گفتوگوی «ایران» با هوشنگ مرادی کرمانی، خالق «قصههای مجید» در سالروز 77 سالگیاش
هرگز خود واقعیام را از مردم پنهان نکردم
مریم شهبازی
خبرنگار
زندگیاش از «سیرچ» شروع شد با آن داستان تکراری جوونمرگ شدن مادر که محال بود به او ربطش ندهند و نگویند تو به دنیا آمدی و شش ماه بعد مادرت مریض شد و مرد! هر اتفاق بدی برای هرکسی، هر کجای آبادی که میافتاد بالاخره یکطوری مقصرش او بود و بدشگونیاش. آن وقتها «هوشو» صدایش میکردند، نمیدانست چرا آنقدر تنهاست و دوستی ندارد. روزگار از همان اول سرناسازگاری با او گذاشته بود اما کم نیاورد، حتی وقتی «ننه بابا» رفت، موقعی که سر از یتیمخانه درآورد، آن روزی که فهمید زلزله آمده و دیگه هیچ ردپایی از آن سالها و آدمها نمانده. رفت کرمان و بعدتر هم به تهران. حالا سالهاست که هوشو را نه تنها ادبیاتیها و علاقهمندان آن، حتی سینمادوستان هم میشناسند. بیش از شصت سال زندگیاش به نوشتن داستان کوتاه، رمان و فیلمنامه گذشته، از نامهربانیهایی که بر او گذشته، از تمام سختیهایی که با روزنه امیدی از آنها عبور کرده است. هوشو، پسرکی که زمانی نمیدانست چرا هیچ دوستی ندارد حالا علاقهمندانی از همه ایران دارد. نوشتههای او به زبانهای بسیاری ترجمه شدهاند و حتی به کتابهای درسی کشورهای اروپایی راه یافتهاند. دیگر کمتر کسی است که مجید قصههای او و بیبیاش را نشناسد، پسر نوجوانی که بیشباهت به خودش نیست. شانزدهم شهریورماه، زادروز هفتاد و هفت سالگی «هوشنگ مرادی کرمانی»، هوشوی «شما که غریبه نیستید» است. خالق «مربای شیرین» و «تهخیار»، نویسنده «بچههای قالیبافخانه» و «خمره»، نویسندهای که دو سالی میشود با نوشتن خداحافظی کرده اما همچنان آثارش در شمار کتابهای پرمخاطب هستند. به همین مناسبت در صفحات ویژه امروز، گپ و گفت صمیمانهمان را با خالق «قصههای مجید» و دیگر اهالی فرهنگ و ادب میخوانید.
تقریباً دو سال است که از دنیای نویسندگی خداحافظی کردهاید؛ همزمان با انتشار آخرین کتابتان، مجموعه داستان«قاشق چایخوری». همچنان بر این تصمیم اصرار دارید؟
خودم که امیدوارم نوشتن بازهم گریبانم را بگیرد. اما هنوز وسوسه دندانگیری سراغم نیامده؛ چیزی که شوق نوشتن را به من بازگرداند و خداحافظیام را فراموش کنم. باید حس کنم حرف تازهای دارم. فعلاً که چنین احساسی پیدا نکردهام. من سالها نوشتهام. از 17- 16سالگی. با روزنامه دیواری شروع کردم و به روزنامههای کرمان و حتی رادیوی آن راه یافتم. بعدتر که ساکن تهران شدم، اولین کارم در مجله «خوشه» احمد شاملو چاپ شد، سال 1347 بود و امروز که هفتادوهفت سالهام حدود شصت سالی میشود که مستمر نوشتهام. هر چه که باید را با مخاطبان در میان گذاشتهام. نمیخواهم به هر بهایی دوباره قلم به دست گیرم و حاصل سالها تلاشم را خراب کنم. نامفروشی اعتبار آدم را نابود میکند. برخی کارگردانان صاحبنام سینما و تئاتر را ببینید! یا برخی نویسندگان مطرح به هیچ قیمتی حاضر به کنار رفتن نیستند. آخر هم دودش به چشم خودشان میرود. همین چند روز پیش با یکی از دوستان نویسنده صحبت میکردیم. بحث یکی از کارگردانان شاخص تئاتر و سینمای کشورمان به میان آمد. این دوست من آنقدر شیفته کارگردان مذکور است که حتی دربارهاش کتاب نوشته اما حسرت میخورد که ایکاش این کار آخر را نمیساخت. من مرادی کرمانی یا هر نویسنده و هنرمند دیگری، هرچقدر هم در جذب مخاطبان موفق بوده باشیم بالاخره به چنین جایی میرسیم. خلاقیت هیچ آدمی ابدی نیست. جایی تمام میشود.
رفتید تا گرفتار تبعات نامفروشی نشوید!
بله، تصمیم گرفتم خودم را شهید نکنم، البته شهید که نه. بهتر است بگویم رفتم تا خودکشی ادبی نکنم.
چرا با «قاشق چایخوری» از نوشتن دست کشیدید؟
این کتاب داستانی دارد که همین «قاشق چایخوری» نام دارد. درباره لاکپشتی است که در خانه یک نویسنده زندگی میکند، میرود و میآید و برای او چیزهایی تعریف میکند. حتی کتابهایی را که نویسنده هنوز نخواننده، خوانده است. روزی یک قاشق چایخوری میآورد کنار نویسنده. به او میگوید این را ببین. تمام سهم تو از جهان هستی همینقدر است. فکر نکن که میتوانی همه دنیا را برای مخاطبانت شرح بدهی. حتی اگر اندازه یک قاشق چایخوری هم از این اقیانوس بی کران را برای مردم توصیف کنی و بگویی کارت را کردهای. به او خاطرنشان میکند آبرویی که ذره ذره جمع شده را به یکباره از دست ندهد. در این داستان هم به نوعی دلیل خداحافظیام آمده و هم اینکه آن را وصیتنامه ادبی خود برای نویسندگان جوان میدانم.
جالب است که در این دو سال وسوسه دوباره نوشتن نشدهاید! آنهم در شرایطی که آثارتان همواره با استقبال روبهرو شدهاند!
مگر میشود برای کاری که سالها به آن مشغول بودهام وسوسه نشوم. اما بحث بهایی است که باید بابت آن بپردازم. این را یکمرتبه هم به سروش صحت گفتم، وقتیکه پرسید چرا دیگر نمینویسم. گفتم دیگر چیزی برای من عجیب نیست. اینطور نیست که به خودم بگویم فلان داستان را بنویسم تا مردم هم آن را بدانند و بخوانند. با وجود رنجی که برای نوشتن بردهام اما کتابهای بسیاری نوشتهام، داستانها و رمانهایی که همه برآمده از تجربههای زیستی خودم بودهاند. اما حالا دیگر این تجربهها هم کمکی نمیکند. هر چه در آنها بوده به روی کاغذ آوردهام. اگر با این وضعیت، دوباره سراغ نوشتن بروم مثل این است که تنها از سر عادت نوشتهام. نویسندگی برای من کاری از سر عادت و وظیفه نیست.
با این تفاسیر چندان هم بعید نیست که داستان یا رمان تازهای بنویسید؟
البته تا حرف تازهای برای مردم نداشته باشم، نمینویسم حتی اگر به معنای خداحافظی همیشگیام باشد. نمیدانم داستان «درختو» را خواندهاید یا نه. درباره درخت سیبی در روستای زادگاهم، برای سالها دور کودکیام. درخت عجیبی بود که دومرتبه در سال شکوفه میداد، یکی اوایل بهار و دیگری اوایل پاییز. درست وقتیکه برگهای درختان میریخت. حتی مرتبه دوم هم میوه میداد. مادربزرگم میگفت میوههای زمستانی درختمان، میوه پیری است. ماجرای این درخت که ردپای آن در برخی داستانهای من آمده مصداق خودم است؛ دیگر نمینویسم مگر نوشتهام در حکم آن میوه زمستانی باشد و حرفی متفاوت داشته باشد.
البته فقط این درخت نیست که از روزگار کودکیتان به نوشتههای شما راه پیداکرده، در اغلب آثارتان حضور پررنگی از خودتان هم دیده میشود. بویژه در «شما که غریبه نیستید». حالا که این بحث به میان آمد از این بگویید که خود واقعی هوشنگ مرادی کرمانی بیش از همه در کدام کتابتان دیده میشود؟
در هیچکدام از آثارم هرگز خود واقعیام را از خوانندگان پنهان نکردهام. خوب یا بد زندگیام در اغلب آنها آمده است. تمام این شصت سال نویسندگیام هرگز به اینکه بهتر است فلان بخش زندگیام یا خودم را سانسور کنم، فکر نکردهام، حتی به اینکه قرار است نوشتهام را نوجوان بخواند یا سالمند! مسلمان بخواند یا یهودی و مسیحی هم فکر نمیکنم. برای من هیچکدام از اینها مهم نیست. تنها هدفم این بوده که تجربیات زیستیام را به قالب کلمات بیاورم. با اینکه زندگیام به نوعی در همه آثارم دیده میشود اما همانطور که اشاره کردید «شما که غریبه نیستید» بهطور مستقیم بخشی از زندگی من را شامل میشود. این کتاب با وقایع روزگار دور کودکیام شروع میشود. گاهی خودم هم تعجب میکنم که چطور آن روزها را با چنان جزئیات دقیقی به خاطر دارم. به گمانم مادرم بهجای یک نوزاد، دوربین فیلمبرداری به دنیا آورد! دوربینی که از همان اول هر چیزی که دیده و شنیده را ضبط کرده و تمام این سالها هر مرتبه از زاویههای مختلفی سراغ آنها رفته و کتابی نوشتهام. حتی آن کتابهایی که خیلی از من دور هستند هم بخشی از تجربیات من را شامل میشوند. در «شما که غریبه نیستید» روزگار عجیبی از زندگیام پیش روی مخاطبان آمده است، آن روزهایی که هیچ مدرسهای ثبتنامم نمیکرد، آنقدر که درنهایت من را به یک مدرسه شبانهروزی در یک یتیمخانه میبرند. از اواسط کلاس پنجم تا آخر ششم هم در آن یتیمخانه ماندم تا بتوانم به دبیرستان بروم. هرکسی که داشتم از دستم رفته بود. مادربزرگی که بزرگم کرده بود. روستای زادگاهم. بعدتر گاهی سری به آنجا میزدم و یادداشت برمیداشتم. آن صفحات کاغذی آیینه من بودند، صورتم را میتوانستم در سفیدی آنها ببینم. کاغذها کمکم هر چیزی را که نداشتم به من دادند و جای خالی همه آنها را گرفتند، مادرم و دوستانی که هرگز نداشتم. این کاغذ سفید بدون آنکه تحقیر یا سرزنشم کند همدم من بود. در همین کاغذها بود که هر آنچه را همچون دوربین فیلمبرداری دیده بودم به نوشته تبدیل میکردم. البته این ویژگی تنها خاص من نیست، هر نویسنده و هنرمند دیگری هم اینگونه است و همانند یک دوربین ضبط صدا و فیلم هر چیزی را که با حسهای خود دریافت کرده در قالب مخلوقات ادبی و هنری پیش روی مخاطبان میگذارد.
پس ویژگی تصویری بودن نوشتههای شما از همین نگاهتان آمده!
بله و شاید بخشی از جلب نظر مخاطبان به آثارم را بتوان در همین مسأله یافت.
البته نمیتوان منکر این شد که بهرغم آنکه اغلب داستانهای شما به جغرافیا یا قشر خاصی تعلق دارند اما برای عموم مخاطبان قابلدرک و همذات پنداری هستند. مانند داستان «مهمان مامان» که با کارگردانی داریوش مهرجویی به سینما هم راه یافت!
بله، ماجرایی که در همین داستان آمده شاید متعلق به قشر خاصی از جامعه و عمدتاً همطبقه فقیر و جنوب شهری باشد اما برای همه قابلدرک است. از طرفی زندگی این طبقه، برخلاف دوست نویسندهای که اصرار دارد انواع خلافها و ناهنجاریهای اجتماعی را برآمده از آنان بداند من نظر دیگری دارم. در بین این مردم، مهر و دوستی رنگ و بوی صادقانهتری دارد. اینها را همینطور و بر اساس حدس و گمان نمیگویم. من برای سالهای سال کنار همین آدمها زندگی کردهام و خانهام در همین محلههای جنوب شهر بود.
همان خانهای که در اختیار شهرداری گذاشتهاید؟
بله، خانه کوچکی که قرار شده به مؤسسهای فرهنگی «قصهخانه» تبدیل شود. من و همسرم سالها در آن خانه زندگی کردیم و فرزندمان هم آنجا متولد شد. این خانهای است که بسیاری از آثارم همچون قصههای مجید را در آن نوشتم. من بین اینها بزرگ شدهام، قصههای بسیار زیبایی در روح این آدمها و روابط آنها جاری است؛ داستانهایی که به قلم کمتر نویسنده یا فیلمسازی آمدهاند. داریوش مهرجویی این اقتباس را با نگاه مهرآمیزی به مردمان فقیر ساخته است.
استاد، ماجرای آن چهار خیابانی که قرار بود به تصمیم شورای شهر به نام شما و چند نویسنده دیگر ثبت شود، به کجا رسیده؟
هنوز که اتفاقی رخ نداده. در شورای شهر مصوب میکنند به نام من، جبار باغچهبان، صمد بهرنگی و مهدی آذریزدی چند خیابان نامگذاری شود. گویا فرماندار تهران با اسامی ما چند نفر مشکل داشته و نپذیرفته است. برای من عجیب است که چرا مخالفت شده! من یا مهدی آذریزدی که اصلاً در زمره نویسندگان سیاسی قرار نمیگیریم. از سوی دیگر صمد بهرنگی هم آنقدر حق بر گردن ادبیات دارد که بیانصافی است آثارش از دریچه تفکرات سیاسی او دیده شود. جبار باغچهبان هم که آنقدر خدمت بزرگی به این مرز و بوم کرده که چنین اقداماتی در حکم قدردانی کوچکی از او به شمار میآید. من هرگز انتظاری از هیچکدام از مسئولان نداشته و ندارم اما خب از این مواجهه عجیب واقعاً دلگیر شدم. چطور میشود وقتی سالهاست در فرهنگستان زبان و ادب فارسی، هیأت امنای بنیاد فارابی و نهاد کتابخانههای عمومی کشور عضو هستم، نامگذاری یک خیابان به نام من مشکل داشته باشد!
بازگردیم به آثارتان؛ اغلب مردم با «قصههای مجید» شما را شناختند. وقتی در آن سالها، هر جمعه پای مجموعه تلویزیونی «کیومرث پوراحمد» از این نوشتهتان مینشستید و آن قصهها را از قاب تلویزیون میدیدید چه حسی داشتید؟
وقتی مجید آن قصهها را در تلویزیون میدیدم، حس عجیبی بود، آنقدر تحت تأثیر برخی قسمتها قرار میگرفتم که اشک میریختم، البته هرگاه که نوشتهای از من به سینما یا تلویزیون راهیافته همان اول قصهام را از آن ساخته جدا کردهام. کارگردان هم بهاندازه نویسنده در خلق اثر خود حق دارد. قرار نیست همه ساختهاش بر مبنای سلیقه من نویسنده پیش برود. درباره قصههای مجید هم چنین نگاهی داشتم و برای آن هویتی مستقل از نوشتههای خودم قائل بودم. حتی پیشتر هم به پوراحمد گفته بودم که تو کار خودت را میسازی و من هم اثر خودم را نوشتهام. بخشی از زندگی من درباره علاقهمندیام به سینما گذشته است. جنس این هنر را میشناسم. حداقل 40 سال در داوری جشنوارههای فیلم حضور داشتهام. بنابراین حتی وقتی پای تماشای فیلمی از کارهای خودم مینشینم، آن ساخته تلویزیونی یا سینمایی را از نوشته خودم جدا میکنم. از این جنبه به تماشای آن مینشینم که فیلم خوبی هست یا نه. اتفاقاً موافق ساخت عینی فیلم از آثار داستانی نیستم. چندی پیش خانمی به من زنگ زد که آقای مرادی کرمانی خواهان ساخت فیلمی از داستان «چهارراه» شما هستیم و ادامه داد که قول میدهم واژه به واژه آن به فیلم تبدیل شود و اصلاً در آن دست نبریم! این را که شنیدم، گفتم من اصلاً این فیلم را نگاه نمیکنم. اگر قرار به ساخت عینی اثر من باشد پس نقش و ابتکار کارگردان چه میشود؟ تعجب کرد و گفت که باقی نویسندهها خوشحال میشوند، اما خب من میدانم با چنین نگاهی کار ارزشمندی درنمیآید.
و همین تفکرات اشتباه سبب دور ماندن اهالی ادبیات و سینمای کشورمان از یکدیگر شده است!
متأسفانه برخی دوستان نویسنده گمان میکنند اقتباس یعنی ساخت فیلم یا سریال از کلمه به کلمه نوشته آنان؛ البته در شکل نگرفتن این تعامل هر دو گروه ادبیاتیها و سینماییها مقصر هستند.
در خلال صحبتهایتان بهتنهایی سالهای کودکی و نوجوانیتان اشاره کردید؛ این چند دهه فعالیت جدی ادبی چقدر به پر کردن تنهاییتان کمک کرده؟
خیلی زیاد. اگر ادبیات نبود که من آنهمه سختی را تاب نمیآوردم. از همین بابت شنیدهام که برخی روانشناسان، کتاب «شما که غریبه نیستید» من را به مراجعهکنندگان خود پیشنهاد میدهند. من خودم را با نوشتن این کتاب درمان کردم؛ کاغذ سفیدی که پیشتر از آن گفتم برای من حکم یک درمانگر داشت.
با این حساب خداحافظی از نوشتن برایتان سخت نیست؟
ادبیات که تنها نوشتن نیست، نمینویسم اما بسیار مطالعه میکنم و هم اینکه فیلم بخشی جداییناپذیر از زندگیام هست. همین حالا روی میز مطالعهام را که ببینید چندین کتاب مختلف جا خوش کرده، از سفرنامه ناصرخسرو که دوباره سراغش رفتهام تا کتاب «نردبان آسمان» که گزارش مثنوی به نثر است. ادبیات همچنان مونس روزها و شبهای من است. پیادهروی، فیلم و کتاب سه جزء جداییناپذیر زندگیام هستند؛ هرچند که هرازگاهی به یادداشتهای قبلی سر میزنم. با ناشر آثارم هم ارتباط دارم مخصوصاً که در حال بازنشر آثارم در قالب چندین مجموعه است.
تعاملی که از طریق آثارتان در تمام این سالها با خوانندگان داشتهاید، چه رهاوردی برای شما داشته؟
«شما که غریبه نیستید» را که بخوانید، متوجه روزگار سختی که در کودکی و نوجوانی پشت سر گذاشتهام، میشوید. کسی را نداشتم جز یک پدر بیمار که او هم مبتلا به روانپریشی بود. آنقدر تنها بودم که جواب سلامم را هم نمیدادند. شاید باورتان نشود اما وقتی از روستای سیرچ به کرمان رفتم، کنار کوچه میایستادم و هر کسی رد میشد، سلام میکردم. دلم میخواست کسی برگردد و بپرسد که حالت چطور است، اما حالا دوستان زیادی از سراسر ایران و حتی خارج از کشورمان دارم آن هم در شرایطی که نه آدم ثروتمندی هستم و نه شهرت برخیها را دارم. شاید از نظر مالی به منافعی دست نیافته باشم اما این همه لطف و مهربانی سرمایه گرانبهایی است که از راه نوشتن به دست آوردهام.
بنابراین اگر بازگردید به اواخر دهه 40 بازهم قدم در همین مسیر میگذارید؟
بله، نوشتن برای من همچون چشمهای در قلب یک کویر است.
در زادروز هفتاد و هفت سالگیتان، بعد از 60 سال نویسندگی چه آرزویی دارید؟
بزرگترین آرزوی من این است که آرامش به زندگی هموطنانم و از آن فراتر به همه دنیا بازگردد. ایکاش حتی در شرایط فعلی که کرونا بیش از قبل به مشکلات و نگرانیهایمان افزوده برای بهبود حالمان هر کاری از عهدهمان ساخته است ،انجام بدهیم. بگذارید یک پیشنهاد دوستانه داشته باشم؛ هر صبح بهمحض بیدار شدن از خواب، قبل از هر کاری یک قاشق چایخوری امید و صبر میل کنید تا در طولانی مدت تأثیر آن را ببینید. این توصیه را از مردی که بر زندگیاش ناملایمات طاقتفرسایی گذشته اما کم نیاورده، جدی بگیرید.
یادداشت
برای آثار مرادی کرمانی نمیتوان هیچ مرزی قائل شد
افشین شحنهتبار
ناشر ایرانی- انگلیسی «شمع و مه»
سالهاست کار انتشار کتابهای هوشنگ مرادی کرمانی به زبانهایی از جمله انگلیسی، فرانسه، هندی، صربی، چینی، آلمانی و عربی و حتی نسخههای آموزشی دو زبانه انگلیسی- فارسی را در کشورهای مختلف به عهده دارم. به همین مناسبت هم سفرهای متعددی به همراه ایشان به نقاطی از جهان داشتهام. البته این سفرها تنها محدود به همراهی این نویسنده نبوده و مشابه آن را با بیش از 60 نویسنده بزرگ دیگر کشورمان هم تجربه کردهام اما هیچکدام به اندازه همراهی با او خاطرهانگیز نبودهاند. این شاخصه از جهت تفاوت مواجهه مخاطبان غیر ایرانی با او در نشستها و برنامههایی است که در کشورهای مختلف برگزار شدهاند. شاید باورتان نشود اما بسیاری از علاقهمندانی که برای دیدار و صحبت با آقای مرادی کرمانی به این برنامهها میآمدند او را به چهره میشناختند! احتمالاً به این خاطر که هوشنگ مرادی کرمانی از معدود نویسندگان ایرانی است که موفق به کسب جوایز متعدد بینالمللی شده است. جوایزی که از جمله آنها میتوان به «کبری آبی» زوریخ سوئیس، نامزدی هانس کریستین اندرسن، دریافت جایزه لوکارنو در بخش فیلمنامهنویسی و ... اشاره کرد. نکته دیگری که نمیشود از آن صرفنظر کرد، این است که اغلب افرادی که در دیگر کشورها موفق به مطالعه آثارش شدهاند با آنها ارتباط گرفتهاند. انگار که نمیتوان برای آثارش هیچ مرزبندی ملی یا فرهنگی در نظر گرفت. در یکی از همین سفرها برای حضور در مراسم نقد و معرفی «مربای شیرین» سفری به چین داشتیم، نویسنده کتاب و مترجم چینیاش هم بودند. آقای مرادی کرمانی برای حاضران بخشی از زندگیاش را بازگو کرد. بر چهره حاضران که اغلب هم چینی بودند تمرکز داشتم و با تعجب دیدم همگی از شنیدن تلخیهای بسیاری که در کودکیاش متحمل شده اشک میریزند. بعدتر به دانشگاه «جواهر لعل نهرو» هند رفتیم. آنجا با هندیانی روبهرو شدیم که ترجمه کتابهای مرادی کرمانی را خوانده بودند و آنقدر نوشتههای او بر آنها اثرگذار گذاشته بود که سراغ یادگیری زبان فارسی رفته بودند و حتی آنجا بخشهایی از آثار نویسنده محبوبشان را به فارسی خواندند. ادبیات کلاسیک فارسی ایران برای هندیها غریبه نیست اما حتی آن شاهکارها هم نتوانسته بود این چنین آنان را بهسوی فرهنگ و زبانمان بکشاند. در سفر دیگری به دعوت دانشگاه لندن عازم انگلستان شدیم؛ حضور علاقهمندان آنقدر زیاد بود که مسئولان برای جلوگیری از ورود جمعیت بیشتر درهای دانشگاه را بستند و اعتراف کردند که بهندرت برای نویسندهای غیر انگلیسی این تعداد مراجعهکننده میآید. در صربستان، آلمان و اتریش هم با استقبال بسیاری روبهرو شدیم، برای مردم آنها آقای مرادی کرمانی به معنای واقعی یک سلبریتی بود و از شهرهای مختلف به هتل مراجعه میکردند تا از او امضا بگیرند و... این در حالی است که خیلی از این افراد حتی ایرانی نبودند. تجربههای اینچنینی از سفرهای مشترکمان بسیار است اما در این مجال اندک نمیتوانم از همه آنها بگویم. همین چند مورد کافی است تا متوجه شویم آقای مرادی کرمانی نویسندهای درجه یک آنهم در سطح جهانی است، آثارش برای هر ملیت و قومیتی خواندنی است. چنین نویسندگانی، با این میزان اثرگذاری انگشتشمار هستند. کاش بیش از اینقدرش را بدانیم.
امیدوارم این خداحافظی همیشگی نباشد
نوشآفرین انصاری
دبیر شورای کتاب کودک
برای صحبت درباره این دوست قدیمی بگذارید به سالها قبل بازگردم؛ بیش از 30 سال پیش که هوشنگ مرادی کرمانی با شورای کتاب کودک آشنا شد و به جمعمان آمد. آشنایی نزدیک من با مرادی کرمانی به همان دوره بازمیگردد، مردی که تنها یک نویسنده خوب و شاخص نیست بلکه ویژگیهای اخلاقیاش نیز مثالزدنی است. نویسندهای بسیار صمیمی و به معنای واقعی دوستداشتنی. این برداشت من تنها نیست. همه آنهایی که به طریقی با او حشر و نشر داشتهاند، این گفته را تأیید خواهند کرد. مرادی کرمانی را مردم هم دوست دارند، بویژه بعد از انتشار قصههای مجید که به نویسندهای شناخته شده برای عموم تبدیل شد؛ هرچند که شهرت او تنها به آن کتاب محدود نشد. بعدتر دیگر داستانهای کوتاه و رمانهای او هم با استقبال زیادی مواجه شد. طی همه این سالها من و همکارانم در شورای کتاب کودک شاهد اثرگذاری نوشتههای او بر مخاطبان، بویژه نوجوانان بوده و هستیم. به گمانم «شما که غریبه نیستید» یکی از شاخصترین آثار او به شمار میآید، رمانی که شرححال شخصی، بسیار مهم و از سویی تأثیرگذار خودش است و البته جایگاه دیگر نوشتههای او از جمله «خمره» هم قابل تأمل است. اثرگذاری آثار مرادی کرمانی تنها به کشور خودمان محدود نمیشود او در سطح بینالمللی هم تأثیر عمیقی داشته. بسیاری از آثارش به زبانهای دیگر ترجمه شده و مورد توجه مخاطبان خارجی قرار گرفته است. داستانهای او به عنوان اولین نویسنده ایرانی به کتابهای درسی برخی کشورهای اروپایی راهیافته و بیتردید بر ذهن دانشآموزان بسیاری در نقاط مختلف دنیا اثر میگذارد. طی همه سالهایی که از همکاری او با شورا میگذرد هرگز از هیچ کمک و حمایتی دریغ نکرده است. هرچند که محدودیتهای کرونایی سبب کاهش ارتباط مستقیم ایشان با جامعه شده است. ای کاش زودتر به شرایط عادی بازگردیم تا باز هم بتواند در جمع علاقهمندان خود حاضر شود و آنان را از داشتهها و گفتههایش بهرهمند سازد. مرادی کرمانی در آثارش خلق ادبی کرده است. او خیلی هوشمندانه سراغ انتخاب موضوعات رفته، در چگونگی به تصویر کشیدن زنان و از سویی حتی شرایط دشواری که پیش روی مخاطبان گذاشته عزت نفس عجیبی نهفته است. در بسیاری از نوشتههایش همچون «بچههای قالیباف خانه»، «قصههای مجید» و «شما که غریبه نیستید» بحث فقر به پررنگی مشهود است. هرچند که در این فقر نوعی نجابت، سربلندی و امید نیز هست. از همین بابت داستانهایی که نوشته برای دیگر مردمان جهان هم قابل درک است و شاید به همین خاطر ترجمه آثارش با چنین استقبالی روبهرو شده است. نوشتههای او هم ادبیات است، هم بسیار واقعی. هم دربردارنده مشکلات و تلخیهاست و هم در نهایت شیرنی و لطافت دارد. نوشتههای مرادی کرمانی از بوم فرهنگی و زیستی خود آنقدر قدرتمند است که میتوان او را سفیر فرهنگی کرمان و فراتر از آن کشورمان دانست. از اینکه فرصتی برای تبریک تولد هفتاد و هفت سالگی این دوست قدیمی پیدا کردهام، خوشحال هستم و برای او آرزوی سلامتی دارم. امیدوارم خداحافظی هوشنگ مرادی کرمانی همیشگی نباشد و باز هم بنویسد. در این بین برای همسرش هم آرزوی سلامتی و تندرستی دارم که در تمام این سالها نویسنده محبوبمان را در تلخیها و شیرینیهای روزگار همراهی کرده است.
خبرنگار
زندگیاش از «سیرچ» شروع شد با آن داستان تکراری جوونمرگ شدن مادر که محال بود به او ربطش ندهند و نگویند تو به دنیا آمدی و شش ماه بعد مادرت مریض شد و مرد! هر اتفاق بدی برای هرکسی، هر کجای آبادی که میافتاد بالاخره یکطوری مقصرش او بود و بدشگونیاش. آن وقتها «هوشو» صدایش میکردند، نمیدانست چرا آنقدر تنهاست و دوستی ندارد. روزگار از همان اول سرناسازگاری با او گذاشته بود اما کم نیاورد، حتی وقتی «ننه بابا» رفت، موقعی که سر از یتیمخانه درآورد، آن روزی که فهمید زلزله آمده و دیگه هیچ ردپایی از آن سالها و آدمها نمانده. رفت کرمان و بعدتر هم به تهران. حالا سالهاست که هوشو را نه تنها ادبیاتیها و علاقهمندان آن، حتی سینمادوستان هم میشناسند. بیش از شصت سال زندگیاش به نوشتن داستان کوتاه، رمان و فیلمنامه گذشته، از نامهربانیهایی که بر او گذشته، از تمام سختیهایی که با روزنه امیدی از آنها عبور کرده است. هوشو، پسرکی که زمانی نمیدانست چرا هیچ دوستی ندارد حالا علاقهمندانی از همه ایران دارد. نوشتههای او به زبانهای بسیاری ترجمه شدهاند و حتی به کتابهای درسی کشورهای اروپایی راه یافتهاند. دیگر کمتر کسی است که مجید قصههای او و بیبیاش را نشناسد، پسر نوجوانی که بیشباهت به خودش نیست. شانزدهم شهریورماه، زادروز هفتاد و هفت سالگی «هوشنگ مرادی کرمانی»، هوشوی «شما که غریبه نیستید» است. خالق «مربای شیرین» و «تهخیار»، نویسنده «بچههای قالیبافخانه» و «خمره»، نویسندهای که دو سالی میشود با نوشتن خداحافظی کرده اما همچنان آثارش در شمار کتابهای پرمخاطب هستند. به همین مناسبت در صفحات ویژه امروز، گپ و گفت صمیمانهمان را با خالق «قصههای مجید» و دیگر اهالی فرهنگ و ادب میخوانید.
تقریباً دو سال است که از دنیای نویسندگی خداحافظی کردهاید؛ همزمان با انتشار آخرین کتابتان، مجموعه داستان«قاشق چایخوری». همچنان بر این تصمیم اصرار دارید؟
خودم که امیدوارم نوشتن بازهم گریبانم را بگیرد. اما هنوز وسوسه دندانگیری سراغم نیامده؛ چیزی که شوق نوشتن را به من بازگرداند و خداحافظیام را فراموش کنم. باید حس کنم حرف تازهای دارم. فعلاً که چنین احساسی پیدا نکردهام. من سالها نوشتهام. از 17- 16سالگی. با روزنامه دیواری شروع کردم و به روزنامههای کرمان و حتی رادیوی آن راه یافتم. بعدتر که ساکن تهران شدم، اولین کارم در مجله «خوشه» احمد شاملو چاپ شد، سال 1347 بود و امروز که هفتادوهفت سالهام حدود شصت سالی میشود که مستمر نوشتهام. هر چه که باید را با مخاطبان در میان گذاشتهام. نمیخواهم به هر بهایی دوباره قلم به دست گیرم و حاصل سالها تلاشم را خراب کنم. نامفروشی اعتبار آدم را نابود میکند. برخی کارگردانان صاحبنام سینما و تئاتر را ببینید! یا برخی نویسندگان مطرح به هیچ قیمتی حاضر به کنار رفتن نیستند. آخر هم دودش به چشم خودشان میرود. همین چند روز پیش با یکی از دوستان نویسنده صحبت میکردیم. بحث یکی از کارگردانان شاخص تئاتر و سینمای کشورمان به میان آمد. این دوست من آنقدر شیفته کارگردان مذکور است که حتی دربارهاش کتاب نوشته اما حسرت میخورد که ایکاش این کار آخر را نمیساخت. من مرادی کرمانی یا هر نویسنده و هنرمند دیگری، هرچقدر هم در جذب مخاطبان موفق بوده باشیم بالاخره به چنین جایی میرسیم. خلاقیت هیچ آدمی ابدی نیست. جایی تمام میشود.
رفتید تا گرفتار تبعات نامفروشی نشوید!
بله، تصمیم گرفتم خودم را شهید نکنم، البته شهید که نه. بهتر است بگویم رفتم تا خودکشی ادبی نکنم.
چرا با «قاشق چایخوری» از نوشتن دست کشیدید؟
این کتاب داستانی دارد که همین «قاشق چایخوری» نام دارد. درباره لاکپشتی است که در خانه یک نویسنده زندگی میکند، میرود و میآید و برای او چیزهایی تعریف میکند. حتی کتابهایی را که نویسنده هنوز نخواننده، خوانده است. روزی یک قاشق چایخوری میآورد کنار نویسنده. به او میگوید این را ببین. تمام سهم تو از جهان هستی همینقدر است. فکر نکن که میتوانی همه دنیا را برای مخاطبانت شرح بدهی. حتی اگر اندازه یک قاشق چایخوری هم از این اقیانوس بی کران را برای مردم توصیف کنی و بگویی کارت را کردهای. به او خاطرنشان میکند آبرویی که ذره ذره جمع شده را به یکباره از دست ندهد. در این داستان هم به نوعی دلیل خداحافظیام آمده و هم اینکه آن را وصیتنامه ادبی خود برای نویسندگان جوان میدانم.
جالب است که در این دو سال وسوسه دوباره نوشتن نشدهاید! آنهم در شرایطی که آثارتان همواره با استقبال روبهرو شدهاند!
مگر میشود برای کاری که سالها به آن مشغول بودهام وسوسه نشوم. اما بحث بهایی است که باید بابت آن بپردازم. این را یکمرتبه هم به سروش صحت گفتم، وقتیکه پرسید چرا دیگر نمینویسم. گفتم دیگر چیزی برای من عجیب نیست. اینطور نیست که به خودم بگویم فلان داستان را بنویسم تا مردم هم آن را بدانند و بخوانند. با وجود رنجی که برای نوشتن بردهام اما کتابهای بسیاری نوشتهام، داستانها و رمانهایی که همه برآمده از تجربههای زیستی خودم بودهاند. اما حالا دیگر این تجربهها هم کمکی نمیکند. هر چه در آنها بوده به روی کاغذ آوردهام. اگر با این وضعیت، دوباره سراغ نوشتن بروم مثل این است که تنها از سر عادت نوشتهام. نویسندگی برای من کاری از سر عادت و وظیفه نیست.
با این تفاسیر چندان هم بعید نیست که داستان یا رمان تازهای بنویسید؟
البته تا حرف تازهای برای مردم نداشته باشم، نمینویسم حتی اگر به معنای خداحافظی همیشگیام باشد. نمیدانم داستان «درختو» را خواندهاید یا نه. درباره درخت سیبی در روستای زادگاهم، برای سالها دور کودکیام. درخت عجیبی بود که دومرتبه در سال شکوفه میداد، یکی اوایل بهار و دیگری اوایل پاییز. درست وقتیکه برگهای درختان میریخت. حتی مرتبه دوم هم میوه میداد. مادربزرگم میگفت میوههای زمستانی درختمان، میوه پیری است. ماجرای این درخت که ردپای آن در برخی داستانهای من آمده مصداق خودم است؛ دیگر نمینویسم مگر نوشتهام در حکم آن میوه زمستانی باشد و حرفی متفاوت داشته باشد.
البته فقط این درخت نیست که از روزگار کودکیتان به نوشتههای شما راه پیداکرده، در اغلب آثارتان حضور پررنگی از خودتان هم دیده میشود. بویژه در «شما که غریبه نیستید». حالا که این بحث به میان آمد از این بگویید که خود واقعی هوشنگ مرادی کرمانی بیش از همه در کدام کتابتان دیده میشود؟
در هیچکدام از آثارم هرگز خود واقعیام را از خوانندگان پنهان نکردهام. خوب یا بد زندگیام در اغلب آنها آمده است. تمام این شصت سال نویسندگیام هرگز به اینکه بهتر است فلان بخش زندگیام یا خودم را سانسور کنم، فکر نکردهام، حتی به اینکه قرار است نوشتهام را نوجوان بخواند یا سالمند! مسلمان بخواند یا یهودی و مسیحی هم فکر نمیکنم. برای من هیچکدام از اینها مهم نیست. تنها هدفم این بوده که تجربیات زیستیام را به قالب کلمات بیاورم. با اینکه زندگیام به نوعی در همه آثارم دیده میشود اما همانطور که اشاره کردید «شما که غریبه نیستید» بهطور مستقیم بخشی از زندگی من را شامل میشود. این کتاب با وقایع روزگار دور کودکیام شروع میشود. گاهی خودم هم تعجب میکنم که چطور آن روزها را با چنان جزئیات دقیقی به خاطر دارم. به گمانم مادرم بهجای یک نوزاد، دوربین فیلمبرداری به دنیا آورد! دوربینی که از همان اول هر چیزی که دیده و شنیده را ضبط کرده و تمام این سالها هر مرتبه از زاویههای مختلفی سراغ آنها رفته و کتابی نوشتهام. حتی آن کتابهایی که خیلی از من دور هستند هم بخشی از تجربیات من را شامل میشوند. در «شما که غریبه نیستید» روزگار عجیبی از زندگیام پیش روی مخاطبان آمده است، آن روزهایی که هیچ مدرسهای ثبتنامم نمیکرد، آنقدر که درنهایت من را به یک مدرسه شبانهروزی در یک یتیمخانه میبرند. از اواسط کلاس پنجم تا آخر ششم هم در آن یتیمخانه ماندم تا بتوانم به دبیرستان بروم. هرکسی که داشتم از دستم رفته بود. مادربزرگی که بزرگم کرده بود. روستای زادگاهم. بعدتر گاهی سری به آنجا میزدم و یادداشت برمیداشتم. آن صفحات کاغذی آیینه من بودند، صورتم را میتوانستم در سفیدی آنها ببینم. کاغذها کمکم هر چیزی را که نداشتم به من دادند و جای خالی همه آنها را گرفتند، مادرم و دوستانی که هرگز نداشتم. این کاغذ سفید بدون آنکه تحقیر یا سرزنشم کند همدم من بود. در همین کاغذها بود که هر آنچه را همچون دوربین فیلمبرداری دیده بودم به نوشته تبدیل میکردم. البته این ویژگی تنها خاص من نیست، هر نویسنده و هنرمند دیگری هم اینگونه است و همانند یک دوربین ضبط صدا و فیلم هر چیزی را که با حسهای خود دریافت کرده در قالب مخلوقات ادبی و هنری پیش روی مخاطبان میگذارد.
پس ویژگی تصویری بودن نوشتههای شما از همین نگاهتان آمده!
بله و شاید بخشی از جلب نظر مخاطبان به آثارم را بتوان در همین مسأله یافت.
البته نمیتوان منکر این شد که بهرغم آنکه اغلب داستانهای شما به جغرافیا یا قشر خاصی تعلق دارند اما برای عموم مخاطبان قابلدرک و همذات پنداری هستند. مانند داستان «مهمان مامان» که با کارگردانی داریوش مهرجویی به سینما هم راه یافت!
بله، ماجرایی که در همین داستان آمده شاید متعلق به قشر خاصی از جامعه و عمدتاً همطبقه فقیر و جنوب شهری باشد اما برای همه قابلدرک است. از طرفی زندگی این طبقه، برخلاف دوست نویسندهای که اصرار دارد انواع خلافها و ناهنجاریهای اجتماعی را برآمده از آنان بداند من نظر دیگری دارم. در بین این مردم، مهر و دوستی رنگ و بوی صادقانهتری دارد. اینها را همینطور و بر اساس حدس و گمان نمیگویم. من برای سالهای سال کنار همین آدمها زندگی کردهام و خانهام در همین محلههای جنوب شهر بود.
همان خانهای که در اختیار شهرداری گذاشتهاید؟
بله، خانه کوچکی که قرار شده به مؤسسهای فرهنگی «قصهخانه» تبدیل شود. من و همسرم سالها در آن خانه زندگی کردیم و فرزندمان هم آنجا متولد شد. این خانهای است که بسیاری از آثارم همچون قصههای مجید را در آن نوشتم. من بین اینها بزرگ شدهام، قصههای بسیار زیبایی در روح این آدمها و روابط آنها جاری است؛ داستانهایی که به قلم کمتر نویسنده یا فیلمسازی آمدهاند. داریوش مهرجویی این اقتباس را با نگاه مهرآمیزی به مردمان فقیر ساخته است.
استاد، ماجرای آن چهار خیابانی که قرار بود به تصمیم شورای شهر به نام شما و چند نویسنده دیگر ثبت شود، به کجا رسیده؟
هنوز که اتفاقی رخ نداده. در شورای شهر مصوب میکنند به نام من، جبار باغچهبان، صمد بهرنگی و مهدی آذریزدی چند خیابان نامگذاری شود. گویا فرماندار تهران با اسامی ما چند نفر مشکل داشته و نپذیرفته است. برای من عجیب است که چرا مخالفت شده! من یا مهدی آذریزدی که اصلاً در زمره نویسندگان سیاسی قرار نمیگیریم. از سوی دیگر صمد بهرنگی هم آنقدر حق بر گردن ادبیات دارد که بیانصافی است آثارش از دریچه تفکرات سیاسی او دیده شود. جبار باغچهبان هم که آنقدر خدمت بزرگی به این مرز و بوم کرده که چنین اقداماتی در حکم قدردانی کوچکی از او به شمار میآید. من هرگز انتظاری از هیچکدام از مسئولان نداشته و ندارم اما خب از این مواجهه عجیب واقعاً دلگیر شدم. چطور میشود وقتی سالهاست در فرهنگستان زبان و ادب فارسی، هیأت امنای بنیاد فارابی و نهاد کتابخانههای عمومی کشور عضو هستم، نامگذاری یک خیابان به نام من مشکل داشته باشد!
بازگردیم به آثارتان؛ اغلب مردم با «قصههای مجید» شما را شناختند. وقتی در آن سالها، هر جمعه پای مجموعه تلویزیونی «کیومرث پوراحمد» از این نوشتهتان مینشستید و آن قصهها را از قاب تلویزیون میدیدید چه حسی داشتید؟
وقتی مجید آن قصهها را در تلویزیون میدیدم، حس عجیبی بود، آنقدر تحت تأثیر برخی قسمتها قرار میگرفتم که اشک میریختم، البته هرگاه که نوشتهای از من به سینما یا تلویزیون راهیافته همان اول قصهام را از آن ساخته جدا کردهام. کارگردان هم بهاندازه نویسنده در خلق اثر خود حق دارد. قرار نیست همه ساختهاش بر مبنای سلیقه من نویسنده پیش برود. درباره قصههای مجید هم چنین نگاهی داشتم و برای آن هویتی مستقل از نوشتههای خودم قائل بودم. حتی پیشتر هم به پوراحمد گفته بودم که تو کار خودت را میسازی و من هم اثر خودم را نوشتهام. بخشی از زندگی من درباره علاقهمندیام به سینما گذشته است. جنس این هنر را میشناسم. حداقل 40 سال در داوری جشنوارههای فیلم حضور داشتهام. بنابراین حتی وقتی پای تماشای فیلمی از کارهای خودم مینشینم، آن ساخته تلویزیونی یا سینمایی را از نوشته خودم جدا میکنم. از این جنبه به تماشای آن مینشینم که فیلم خوبی هست یا نه. اتفاقاً موافق ساخت عینی فیلم از آثار داستانی نیستم. چندی پیش خانمی به من زنگ زد که آقای مرادی کرمانی خواهان ساخت فیلمی از داستان «چهارراه» شما هستیم و ادامه داد که قول میدهم واژه به واژه آن به فیلم تبدیل شود و اصلاً در آن دست نبریم! این را که شنیدم، گفتم من اصلاً این فیلم را نگاه نمیکنم. اگر قرار به ساخت عینی اثر من باشد پس نقش و ابتکار کارگردان چه میشود؟ تعجب کرد و گفت که باقی نویسندهها خوشحال میشوند، اما خب من میدانم با چنین نگاهی کار ارزشمندی درنمیآید.
و همین تفکرات اشتباه سبب دور ماندن اهالی ادبیات و سینمای کشورمان از یکدیگر شده است!
متأسفانه برخی دوستان نویسنده گمان میکنند اقتباس یعنی ساخت فیلم یا سریال از کلمه به کلمه نوشته آنان؛ البته در شکل نگرفتن این تعامل هر دو گروه ادبیاتیها و سینماییها مقصر هستند.
در خلال صحبتهایتان بهتنهایی سالهای کودکی و نوجوانیتان اشاره کردید؛ این چند دهه فعالیت جدی ادبی چقدر به پر کردن تنهاییتان کمک کرده؟
خیلی زیاد. اگر ادبیات نبود که من آنهمه سختی را تاب نمیآوردم. از همین بابت شنیدهام که برخی روانشناسان، کتاب «شما که غریبه نیستید» من را به مراجعهکنندگان خود پیشنهاد میدهند. من خودم را با نوشتن این کتاب درمان کردم؛ کاغذ سفیدی که پیشتر از آن گفتم برای من حکم یک درمانگر داشت.
با این حساب خداحافظی از نوشتن برایتان سخت نیست؟
ادبیات که تنها نوشتن نیست، نمینویسم اما بسیار مطالعه میکنم و هم اینکه فیلم بخشی جداییناپذیر از زندگیام هست. همین حالا روی میز مطالعهام را که ببینید چندین کتاب مختلف جا خوش کرده، از سفرنامه ناصرخسرو که دوباره سراغش رفتهام تا کتاب «نردبان آسمان» که گزارش مثنوی به نثر است. ادبیات همچنان مونس روزها و شبهای من است. پیادهروی، فیلم و کتاب سه جزء جداییناپذیر زندگیام هستند؛ هرچند که هرازگاهی به یادداشتهای قبلی سر میزنم. با ناشر آثارم هم ارتباط دارم مخصوصاً که در حال بازنشر آثارم در قالب چندین مجموعه است.
تعاملی که از طریق آثارتان در تمام این سالها با خوانندگان داشتهاید، چه رهاوردی برای شما داشته؟
«شما که غریبه نیستید» را که بخوانید، متوجه روزگار سختی که در کودکی و نوجوانی پشت سر گذاشتهام، میشوید. کسی را نداشتم جز یک پدر بیمار که او هم مبتلا به روانپریشی بود. آنقدر تنها بودم که جواب سلامم را هم نمیدادند. شاید باورتان نشود اما وقتی از روستای سیرچ به کرمان رفتم، کنار کوچه میایستادم و هر کسی رد میشد، سلام میکردم. دلم میخواست کسی برگردد و بپرسد که حالت چطور است، اما حالا دوستان زیادی از سراسر ایران و حتی خارج از کشورمان دارم آن هم در شرایطی که نه آدم ثروتمندی هستم و نه شهرت برخیها را دارم. شاید از نظر مالی به منافعی دست نیافته باشم اما این همه لطف و مهربانی سرمایه گرانبهایی است که از راه نوشتن به دست آوردهام.
بنابراین اگر بازگردید به اواخر دهه 40 بازهم قدم در همین مسیر میگذارید؟
بله، نوشتن برای من همچون چشمهای در قلب یک کویر است.
در زادروز هفتاد و هفت سالگیتان، بعد از 60 سال نویسندگی چه آرزویی دارید؟
بزرگترین آرزوی من این است که آرامش به زندگی هموطنانم و از آن فراتر به همه دنیا بازگردد. ایکاش حتی در شرایط فعلی که کرونا بیش از قبل به مشکلات و نگرانیهایمان افزوده برای بهبود حالمان هر کاری از عهدهمان ساخته است ،انجام بدهیم. بگذارید یک پیشنهاد دوستانه داشته باشم؛ هر صبح بهمحض بیدار شدن از خواب، قبل از هر کاری یک قاشق چایخوری امید و صبر میل کنید تا در طولانی مدت تأثیر آن را ببینید. این توصیه را از مردی که بر زندگیاش ناملایمات طاقتفرسایی گذشته اما کم نیاورده، جدی بگیرید.
یادداشت
برای آثار مرادی کرمانی نمیتوان هیچ مرزی قائل شد
افشین شحنهتبار
ناشر ایرانی- انگلیسی «شمع و مه»
سالهاست کار انتشار کتابهای هوشنگ مرادی کرمانی به زبانهایی از جمله انگلیسی، فرانسه، هندی، صربی، چینی، آلمانی و عربی و حتی نسخههای آموزشی دو زبانه انگلیسی- فارسی را در کشورهای مختلف به عهده دارم. به همین مناسبت هم سفرهای متعددی به همراه ایشان به نقاطی از جهان داشتهام. البته این سفرها تنها محدود به همراهی این نویسنده نبوده و مشابه آن را با بیش از 60 نویسنده بزرگ دیگر کشورمان هم تجربه کردهام اما هیچکدام به اندازه همراهی با او خاطرهانگیز نبودهاند. این شاخصه از جهت تفاوت مواجهه مخاطبان غیر ایرانی با او در نشستها و برنامههایی است که در کشورهای مختلف برگزار شدهاند. شاید باورتان نشود اما بسیاری از علاقهمندانی که برای دیدار و صحبت با آقای مرادی کرمانی به این برنامهها میآمدند او را به چهره میشناختند! احتمالاً به این خاطر که هوشنگ مرادی کرمانی از معدود نویسندگان ایرانی است که موفق به کسب جوایز متعدد بینالمللی شده است. جوایزی که از جمله آنها میتوان به «کبری آبی» زوریخ سوئیس، نامزدی هانس کریستین اندرسن، دریافت جایزه لوکارنو در بخش فیلمنامهنویسی و ... اشاره کرد. نکته دیگری که نمیشود از آن صرفنظر کرد، این است که اغلب افرادی که در دیگر کشورها موفق به مطالعه آثارش شدهاند با آنها ارتباط گرفتهاند. انگار که نمیتوان برای آثارش هیچ مرزبندی ملی یا فرهنگی در نظر گرفت. در یکی از همین سفرها برای حضور در مراسم نقد و معرفی «مربای شیرین» سفری به چین داشتیم، نویسنده کتاب و مترجم چینیاش هم بودند. آقای مرادی کرمانی برای حاضران بخشی از زندگیاش را بازگو کرد. بر چهره حاضران که اغلب هم چینی بودند تمرکز داشتم و با تعجب دیدم همگی از شنیدن تلخیهای بسیاری که در کودکیاش متحمل شده اشک میریزند. بعدتر به دانشگاه «جواهر لعل نهرو» هند رفتیم. آنجا با هندیانی روبهرو شدیم که ترجمه کتابهای مرادی کرمانی را خوانده بودند و آنقدر نوشتههای او بر آنها اثرگذار گذاشته بود که سراغ یادگیری زبان فارسی رفته بودند و حتی آنجا بخشهایی از آثار نویسنده محبوبشان را به فارسی خواندند. ادبیات کلاسیک فارسی ایران برای هندیها غریبه نیست اما حتی آن شاهکارها هم نتوانسته بود این چنین آنان را بهسوی فرهنگ و زبانمان بکشاند. در سفر دیگری به دعوت دانشگاه لندن عازم انگلستان شدیم؛ حضور علاقهمندان آنقدر زیاد بود که مسئولان برای جلوگیری از ورود جمعیت بیشتر درهای دانشگاه را بستند و اعتراف کردند که بهندرت برای نویسندهای غیر انگلیسی این تعداد مراجعهکننده میآید. در صربستان، آلمان و اتریش هم با استقبال بسیاری روبهرو شدیم، برای مردم آنها آقای مرادی کرمانی به معنای واقعی یک سلبریتی بود و از شهرهای مختلف به هتل مراجعه میکردند تا از او امضا بگیرند و... این در حالی است که خیلی از این افراد حتی ایرانی نبودند. تجربههای اینچنینی از سفرهای مشترکمان بسیار است اما در این مجال اندک نمیتوانم از همه آنها بگویم. همین چند مورد کافی است تا متوجه شویم آقای مرادی کرمانی نویسندهای درجه یک آنهم در سطح جهانی است، آثارش برای هر ملیت و قومیتی خواندنی است. چنین نویسندگانی، با این میزان اثرگذاری انگشتشمار هستند. کاش بیش از اینقدرش را بدانیم.
امیدوارم این خداحافظی همیشگی نباشد
نوشآفرین انصاری
دبیر شورای کتاب کودک
برای صحبت درباره این دوست قدیمی بگذارید به سالها قبل بازگردم؛ بیش از 30 سال پیش که هوشنگ مرادی کرمانی با شورای کتاب کودک آشنا شد و به جمعمان آمد. آشنایی نزدیک من با مرادی کرمانی به همان دوره بازمیگردد، مردی که تنها یک نویسنده خوب و شاخص نیست بلکه ویژگیهای اخلاقیاش نیز مثالزدنی است. نویسندهای بسیار صمیمی و به معنای واقعی دوستداشتنی. این برداشت من تنها نیست. همه آنهایی که به طریقی با او حشر و نشر داشتهاند، این گفته را تأیید خواهند کرد. مرادی کرمانی را مردم هم دوست دارند، بویژه بعد از انتشار قصههای مجید که به نویسندهای شناخته شده برای عموم تبدیل شد؛ هرچند که شهرت او تنها به آن کتاب محدود نشد. بعدتر دیگر داستانهای کوتاه و رمانهای او هم با استقبال زیادی مواجه شد. طی همه این سالها من و همکارانم در شورای کتاب کودک شاهد اثرگذاری نوشتههای او بر مخاطبان، بویژه نوجوانان بوده و هستیم. به گمانم «شما که غریبه نیستید» یکی از شاخصترین آثار او به شمار میآید، رمانی که شرححال شخصی، بسیار مهم و از سویی تأثیرگذار خودش است و البته جایگاه دیگر نوشتههای او از جمله «خمره» هم قابل تأمل است. اثرگذاری آثار مرادی کرمانی تنها به کشور خودمان محدود نمیشود او در سطح بینالمللی هم تأثیر عمیقی داشته. بسیاری از آثارش به زبانهای دیگر ترجمه شده و مورد توجه مخاطبان خارجی قرار گرفته است. داستانهای او به عنوان اولین نویسنده ایرانی به کتابهای درسی برخی کشورهای اروپایی راهیافته و بیتردید بر ذهن دانشآموزان بسیاری در نقاط مختلف دنیا اثر میگذارد. طی همه سالهایی که از همکاری او با شورا میگذرد هرگز از هیچ کمک و حمایتی دریغ نکرده است. هرچند که محدودیتهای کرونایی سبب کاهش ارتباط مستقیم ایشان با جامعه شده است. ای کاش زودتر به شرایط عادی بازگردیم تا باز هم بتواند در جمع علاقهمندان خود حاضر شود و آنان را از داشتهها و گفتههایش بهرهمند سازد. مرادی کرمانی در آثارش خلق ادبی کرده است. او خیلی هوشمندانه سراغ انتخاب موضوعات رفته، در چگونگی به تصویر کشیدن زنان و از سویی حتی شرایط دشواری که پیش روی مخاطبان گذاشته عزت نفس عجیبی نهفته است. در بسیاری از نوشتههایش همچون «بچههای قالیباف خانه»، «قصههای مجید» و «شما که غریبه نیستید» بحث فقر به پررنگی مشهود است. هرچند که در این فقر نوعی نجابت، سربلندی و امید نیز هست. از همین بابت داستانهایی که نوشته برای دیگر مردمان جهان هم قابل درک است و شاید به همین خاطر ترجمه آثارش با چنین استقبالی روبهرو شده است. نوشتههای او هم ادبیات است، هم بسیار واقعی. هم دربردارنده مشکلات و تلخیهاست و هم در نهایت شیرنی و لطافت دارد. نوشتههای مرادی کرمانی از بوم فرهنگی و زیستی خود آنقدر قدرتمند است که میتوان او را سفیر فرهنگی کرمان و فراتر از آن کشورمان دانست. از اینکه فرصتی برای تبریک تولد هفتاد و هفت سالگی این دوست قدیمی پیدا کردهام، خوشحال هستم و برای او آرزوی سلامتی دارم. امیدوارم خداحافظی هوشنگ مرادی کرمانی همیشگی نباشد و باز هم بنویسد. در این بین برای همسرش هم آرزوی سلامتی و تندرستی دارم که در تمام این سالها نویسنده محبوبمان را در تلخیها و شیرینیهای روزگار همراهی کرده است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه