قرنطینگی
پردیس توکلیان
نویسنده
توی اتاق بچه، وسط باب اسفنجی و خرس پشمالو ماتم برده بود. یادم نبود آمدهام نورگیر صورتی پنجره را بچسبانم. تا بجنبم صدای گوینده خبر از حنجره تلویزیون درآمد، پیچید توی اتاق و سر راهش آویزهای رنگی بالای تخت را هم تکان داد:
«با توجه به افزایش آمار مبتلایان، احتمال تمدید محدودیتهای کرونایی در پایان این دو هفته وجود دارد، برای دریافت خبرهای تکمیلی...»
بهروز آمد توی درگاهی و مثل تمام این دو هفته گذشته غر زد که تابلوی روی دیوار کج است. کج نبود. همانطور که با قاب ورمیرفت گفت: «ما که اینهمه سال صبر کردیم... این چند وقت هم روش.»
بیراه نمیگفت، فقط خبر نداشت کار من از چند وقت و چند ماه گذشته و به شمارش روز و ساعت کشیده. یعنی سر هر شب یادم میآمد برای روز اِناُم هم مادر نبودم، پس حسهایم به زبان نیامده کهنه میشد و یک روز بیشتر کینه تقویم را به دل میگرفتم.
روالش این بود بگذاریم کارشان را بکنند، صلاحیت پدر و مادر شدن من و بهروز را اندازه بزنند، از کم و زیادش ایراد بگیرند و مدام توی هر ملاقاتی تکرار کنند این یک دیدار آزمایشی است.
_ قابه اصلاً کج نیست
_ شوخی نکن...
شوخی نمیکردم و تازه توی این دو هفته فهمیده بودم بهروز از چیزی که فکر میکردم وسواسیتر است.
_ خونه موندن حساست کرده... هی به یه چیزی گیر میدی...
_ من از اول هم دقیق بودم...
_ نمیدونستم...
_ منم نمیدونستم سرکار خانم تمام روز از این اتاق بیرون نمیای...
سایه نورگیر تمام اتاق را صورتی کرده بود. آمدم توی سالن و زیرلبی گفتم: همیشه تو اتاق بودم تو شب دیر میرسیدی نمیدیدی...
تا برسم آشپزخانه چند باری دستم رفت سمت تلفن تا زنگ بزنم و بپرسم با این وضعیت تکلیف ماها که منتظریم و باید بچه را تحویل بگیریم چه میشود؛ اما نزدم. نمیخواستم بگویند این زن صبر ندارد و کرونا حالیاش نیست و نمیتواند حس مادریاش را کنترل کند.
_ چایی میخوری بهروز؟
جواب نداد. آمدم توی سالن، سرش را رو به سقف بالا گرفته بود و هیسهیس میکرد:
_ میشنوی صدارو؟... از صبح دارن تقتق میکنن...
تلویزیون را روشن کردم:
_ بیا حواستو پرت کن... من که صدا نمیشنوم...
کنترل تلویزیون را پس زد. نشستم یک گوشه و کتاب فرزندپروری را باز کردم؛ چشمم کلمه و جمله نمیخواند و بهجایش توی کاغذها دنبال دختر کوچکی میدوید که دوست داشت اسمش حنا باشد، ککومک داشته باشد و موهایش مشکی نباشند. بهروز چایاش را مزه کرد:
_ اینکه سرده...
لیوانش را برد آب جوش بریزد سرش. این عادتش را میدانستم؛ به کلافگی قرنطینه ربطی نداشت. همان دهسال پیش هم تمام چایها بهنظرش یخ بودند و تا چند ماه اول ازدواج که به دستپختم عادت نداشت، شبها گرسنه میخوابید.
دوباره مدارک را چک کردم؛ گواهی عدم سوءپیشینه، تأییدیه مراکز درمانی و فیشهای حقوقی. این کاغذپارهها با زبان بیزبانی میگفتند اگر مجال بدهند ما پدر و مادر خوبی برای حنا میشویم. بهروز سر تکان داد: «چند بار چکشون میکنی؟!»
حالا من هم از طبقه بالا صدای تقتق میشنیدم؛ اما دور بود و میشد نادیدهاش گرفت. بهروز توی سالن قدم میزد و هرازگاهی سقف را نگاه میکرد. دوباره کتاب فرزندپروری را برداشتم و گفتم:
- بابا جان اومدن تو این قرنطینه یه دستی سر و روی خونه بکشن... سخت نگیر...
چشمانم روی تیتر «آرام نگه داشتن محیطِ پرورش کودک» گرم شد و دیدم در و دیوار خانه دارند به هم نزدیک میشوند، من مثل همیشه توی اتاق حنا بودم و تندتند عروسک و لباسبچه میزدم زیر بغل، بهروز نبود کمک کند اما صدایش در آن حیصوبیص توی سرم میپیچید که: دیدی گفتم یه صدایی میاد...
چرتم که پرید، خبری از کابوس نبود؛ فقط صدای تقتق بلندتر از قبل میآمد، ضربههایی پشت هم و یکنواخت. بهروز با دستهای مشت کرده، پشت میزش نشسته بود. هیچوقت اینطور ندیده بودمش، یکی از ابروهایش میپرید و پوست زیر چشمش پتپت میکرد. بیهوا گفتم: چی شده؟
زیر لب گفت: دیروز بهشون گفتم مراعات کنید...
قبل از اینکه به خودم بیایم یکباره از جا پرید، از خانه رفت بیرون و در را پشت سرش کوبید. دنبالش دویدم و داد زدم:
چت شد؟... فقط یه تقتقه...
صدای مرد همسایه را همان اول شنیدم. احتمالاً داشت میگفت مجبورند کارشان را تمام کنند؛ اما بلافاصله بعد از این جمله دادش درآمد و فحش داد. تا برسم بالا کار از کار گذشته و بهروز روی سینه مرد نشسته بود، خرناس میکشید و چپ و راست با مشت میکوبید توی صورتش. یک قدم عقب رفتم، ترسیده بودم. قیافه یارو از شکل افتاده بود؛ اما بهروز کوتاه نمیآمد. پریدم و شانهاش را تکان دادم؛ تمام بدن خیسش زیر دستم میلرزید، حرارت پوستش آنقدر برایم غریبه بود که خیال کردم هرگز لمش نکردهام: بسه...کشتیش...
پلیس خبر کردند؛ گفته بودند دیوانهای مرد بدبختی را بهقصد کشت زده. یارو دیگر نمیتوانست از جا بلند شود. تلفنم آن وسطها زنگ خورد؛ بخش واگذاری بهزیستی میخواست بداند دوست داریم حنا را مجازی ببینیم یا نه و من جوابش را نمیدادم؛ چون خیره شده بودم به بهروز. پیراهن و زیرپوشش را درآورد و انداخت زمین و پرسید لباس راهراهش برای رفتن به کلانتری اُتو دارد یا نه. لباسها غرقِ خون بودند اما صورت خودش خش هم برنداشته بود. خون از رختهای مچاله شده به زمین رسید و تلفن توی گوشم قطع شد.
نویسنده
توی اتاق بچه، وسط باب اسفنجی و خرس پشمالو ماتم برده بود. یادم نبود آمدهام نورگیر صورتی پنجره را بچسبانم. تا بجنبم صدای گوینده خبر از حنجره تلویزیون درآمد، پیچید توی اتاق و سر راهش آویزهای رنگی بالای تخت را هم تکان داد:
«با توجه به افزایش آمار مبتلایان، احتمال تمدید محدودیتهای کرونایی در پایان این دو هفته وجود دارد، برای دریافت خبرهای تکمیلی...»
بهروز آمد توی درگاهی و مثل تمام این دو هفته گذشته غر زد که تابلوی روی دیوار کج است. کج نبود. همانطور که با قاب ورمیرفت گفت: «ما که اینهمه سال صبر کردیم... این چند وقت هم روش.»
بیراه نمیگفت، فقط خبر نداشت کار من از چند وقت و چند ماه گذشته و به شمارش روز و ساعت کشیده. یعنی سر هر شب یادم میآمد برای روز اِناُم هم مادر نبودم، پس حسهایم به زبان نیامده کهنه میشد و یک روز بیشتر کینه تقویم را به دل میگرفتم.
روالش این بود بگذاریم کارشان را بکنند، صلاحیت پدر و مادر شدن من و بهروز را اندازه بزنند، از کم و زیادش ایراد بگیرند و مدام توی هر ملاقاتی تکرار کنند این یک دیدار آزمایشی است.
_ قابه اصلاً کج نیست
_ شوخی نکن...
شوخی نمیکردم و تازه توی این دو هفته فهمیده بودم بهروز از چیزی که فکر میکردم وسواسیتر است.
_ خونه موندن حساست کرده... هی به یه چیزی گیر میدی...
_ من از اول هم دقیق بودم...
_ نمیدونستم...
_ منم نمیدونستم سرکار خانم تمام روز از این اتاق بیرون نمیای...
سایه نورگیر تمام اتاق را صورتی کرده بود. آمدم توی سالن و زیرلبی گفتم: همیشه تو اتاق بودم تو شب دیر میرسیدی نمیدیدی...
تا برسم آشپزخانه چند باری دستم رفت سمت تلفن تا زنگ بزنم و بپرسم با این وضعیت تکلیف ماها که منتظریم و باید بچه را تحویل بگیریم چه میشود؛ اما نزدم. نمیخواستم بگویند این زن صبر ندارد و کرونا حالیاش نیست و نمیتواند حس مادریاش را کنترل کند.
_ چایی میخوری بهروز؟
جواب نداد. آمدم توی سالن، سرش را رو به سقف بالا گرفته بود و هیسهیس میکرد:
_ میشنوی صدارو؟... از صبح دارن تقتق میکنن...
تلویزیون را روشن کردم:
_ بیا حواستو پرت کن... من که صدا نمیشنوم...
کنترل تلویزیون را پس زد. نشستم یک گوشه و کتاب فرزندپروری را باز کردم؛ چشمم کلمه و جمله نمیخواند و بهجایش توی کاغذها دنبال دختر کوچکی میدوید که دوست داشت اسمش حنا باشد، ککومک داشته باشد و موهایش مشکی نباشند. بهروز چایاش را مزه کرد:
_ اینکه سرده...
لیوانش را برد آب جوش بریزد سرش. این عادتش را میدانستم؛ به کلافگی قرنطینه ربطی نداشت. همان دهسال پیش هم تمام چایها بهنظرش یخ بودند و تا چند ماه اول ازدواج که به دستپختم عادت نداشت، شبها گرسنه میخوابید.
دوباره مدارک را چک کردم؛ گواهی عدم سوءپیشینه، تأییدیه مراکز درمانی و فیشهای حقوقی. این کاغذپارهها با زبان بیزبانی میگفتند اگر مجال بدهند ما پدر و مادر خوبی برای حنا میشویم. بهروز سر تکان داد: «چند بار چکشون میکنی؟!»
حالا من هم از طبقه بالا صدای تقتق میشنیدم؛ اما دور بود و میشد نادیدهاش گرفت. بهروز توی سالن قدم میزد و هرازگاهی سقف را نگاه میکرد. دوباره کتاب فرزندپروری را برداشتم و گفتم:
- بابا جان اومدن تو این قرنطینه یه دستی سر و روی خونه بکشن... سخت نگیر...
چشمانم روی تیتر «آرام نگه داشتن محیطِ پرورش کودک» گرم شد و دیدم در و دیوار خانه دارند به هم نزدیک میشوند، من مثل همیشه توی اتاق حنا بودم و تندتند عروسک و لباسبچه میزدم زیر بغل، بهروز نبود کمک کند اما صدایش در آن حیصوبیص توی سرم میپیچید که: دیدی گفتم یه صدایی میاد...
چرتم که پرید، خبری از کابوس نبود؛ فقط صدای تقتق بلندتر از قبل میآمد، ضربههایی پشت هم و یکنواخت. بهروز با دستهای مشت کرده، پشت میزش نشسته بود. هیچوقت اینطور ندیده بودمش، یکی از ابروهایش میپرید و پوست زیر چشمش پتپت میکرد. بیهوا گفتم: چی شده؟
زیر لب گفت: دیروز بهشون گفتم مراعات کنید...
قبل از اینکه به خودم بیایم یکباره از جا پرید، از خانه رفت بیرون و در را پشت سرش کوبید. دنبالش دویدم و داد زدم:
چت شد؟... فقط یه تقتقه...
صدای مرد همسایه را همان اول شنیدم. احتمالاً داشت میگفت مجبورند کارشان را تمام کنند؛ اما بلافاصله بعد از این جمله دادش درآمد و فحش داد. تا برسم بالا کار از کار گذشته و بهروز روی سینه مرد نشسته بود، خرناس میکشید و چپ و راست با مشت میکوبید توی صورتش. یک قدم عقب رفتم، ترسیده بودم. قیافه یارو از شکل افتاده بود؛ اما بهروز کوتاه نمیآمد. پریدم و شانهاش را تکان دادم؛ تمام بدن خیسش زیر دستم میلرزید، حرارت پوستش آنقدر برایم غریبه بود که خیال کردم هرگز لمش نکردهام: بسه...کشتیش...
پلیس خبر کردند؛ گفته بودند دیوانهای مرد بدبختی را بهقصد کشت زده. یارو دیگر نمیتوانست از جا بلند شود. تلفنم آن وسطها زنگ خورد؛ بخش واگذاری بهزیستی میخواست بداند دوست داریم حنا را مجازی ببینیم یا نه و من جوابش را نمیدادم؛ چون خیره شده بودم به بهروز. پیراهن و زیرپوشش را درآورد و انداخت زمین و پرسید لباس راهراهش برای رفتن به کلانتری اُتو دارد یا نه. لباسها غرقِ خون بودند اما صورت خودش خش هم برنداشته بود. خون از رختهای مچاله شده به زمین رسید و تلفن توی گوشم قطع شد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه