به مناسبت سی و سومین سالگرد شهید شهامت عیسی بیگی
او مشهور نبود، محبوب بود
اعظم شفیعی/ شهید شهامت عیسی بیگی اصالتی آذری داشت و در کودکی به همراه خانواده به شهر گنبد کاووس مهاجرت کرده بودند. پدرش از بازاریان خوش نام گنبد بود. طبع شعر داشت، دو کتاب شعر نیز از ایشان باقی مانده است.
تعلقات ملی و مذهبی اورا با وجود سن کم وارد فعالیتهای مبارزاتی نمود. به همین دلیل و حین حمل و پخش اعلامیههای انقلابی در سن 13 سالگی شناسایی و دستگیر شد به همین دلیل از ادامه تحصیل باز ماند. اما تحصیلش را بعد از پیروزی انقلاب پی گرفت.
در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران گنبدکاووس درآمد و مسئولیت عقیدتی-سیاسی آن را برعهده گرفت. شهید عیسی بیگی حافظ، قاری و داور مسابقات قرآنی بود. اما وظایف او مانع از حضورش در جبههها نشد، به گونهای که تا لحظه شهادت 41 ماه سابقه حضور در جبهه داشت و از ناحیه پا به افتخار جانبازی نائل آمده بود.
در سال 66 در رشته الهیات پذیرفته شد، پس از گذراندن 1ترم نتیجه آزمون دانشکده روابط بینالملل نیز منتشر شد و از ترم بهمن بهعنوان دانشجوی این رشته مشغول به تحصیل در این دانشکده شد.
تحولات نه چندان خوشایند روزهای آخر جنگ و حملات مکرر صدام به خاک کشور اسلامیمان، آرام و قرار را از او گرفته بود و هر لحظه به دنبال فرصتی بود که به اصل خویش بازگردد. با اینکه متأهل بود و قاعدتاً وابستگی به دنیا و خانواده میبایست بیش از دیگران زمین گیرش کند، ولی از همه جلوتر بود و زمانی که حملات ارتش عراق تشدید و منافقین کوردل به خیال خام تصرف سه روزه تهران، با حمایت توپ و تانکها و هواپیماهای نظامی صدام حمله به مرزهای ایران را آغاز کردند، دیگر امان از او بریده شد و برای چندمین بار راهی جبهه گردید. این بار اما، برای همیشه رفت.
دل نوشتهای به قلم اعظم شکوری همسر شهید
پاسدار کاروان کربلا بود، دنبال پست و عنوان و مقام نبود عاشق خدمت بود سفره داری میکرد با برکت نام اولیای الهی، نگاه به سفره بیتالمال و... نداشت. دیدنش سرورآفرین بود و صحبتش دلنشین، تبلیغ و تملق دنیاداران و صاحب منصبان در مرامش نبود، سیاست میدانست، اما سیاست باز و سیاسی کار نشد تا به دیانتش زیان نرسد. نمونه فروتنی بود و عاشق محبت و خدمت به مردم .هم حرمت نگاه میداشت، هم غصه بیحرمتیها و جفا و بدعملیها را به دل داشت.
مادر، پدر، همسر، فرزند، خواهرها، برادرها، بستگان، همسایهها و همسفرها را با همه وجود دوست داشت. همگان نیز به تمام معنا او را دوست داشتند باوجود برخی تفاوتها در اندیشه و باورها.
خوشی بزرگ و ماندگارش، خدمت و پذیرایی از دوستان خداجوی و اولیاءالله بود و اندوه سنگینش دین گریزی قهرآلود و هنجارستیزی اعتراضی بخاطر تنگ نظری، کردار بد و رفتار برخی از نااهلان بود. هنگام همنشینی با کتاب پروردگار و در بهشت یاد اهل بیت پیامبر (مجلس و منبر سیدالشهدا) مهیا و آرام میشد، از دکان داری، خودخواهی و فریبکاری با نام دین و اهل بیت(ع) بیزار بود. غمهایش پنهان و شادیهایش آشکار بود. قلبی بزرگ و دستی گشاده داشت.
عمری کوتاه همراه با خوشیها و ناخوشیهای گذرا داشت و اندوخته بسیاری از خوبیهای ماندگار، مردم را دوست داشت خدا هم عزیزش کرد و مردم هم او را دوست داشتند و مشتاق دیدارش بودند.
وقتی رفت، مردم و دوستان و آشنایان همه اشک ریختند.ششم مرداد شصت و هفت سبکبار، مسافر ابدیت شد. کاش بیشتر میماند!...
خادم و خدمتگزار مجالس حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
خوشا آنان که جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
بزرگ بود و از اهالی امروز و با تمامی افقهای باز نسبت داشت... شهامت را میگویم مردی ساده، خوش فکر، سر به زیر و ساده باشجاعتی که الگویش مولا علی(ع ) بود. وقتی خواستگاریم آمد، همه شهامت را آخرین بازمانده خوبیها معرفی کردند و حتی بعضاً او را لایق شهادت دانستند....
افکار و تفکرش او را آسمانی کرده بود و من هر روز بیشتر از دیروز شیفتهاش میشدم و خودم را در او حل شده میدیدم...
جنگ تمام شده بود قطعنامه پذیرفته شده بود ولی من هنوز ترس از تنها شدن و شهید شدنش را داشتم ...
عاقبت شهامت پرواز کرد و آ ن روز همه شهر آمدند گریه کردند و ما پذیرای هزاران تشییعکننده شهامت بودیم.... امسال 33سال از آن روز گذشته است و من بارها و بارها در سختیها و خوشیها شهامت را کنار خودم به صورت عینی حس کردهام...
هیچ وقت زیباییهای اولین دیدار با شهامت را پس از شهادتش فراموش نمیکنم...بغض سنگینی داشتم از محرم شدنم در شجره تا سعی بین صفا و مروه و هروله رفتن ....
در ذهنم شهامت را صدا میکردم وهاجر گونه پر از امید دنبال سیراب شدن از چشمه زمزم بودم. نمیدانم در طواف چندم بودم شاید سوم که جلویم پر از نور شد جوانی رعنا را دیدم.... آری شهامت از من جلوترو از همه جلوتر میرفت. زبانم بند آمده بود، همه دنبال نور بودند و من هیجانی پر از دیدار و امید...! نفهمیدم هفت بار هروله رفتن و برگشتن را چگونه طی کردم. بر فراز آسمانها و بالاتر از ابرها و من و شهامت بودیم ......حج مقبول و سعی مشکور....
سالها از آن سعی و طواف گذشته و من خوب میدانم از همان لحظه، شهامت من با ابراهیم و هاجر و اسماعیل محشور گشته و من چقدر خوشحالم و امیدوار که روزیش بهشت و کنار شهیدان است و شاکر خداوندم!
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه