چند شعر از هوشنگ چالنگی
به مرگ
به مرگ
که دیوانه میکند
صبح را
در فاصله لباس من
به شب
که چرخشام میدهد و
بیدستام میکند
که اگر مرا ببینی
که نمیخندم
پس مرا ندیدهای
من هر بار که بیشتر دوست داشتهام
تنفس چشمهایم را
واین حبابهایی که
به تن دارم
صبحخوانان
ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم
که از افلیا جز دهانی سرودخوان نمانده است
در آن دم که دست لرزان بر سینه داری
این منام که ارابه خروشان را از مه گذراندهام
آواز روستاییست که شقیقه اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستین خونین تو
سنگ را از کف من میپراند
با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان!
ای پشیمان!
گلها
برف را توانستم آرام کرد
به صبح
با جدال خانگی علف
اما گلها که نام خود میگویند و میمیرند
چون صدایی دور
که به چنگگیری و گریه کنی
مرد و پرندههایش
زیر خورشید باید
زیر خورشید باید
و گمان کن که نخواهی پوسید
زیر بارانهای پاییزی
زیر باران بهار
زیر باران زمستان
زیر خورشید باید
تو کلاغان را مونس داری!
تو کبوترها را
هیچکس چون تو سرگرم نکرد
فوج گنجشکان را
تو کلاغان را مونس داری
تا کنون هیچ کسی چون تو کلاغان را
مشغول نکرد
تا کنون حتی گنجشکی را
وحشت چشمان مرکب تو
سوی جنگلها پرواز نداد
زیر خورشید باید
و گمان کن که نخواهی پوسید
گذرنده
میخواهم کلاه از کوه برگیرم
و کج بنشینم به تقلید درختان
چون ابرها به پشتم بنشینند
هیچ گذرنده چون من نیست
رنگباخته و بر درهها
خندان به نام خویش
چون کج شوم و با درختان گیسو به آب دهم
هیچ گذرنده چون من نیست
نژادی که میروند بیگفتوگوی خویش
و مینگرند درختان را
که چون گربه
طعمه به دهان دارند
ماه
در تاریکی مینویسم
به تو دست زدم
میان درهها
سیاوش پنهان درهها
ستاره مهجور
اما هنوز پرندهای مینالد
بر شاخسار دور
نزدیک با ستاره مهجور
و سایههای هر چه درختان
در گریههای من
پنهان سایهسار بلوط
آن قدر خندههای مَه را دیدم
آن قدر گریههای بلوطان را به مَه
و سایههای هر چه درختان
در خندههای من
بر شاخسار دور
نزدیک با ستاره مهجور
به مرگ
که دیوانه میکند
صبح را
در فاصله لباس من
به شب
که چرخشام میدهد و
بیدستام میکند
که اگر مرا ببینی
که نمیخندم
پس مرا ندیدهای
من هر بار که بیشتر دوست داشتهام
تنفس چشمهایم را
واین حبابهایی که
به تن دارم
صبحخوانان
ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم
که از افلیا جز دهانی سرودخوان نمانده است
در آن دم که دست لرزان بر سینه داری
این منام که ارابه خروشان را از مه گذراندهام
آواز روستاییست که شقیقه اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستین خونین تو
سنگ را از کف من میپراند
با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان!
ای پشیمان!
گلها
برف را توانستم آرام کرد
به صبح
با جدال خانگی علف
اما گلها که نام خود میگویند و میمیرند
چون صدایی دور
که به چنگگیری و گریه کنی
مرد و پرندههایش
زیر خورشید باید
زیر خورشید باید
و گمان کن که نخواهی پوسید
زیر بارانهای پاییزی
زیر باران بهار
زیر باران زمستان
زیر خورشید باید
تو کلاغان را مونس داری!
تو کبوترها را
هیچکس چون تو سرگرم نکرد
فوج گنجشکان را
تو کلاغان را مونس داری
تا کنون هیچ کسی چون تو کلاغان را
مشغول نکرد
تا کنون حتی گنجشکی را
وحشت چشمان مرکب تو
سوی جنگلها پرواز نداد
زیر خورشید باید
و گمان کن که نخواهی پوسید
گذرنده
میخواهم کلاه از کوه برگیرم
و کج بنشینم به تقلید درختان
چون ابرها به پشتم بنشینند
هیچ گذرنده چون من نیست
رنگباخته و بر درهها
خندان به نام خویش
چون کج شوم و با درختان گیسو به آب دهم
هیچ گذرنده چون من نیست
نژادی که میروند بیگفتوگوی خویش
و مینگرند درختان را
که چون گربه
طعمه به دهان دارند
ماه
در تاریکی مینویسم
به تو دست زدم
میان درهها
سیاوش پنهان درهها
ستاره مهجور
اما هنوز پرندهای مینالد
بر شاخسار دور
نزدیک با ستاره مهجور
و سایههای هر چه درختان
در گریههای من
پنهان سایهسار بلوط
آن قدر خندههای مَه را دیدم
آن قدر گریههای بلوطان را به مَه
و سایههای هر چه درختان
در خندههای من
بر شاخسار دور
نزدیک با ستاره مهجور
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه