هاشم کلهر مرگ را به بازی گرفته بود




محمود جوانبخت
نویسنده
چشم دوختن در چشم مرگ کار هرکسی نیست و مرد خودش را می‌خواهد و «هاشم کلهر» یکی از آن مردها بود. صاف زل می‌زد تو چشم مرگ، بی‌هراس، بی‌ترس. نه یک بار و دو بار، چندین بار... و یکی از زیباترین‌ها و به یادماندنی‌هایش که سال‌ها است ذهنم را قلقلک می‌دهد برای ساختن یک روایت جذاب، بر می‌گردد ٢۴ شهریور سال 62.
شاهدانی هم هنوز هستند که ماجرا را از نزدیک دیده‌اند. دیده‌اند که هاشم کلهر چه‌طور مرگ را به بازی گرفت و مثل قوطی خالی کنسرو با آن روپایی زد!
هاشم مثل آب خوردن می‌توانست نارنجک را پرت کند به گوشه‌ای... منتها احتمال اندکی هم وجود داشت که چند نفری ترکش بخورند... احتمال کشته شدن کسی ولی تقریباً صفر بود... اما هاشم چنین نکرد... برای اینکه کسی آسیب نبیند، نارنجک را با دو دست محکم گرفت و گذاشت روی شکم و در حالت سجده، خود را انداخت روی زمین و به نیروهایش گفت، فرار کنید... مرد خودش را می‌خواهد این کار و هاشم کلهر مرد این کار بود. همه کنار کشیدند و او ماند با نارنجکی که به اشتباه ضامنش کشیده شده بود... آن دو، سه ثانیه‌ای که روی زمین نارنجک را با همه‌ قدرت به شکمش می‌فشرد، هیبت مرگ را به بازی گرفته بود و به قهقهه صدایش می‌کرد که پس کجایی؟... تو گویی پیر بلخ از زبان او 700 سال پیش سروده بود: مرگ اگر مرد است گو پیش من ای...
شک نکنید که تمام هستی و مکان و لامکان آن دو، سه ثانیه که هاشم کلهر با نارنجک ضامن کشیده به سجده افتاده بود، ایستادند و او را تماشا کردند... چه کیفی کرد مالک و صاحب هستی و زیر لب زمزمه کرد: فتبارک‌الله... جان خودم دهان ملائک در زمین و آسمان بازماند، وقتی دیدند بچه‌ جیگردار شهرری آن یک تکه چدنی لامصب را به خود می‌فشارد و به عربده دیگران را از دور و بر خودش می‌تاراند... خود هاشم در چه عوالمی بود و به چه می‌اندیشید؟... من که شک ندارم داشت فقط به ریش مرگ می‌خندید و کری می‌خواند برایش که دیدی دارم مچت را می‌خوابانم مشتی!...ولی اشتباه می‌کرد... قرار بود این بار هم تیرش به سنگ بخورد... گرچه همه فکر کردند که هاشم رفت... هاشم را نارنجک چند متری از روی زمین بلند کرد و برد بالا. وقتی برگشت زمین، فقط یک لحظه روی زانو نیم خیز شد. آنهایی که از دور و برش پراکنده شده بودند بسرعت باز گشتند... اولین و آخرین حرفش این بود: کسی که طوریش نشد؟!... جواب منفی بچه‌ها را که شنید، افتاد...
دیروز با حاج‌ نصرت اکبری که از بقیه‌ السیف شهدا و از رفقای هاشم است، تلفنی حرف می‌زدم... حاج‌ نصرت می‌گفت وقتی من رسیدم بالای سرش با خودم گفتم هاشم دیگر رفت. سر و صورتش با موج انفجار سیاه شده و باد کرده بود. شکمش حسابی مجروح بود و هر دو دستش هم... وقتی هاشم را داشتند می‌بردند با خودمان گفتیم که کار هاشم تمام است ولی...این بار هم مرگ زورش چربید و هاشم نتوانست ضربه‌ فنی‌اش کند و مرگ بود که به ریش تُنُک و پر پشت هاشم خندید... می‌خندید و می‌گفت: نخیر هاشم‌جون، هنوز وقتش نشده داداش.  هاشم افتاد روی تخت بیمارستان و سه ماه دکترها با جسم پاره پاره‌اش ور رفتند تا دوباره سر پا شد و برگشت برای چشم در چشم شدن با مرگ... با خودش قرار گذاشته بود که بالاخره از رو ببرد مرگ را... دست راستش کامل از زیر آرنج رفته بود و از دست چپ هم فقط دو انگشت مانده بود... انگشت اشاره و وسط... حاج‌‌نصرت می‌گفت وقتی برگشت کلی شماتتش کردم که برای چی دوباره آمدی! هاشم هم رفت گردان مقداد و آخرهای همان سال بالاخره مرگ را از رو برد... با سه نفر از رفقایش توی یک سنگر بودند که راکت هواپیمای دشمن از راه رسید و هر چهار نفر با هم رفتند. آدم رفیق‌بازی بود هاشم کلهر  موقع رفتن هم با رفقاش رفت.این بار چهار نفری با هم به بازی گرفتند مرگ را... رفتند و رفتند. حالا ماند‌ه‌ام که کدام روایت، در چه مدیومی توان تعریف کردن ماجرای هاشم کلهر با مرگ را دارد. مرگی که گرفتش در آغوش و در عوض دلق رنگ رنگ را داد. براستی که چگونه باید روایت کرد؟


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7729/9/587369/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها