فرودگاه قلعه مرغی- 14
در جست و جوی قاتل خواهر
محمد بلوری/ اشاره : برخورد دستهای از کبوتران با یک هواپیمای نظامی در تهران منجر به سقوط این هواپیما شد که چند سرنشین کشته شدند. با آغاز کبوترکشی، دادگاههای نظامی محاکمه کفتربازها را آغاز کردند و در حاشیه فرودگاه قلعهمرغی اولین فرودگاه تهران، کفترکشی به استوار نایب معاون پاسگاه ژاندارمری محل سپرده شد.
چادر سیاه و سنگین شب، روی آبادی خیمه زده بود. بادی نمیوزید، برگی نمیجنبید، هوا دم کرده و نفسگیر شده بود. آسمان پرستاره، مثل یک صفحه فولادی رنگی بنفش داشت. یک مرغ شب، در میان انبوه تیره درختان آواز غمناک سر داده بود و مدام تکرار میکرد. حق... حق... در یکی از کوچههای محله غربتیها یک سگ، روی خرپشته خانهای به گردن درازش کش میداد و چشمان فروزانش را به تاریکیهای کوچه تیز میکرد با پوزه سیاه و مرطوبش بوی آشنایی را حس میکرد. چانهاش را روی پنجه پاهایش خواباند و با حالتی توسری خورده، شروع به نالیدن کرد. کم کم سایه یک جوان بلندقد در تاریکیها پیدا شد. سگ شوق زده به وسط کوچه جست زد و به طرفش دوید. جوان خم شد و در حال نوازش سر پشمالوی حیوان گفت: _ دلت برام تنگ شده بود آره؟ و با هم به طرف درخانه دویدند. کوچه سوت و کور بود. جوان نگاهی به دو سوی کوچه انداخت و کلیدی را در قفل در چرخاند. حیاط خانه برایش فضایی غریبه با خاطراتی دور به نظر میآمد. نگاهی به پنجره اتاق خواهرش کرد و پا روی ایوان گذاشت. مادرش با پیراهن و لچک سیاه وسط اتاق نشسته بود و قاب عکس اقدس میان زانوهایش بود. مویه کنان سرش را سوگوارانه میجنباند و نگاه اشکآلودش را بر نمیداشت. توی قاب عکس، اقدس با پیرهن قرمز گلدارش به او میخندید و چشمانش از بیخیالی میدرخشید. مادر پشت به در اتاق داشت و پسرش را نمیدید. جوان سایه وار از کنارش گذشت. رفت کنج اتاق چندک زد و دو ساق پاها را تنگ در بغل گرفت. مادر سربلند کرد و چشمهای سرخ اشکآلودش با دیدن او غمگینانه شعله کشید کف دستها را به زانوهایش کوبید و آنگاه دردمندانه رو به سقف اتاق نالید: - وای... وای... جز جیگر بزنی حیدر، چطور دلت اومد کارد تو سینه دختر گلم فروکنی!
و مشتکوبان به روی زانوها، سرش را به روی شانهها به نوسان درآورد و نالید: وای... وای... دلم داره آتیش میگیره پسرم!
و تناش را به نوسان درآورد.
پسر بهت زده و سرگشته بیآنکه به مادرش نگاه کند گفت: اینقدر بیتابی نکن مادر. کلافه بود و با یادآوری قتل خواهرش، در خود میپیچید. با بیقراری بلند شد و به پای پنجره رفت. در حالی که از خشم دندانها را روی هم میفشرد روبه حیاط ایستاد و پرسید: -کسی سراغ منو نگرفت؟
مادر گوشه چارقدش را روی چشمهای اشکالودش کشید و جواب داد:
- امنیهها دارن دنبال اون نامرد میگردند.
حیدر یک دسته از کاکلفرو ریختهاش به روی پیشانی را پس زد و گفت:
- من دارم میرم عزیز. مادر سربرگرداند، با چشمهایی سرشار از حسرت و غم تماشایش کرد. در نگاه تسکین یافتهاش دیگر از خشم و کینه نشانی نبود. لبهای ورم کردهاش به لرز افتاد با نگاهی به حسرت به پسرش گفت: - تو هم تنهام میزاری پسرم؟حیدر گفت: باید برم عزیز. برات پول میفرستم که دست تنگ نمونی. از اتاق که بیرون میرفت صدای مادرش را شنید.
- تو هم تنهام میذاری پسرم؟ حیدر با تلخی جوابش داد: به سفر قندهار که نمیرم عزیز. چند ماه دیگه میآم. -به دخترخالهات چه بگم؟ حیدر شانههایش را بالا کشید و گفت: نمیدونم.
دستها را به دو سوی چارچوب در اتاق فشرد و ادامه داد: - از صاحبکارم پنجاه تومن طلبکارم بگیر خرجش کن. من رفتم.
مادر با دستمالی که توی مشتاش میفشرد دماغش را گرفت و با صدایی گرفته در گلو پرسید: گشنهات نیست ننه؟ حیدر جوابش را نداد و از پلههای ایوان پایین رفت. حیاط پر از آواز زنجرهها بود. مادر با احساس فاجعهای تکان خورد و پرههای سرخ دماغش به لرز افتاد سراسیمه پاشد و با زانوهای تاشده خودش را به ایوان کشاند و پسرش را صدا زد:
- حیدر...! او رفته بود.
ادامه روز پنجشنبه آینده
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه