یکی از دور افتادهترین خاطرات در میان دانشکدههای تئاتری است؛ دانشگاهی که هر سال فرخوان میزند و مشتری بدون کنکور طلب میکند. این سرنوشت تئاتر شهرستان است. این حتی سرنوشت تئاتر تهران است. من شهرستانی که به تهران مهاجرت میکنم به خیال تئاتری شدن در زیر چرخدندههای روزمره له میشوم. اگر کمی مقاومت کنم باید با گروههای قدرتمند تئاتری بر سر سالن رقابت کنم. باید بر سر فروش با آنها رقابت کنم. باید سلبریتیها را مجاب کنم که برای من بازی کنند. اگر موفق نشوم من هم یکی از له شدگان زیر این چرخدنده هستم.»
او درباره مسائلی که دانشآموختههای تئاتر دارند هم میگوید: «یک طرف دیگر ماجرا هم این است که اگر در شهر خودم بمانم چه اتفاقی میافتد؟ یا به یک کارشناس تئاتر تبدیل میشوم یا باید برای مخاطب پیدا کردن با سیستم اداری شهرستانها بجنگم. باید با مسئولان وارد تنشهای بیحد و مرز بشوم که میخواهم تئاتر به صحنه ببرم. ما از دانشگاه برگشتههایی میشویم که هیججایی نداریم. این مسأله آنجا تراژیکتر است که شما مدرکتان را جایی غیر از تهران گرفته باشید. بازار کار تئاتر در تهران است. شوخی بردار نیست. تا شما در تهران نباشید راهی جلوی پای شما قرار نمیگیرد. شما نمیتوانید سری میان سرها در بیاورید. شما نمیتوانید مستقیم از بوشهر یا اراک و شیراز بیایید تهران و بگویید میخواهم تئاتر کار کنم.»
او صحبتهای خود را اینطور ادامه میدهد: «تئاتر صنعت است. این صنعت بالاخره در تهران با اما و اگرهایی کار خودش را پیش میبرد اما در شهرستان این صنعت چیزی جز شکست و واماندگی نیست. همه اینها هم به این دلیل است که نمیدانیم با سرمایههای تئاتری چطور رفتار کنیم. نمیدانیم بازیگر، کارگردان یا نویسنده و عوامل دیگر انسانهایی رها شده نیستند. آنها جایی و مجالی برای بروز استعدادهایشان میخواهند. آنها توان جنگیدن مدام به مدام با عوامل طبیعی و غیرطبیعی ندارند.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه