در یاد مانده
محدثه واعظیپور
روزنامهنگار
بهمن 79 برای نخستین بار زمان جشنواره فیلم فجر، به سینمای رسانه رفتم. سینما استقلال در میدان ولی عصر، آن روزها و شبها میزبان روزنامهنگاران، منتقدان و خبرنگاران بود. حس و حال جشنواره آن سال، دیگر برایم تکرار نشد. منتقدانی که دوستشان داشتم و سالها مطالبشان را خوانده بودم، از نزدیک میدیدم و گاهی صدای گپ و گفت و شوخیهایشان درباره فیلمها را میشنیدم. حمیدرضا صدر یکی از منتقدانی بود که هر بعد از ظهر به سینما استقلال میآمد، خوش پوش، آراسته، محترم و مؤقر بود و همیشه دورش تعداد زیادی از دوستان و همراهانش حلقه زده بودند. تصویر او، وقتی با اشتیاق درباره فیلمها حرف میزد از مقابل چشمانم پاک نمیشود. در همه این سالها که او عشق بیدریغش را نثار فوتبال کرد و با شور درباره آن سخن گفت، یا گاهی درباره فیلم یا رخداد سینمایی نوشت، بخشی از تصویری که از صدر در ذهنم شکل میگرفت، به لابی سینما استقلال برمیگشت و مشتاقانی که دورش جمع میشدند و نمیگذاشتند او تنها باشد.
صدر از اواسط دهه هشتاد تمرکزش را بر فوتبال گذاشت و کمتر مطلب سینمایی نوشت. بارها بهعنوان کارشناس فوتبال در برنامههای تلویزیونی حضور یافت و برای مردم به چهرهای شناخته شده تبدیل شد. مفسری که دانش، نوع نگاه، لحن و صدایش او را از بسیاری از کارشناسان این حوزه متمایز میکرد. خبر درگذشت او، در این روزهای تلخ و سخت، بسیاری را غمگین کرد. بویژه آنهایی که نقدها و یادداشتهای سینمایی و ورزشیاش را خوانده و شخصیت بانشاط و شوخ طبعش را میشناختند. این جا دیگر آن جمله تکراری «او سرشار از زندگی بود و قرابتی با مرگ نداشت» معنا پیدا میکند. صدر، بسیار از مرگ دور بود، حتی وقتی نامش با سرطان گره خورده و چهرهاش در تصاویری که اواخر عمر از او منتشر میشد، آشکارا علائم پیش رونده بیماری را نشان میداد. گمان میکردم عشق و شور زندگی، او را نجات خواهد داد اما زندگی، قانون خودش را دارد. با این همه، او آگاهانه با مرگ و نیستی برخورد کرد. رنج و بهت مواجهه با بیماری یا علاقهای که به زندگی داشت را در کتابی نوشت، شاید این گونه در برابر نیستی ایستاد. با ثبت چیزهایی که از دست میرفت و برای آخرین بار تجربه میشد، با شریک کردن دیگران در احساس مردی که به سمت مرگ، پیش میرود و با آن چشم در چشم میشود.
چند روز پیش، پیکر حمیدرضا صدر در قطعه نامآوران به خاک سپرده شد. زمان زیادی طول کشید تا پیکرش از غربت به خانه بازگردد، وطن، جایی بود که انتخاب کرده بود تا در آن آرام گیرد. پیشتر، اعضای بدنش را اهدا کرده بود، به دیگران زندگی بخشید و برای خانه آخر، خاک وطن را انتخاب کرد. این، قطعه آخر پازل زندگی مردی بود که کوشید ما را در لذتهایش شریک کند، لذت تماشای فوتبال، دیدن یک فیلم یا تئاتر. مردی مؤقر، دوستداشتنی و پرشور. نامی که ما را با دنیایی از احساس و جوانی گره میزد: حمیدرضا صدر.
روزنامهنگار
بهمن 79 برای نخستین بار زمان جشنواره فیلم فجر، به سینمای رسانه رفتم. سینما استقلال در میدان ولی عصر، آن روزها و شبها میزبان روزنامهنگاران، منتقدان و خبرنگاران بود. حس و حال جشنواره آن سال، دیگر برایم تکرار نشد. منتقدانی که دوستشان داشتم و سالها مطالبشان را خوانده بودم، از نزدیک میدیدم و گاهی صدای گپ و گفت و شوخیهایشان درباره فیلمها را میشنیدم. حمیدرضا صدر یکی از منتقدانی بود که هر بعد از ظهر به سینما استقلال میآمد، خوش پوش، آراسته، محترم و مؤقر بود و همیشه دورش تعداد زیادی از دوستان و همراهانش حلقه زده بودند. تصویر او، وقتی با اشتیاق درباره فیلمها حرف میزد از مقابل چشمانم پاک نمیشود. در همه این سالها که او عشق بیدریغش را نثار فوتبال کرد و با شور درباره آن سخن گفت، یا گاهی درباره فیلم یا رخداد سینمایی نوشت، بخشی از تصویری که از صدر در ذهنم شکل میگرفت، به لابی سینما استقلال برمیگشت و مشتاقانی که دورش جمع میشدند و نمیگذاشتند او تنها باشد.
صدر از اواسط دهه هشتاد تمرکزش را بر فوتبال گذاشت و کمتر مطلب سینمایی نوشت. بارها بهعنوان کارشناس فوتبال در برنامههای تلویزیونی حضور یافت و برای مردم به چهرهای شناخته شده تبدیل شد. مفسری که دانش، نوع نگاه، لحن و صدایش او را از بسیاری از کارشناسان این حوزه متمایز میکرد. خبر درگذشت او، در این روزهای تلخ و سخت، بسیاری را غمگین کرد. بویژه آنهایی که نقدها و یادداشتهای سینمایی و ورزشیاش را خوانده و شخصیت بانشاط و شوخ طبعش را میشناختند. این جا دیگر آن جمله تکراری «او سرشار از زندگی بود و قرابتی با مرگ نداشت» معنا پیدا میکند. صدر، بسیار از مرگ دور بود، حتی وقتی نامش با سرطان گره خورده و چهرهاش در تصاویری که اواخر عمر از او منتشر میشد، آشکارا علائم پیش رونده بیماری را نشان میداد. گمان میکردم عشق و شور زندگی، او را نجات خواهد داد اما زندگی، قانون خودش را دارد. با این همه، او آگاهانه با مرگ و نیستی برخورد کرد. رنج و بهت مواجهه با بیماری یا علاقهای که به زندگی داشت را در کتابی نوشت، شاید این گونه در برابر نیستی ایستاد. با ثبت چیزهایی که از دست میرفت و برای آخرین بار تجربه میشد، با شریک کردن دیگران در احساس مردی که به سمت مرگ، پیش میرود و با آن چشم در چشم میشود.
چند روز پیش، پیکر حمیدرضا صدر در قطعه نامآوران به خاک سپرده شد. زمان زیادی طول کشید تا پیکرش از غربت به خانه بازگردد، وطن، جایی بود که انتخاب کرده بود تا در آن آرام گیرد. پیشتر، اعضای بدنش را اهدا کرده بود، به دیگران زندگی بخشید و برای خانه آخر، خاک وطن را انتخاب کرد. این، قطعه آخر پازل زندگی مردی بود که کوشید ما را در لذتهایش شریک کند، لذت تماشای فوتبال، دیدن یک فیلم یا تئاتر. مردی مؤقر، دوستداشتنی و پرشور. نامی که ما را با دنیایی از احساس و جوانی گره میزد: حمیدرضا صدر.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه