در باب ما و بایدهای شبکه‌های اجتماعی

سلول‌های بدخیم خودویرانگری


ارمغان بهداروند
شاعر
فرکانس صدایش بم شده بود؛ درست مثل آدم‌هایی که در آخرین دقیقه‌ها هم مشغول چانه‌زدن با عزراییل‌اند و هم بریده‌ بریده غزل خداحافظی را می‌خوانند. جمعیتی دورش حلقه زده بود. هر کسی نسخه‌ خودش را می‌نوشت. از اینکه می‌دید آن همه آدم سرخم کرده‌‌اند تا شاهد زنده‌ مرگ او باشند؛ نفسش بیشتر بند می‌آمد. صداها مبهم و مبهم‌تر می‌شدند و در چشمش آدم‌ها و همه‌ چیزها اول به خاکستری می‌زدند و دست آخر همه چیز در سفیدی گم شد. سفیدی سکوت، سفیدی خواب، سفیدی ترس و شاید سفیدی مرگ بود که اول همه چند قدم عقب‌نشینی کردند بعد مثل لحظه‌ بدرقه‌ کسی که پشت پنجره‌ قطار دستش را به علامت خدانگهدار تکان می‌دهد و برای بیشتردیدنش مجبوری اول آهسته‌آهسته و بعد تندتر با قطار قدم برداری و بدوی، همه برای صدا کردنش از هم سبقت می‌گرفتند. همه داد می‌زدند نخواب! نخواااب! نخوااااااب! همان اندک فرکانس بم نیز قطع شد و حالا معلوم نبود که آن سفیدی، سفیدی خواب است یا سفیدی مرگ...
خوشبختانه؛ میکروفون صفحه‌اش روشن مانده بود و همین می‌توانست میان آن همه سردرگمی و ابهام، امیدواری کوچکی باشد. صداها به هم گره خورده بودند و هر کسی به عقل وُ عاطفه‌ خودش حرفی پیش می‌کشید. در صفحه و در میان همه‌ صداها، آن صدای مستأصل به نفس‌‌زدنی تقلیل پیدا کرده بود و بس. چند ساعت از گزارش زنده‌ این قصه گذشته بود. قصه‌ غمگین یک خودویرانگری!
صدای منو می‌شنوید؟ این جمله‌ کوتاه در سکوت صفحه پاشیده شد و حجم‌ سیلابی «می‌شنویم‌ها» بود که با «خدایا شکرها» به هم آمیخته بود.
- خوبی؟ به ما میگی که چه اتفاقی برای تو افتاده؟ ما همه کنار تو هستیم و چند ساعتی هست که نگران‌، چشم و گوشمون به میکروفون تو بوده که صدایی بشنویم ازش...
آن صدا، خسته‌خسته و بریده‌ بریده از خودش گفت، از زندگی‌اش، از آرزوهایش، از تنهایی‌هایش و هر چه قدر که بیشتر شنیده می‌شد صدایش پررنگ‌تر می‌شد. هر چه قدر بیشتر شنیده می‌شد بیشتر نفس می‌کشید و سبک‌تر می‌شد...
خسته شده بودم. برای هیچ کس مهم نبودم حتی برای همه‌ کسانی که عمرم را گذاشته بودم.‌ فکر می‌کردم بیهوده‌ام و این فکر مثل موریانه مشغول خوردن زندگی‌ام شده بود. گفتم خودم و دیگران را راحت کنم. همه‌ قرص‌های آرام‌بخشی را که دکتر برایم تجویز کرده بود با هم خوردم تا بی‌ سر و صدا و در تنهایی آپارتمانم‌ خلاص شوم. فکر کردم آخرین ساعات عمرم را با کسانی سر کنم که آرزو داشتم من هم مثل آن‌ها گوینده‌ رادیو یا دوبلور بشوم و نشده بودم. همیشه در گفتن این آرزو، انکار شده بودم و این سرکوب، بدترین روزها را برایم رقم زده بود.
- چه کار خوبی کردی که به صفحه‌ خودت آمدی خانم! صدای شما شنیدنی است اتفاقاً و باید به ما قول بدهی که هر شب چند دقیقه برای ما و میهمانان این رادیوی اینترنتی، هنرنمایی کنی... تو باید با صدایت، بیشتر از زندگی خبر بگیری و گوینده‌ خبرهای خوب برای مخاطبانت باشی. سلامتی تو برای ما که چند ساعت است به خاطر شما بیدار مانده‌ایم و شنیدن صدایت را آرزو می‌کردیم، مهم است. لطفاً عمیق نفس بکش و هر کجا هستی فقط بنشین و به سمت در حرکت کن و دستگیره‌ در را بچرخان و...‌
سکانس آخر این انتظار کُشنده، اعلام نشانی خانه بود و سررسیدن اورژانس و دری که به زحمتِ خود را بر زمین کشیدن باز شد...
شبکه‌های ارتباطی می‌توانند نقش بر زمین‌مانده‌ خانواده را ایفا کنند و جور دیده‌نشدن‌ها و مصیبت نشنیده‌شدن‌ها را بر دوش بکشند. اینکه جمعیتی که به علت کاری دیگر به شنیدن هم جمع شده‌اند و اما بنا به مسئولیت شهروندی خویش، تیماردار از اسب‌افتاده‌ای شوند که به ناگزیری نادرست‌ترین مقصد را برای خود انتخاب کرده باشد؛ می‌تواند کارکرد مطلوبی از شبکه‌ها باشد. رهاشدگی‌های فردی که ریشه در فروپاشی‌های نظام‌های خانوادگی و محقق نشدن پایگاه‌های اجتماعی دارد، بیماری خطرناکی است که می‌تواند با نسخه‌های کم‌هزینه‌ای هم چون توجه و تخاطب، درمان شود و از انتشار سلول‌های بدخیم خودویرانگری جلوگیری کند. اخلاق روابط مجازی باید بیشتر خالق چنین معجزاتی باشد. حکم به نفی تام وُ تمام شبکه‌های ارتباطی و عدم بهره‌گیری از توان تشویقی و تربیتی آن‌ها، چاره‌ کار نیست.‌

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7674/16/581879/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها