بهار تماشایی در شاخ شمیران
عبدالحسین رحمتی
شاعر و نویسنده
حوالی فروردین سال ۱۳۹۵ بود که یکی از رفقای سالهای دانشجوییام از دیار «سرپل ذهاب»، عکسهایی از بهار و طبیعت آن دیار برایم فرستاد. وقتی نگاهم به تپههای سرسبز پر از شقایق افتاد، وقتی قلههای برآمده از سرسبزی را دیدم، احساس عجیبی در من بال بال میزد.
حسی غریب در من شکفت؛ گویا این حوالی را پیشترها دیده بودم و انگار می شناختم این بهارتماشایی را. احساس میکردم نسیمی از آن سوی شقایقها بر شانههایم وزیدن میگیرد. پیغام دادم: «بگو این عکسها، کجاست؟» گفت: «اینجا شاخ شمیران است» و من در رؤیاهای سالهای آتش و باروت سیر میکردم و فروردین 95، اسفند 66 و فروردین 67 را در خیالم مرور میکردم.
بعد از سرپل ذهاب، به یک دو راهی رسیدیم که سمت چپ، آسفالت بود و به «قصر شیرین» میرفت و سمت راست، جادهای خاکی و صعب العبور و ما بعد از چهار ساعت به منطقهای به نام «شیخ صالح» رسیدیم؛ روبهروی شاخ شمیران و «بمو». طبیعت سرسبز و بکر و دستنخوردهای که بهارش جور دیگری بود؛ عطر گلهای شقایق سرمستت میکرد. عطری که با بوی نسیم در سبزهزاران پیچیده بود. آنجا فقط سنگرها بودند که در آن چشمانداز رؤیایی، رنگ دیگری داشتند؛ عملیات بود. دوست دوران مدرسهام غلام میگفت: «در بین راه که میآمدم ساک های برزنتی رزمندههایی رو دیدم که تلنبار شده بودند و صاحباشون هرگز برنگشتند» و ما آن روز به سنگرها پناه برده بودیم که از طریق رادیو شنیدیم: «آبدانان بمباران شده است.» همان شهری که با شروع جنگ، محل اسکان جنگزدگان بود. دلهرههای عجیبی داشتیم؛ میخواستیم از سنگرها بیرون بزنیم. آتش تهیه دشمن، انبار مهمات را زده بود و در چند متری سنگرمان قیامتی بود که نگو و نپرس! بیقرار شده بودیم. «سعید» با پنجه بر لباسهایمان، مانع رفتنمان میشد و در حالی که قُل هوالله میخواند، میگفت: «بیرون نرید! بذارید همین جا بمونیم که اَمنه» و آن روز گذشت.
یادم میآید نیمههای شب بود که فرمانده گروهان آمد و هراسان گفت: «شیمیایی! شیمیایی!» و ما لباس پوشیدیم و ماسک زدیم. آمبولانسها آمدند و ما را به جایی دورتر از منطقه شیمیایی بردند. چه روزهای سختی بود. وقتی نام شاخ شمیران را میشنوم یاد جملهای از باقر میافتم که نوشته بود: «شاخ شمیران که بودیم، نان خشک به هم تعارف میکردیم» و حالا بعد از سالها به این عکسها که نگاه میکنم، به این کوههای سرسبز و تپههای پر از شقایق، دلم میگیرد. روی این تپهها، پای شقایقها، ردپای جوانان بلندبالا و بچههای زلالی بود. از رد پایشان حالا شقایقها قد کشیدهاند و چه زیبا گفتهاند که: سرگذشت شهیدان عشق را بر برگ گل، به خون شقایق نوشتهاند.
من بر این باورم که این دیار پر از شقایق، ناگفتههای بسیار دارد. حالا دیگر صدای گلولهای نمیپیچد. فقط صدای بال بال کبوترهایی است که به سمت شاخ شمیران در حرکتند.
کبوترها دوباره نامه رسان میشوند و ما دوباره نامههایی از جنس عشق مینویسیم. سرودههایی تازه برای یارانمان پست میکنیم: دیروز/ در فصل عشق و حماسه/ پرپرشدی/ و امروز نامت کبوتری است/ در آسمان میهنم/ که بال میگشاید/ تا عشق، صلح، آزادی!
حالا از جنگ برگشتهایم. با کوله پشتیهایی پر از خاطره!
یادتان به خیربچههای بیریای خط
یادتان به خیر یادهای ماندگار عشق
هیچ کس هنوزهم به پایتان نمیرسد
ای همیشه سبزوسربلند روزگارعشق!
شاعر و نویسنده
حوالی فروردین سال ۱۳۹۵ بود که یکی از رفقای سالهای دانشجوییام از دیار «سرپل ذهاب»، عکسهایی از بهار و طبیعت آن دیار برایم فرستاد. وقتی نگاهم به تپههای سرسبز پر از شقایق افتاد، وقتی قلههای برآمده از سرسبزی را دیدم، احساس عجیبی در من بال بال میزد.
حسی غریب در من شکفت؛ گویا این حوالی را پیشترها دیده بودم و انگار می شناختم این بهارتماشایی را. احساس میکردم نسیمی از آن سوی شقایقها بر شانههایم وزیدن میگیرد. پیغام دادم: «بگو این عکسها، کجاست؟» گفت: «اینجا شاخ شمیران است» و من در رؤیاهای سالهای آتش و باروت سیر میکردم و فروردین 95، اسفند 66 و فروردین 67 را در خیالم مرور میکردم.
بعد از سرپل ذهاب، به یک دو راهی رسیدیم که سمت چپ، آسفالت بود و به «قصر شیرین» میرفت و سمت راست، جادهای خاکی و صعب العبور و ما بعد از چهار ساعت به منطقهای به نام «شیخ صالح» رسیدیم؛ روبهروی شاخ شمیران و «بمو». طبیعت سرسبز و بکر و دستنخوردهای که بهارش جور دیگری بود؛ عطر گلهای شقایق سرمستت میکرد. عطری که با بوی نسیم در سبزهزاران پیچیده بود. آنجا فقط سنگرها بودند که در آن چشمانداز رؤیایی، رنگ دیگری داشتند؛ عملیات بود. دوست دوران مدرسهام غلام میگفت: «در بین راه که میآمدم ساک های برزنتی رزمندههایی رو دیدم که تلنبار شده بودند و صاحباشون هرگز برنگشتند» و ما آن روز به سنگرها پناه برده بودیم که از طریق رادیو شنیدیم: «آبدانان بمباران شده است.» همان شهری که با شروع جنگ، محل اسکان جنگزدگان بود. دلهرههای عجیبی داشتیم؛ میخواستیم از سنگرها بیرون بزنیم. آتش تهیه دشمن، انبار مهمات را زده بود و در چند متری سنگرمان قیامتی بود که نگو و نپرس! بیقرار شده بودیم. «سعید» با پنجه بر لباسهایمان، مانع رفتنمان میشد و در حالی که قُل هوالله میخواند، میگفت: «بیرون نرید! بذارید همین جا بمونیم که اَمنه» و آن روز گذشت.
یادم میآید نیمههای شب بود که فرمانده گروهان آمد و هراسان گفت: «شیمیایی! شیمیایی!» و ما لباس پوشیدیم و ماسک زدیم. آمبولانسها آمدند و ما را به جایی دورتر از منطقه شیمیایی بردند. چه روزهای سختی بود. وقتی نام شاخ شمیران را میشنوم یاد جملهای از باقر میافتم که نوشته بود: «شاخ شمیران که بودیم، نان خشک به هم تعارف میکردیم» و حالا بعد از سالها به این عکسها که نگاه میکنم، به این کوههای سرسبز و تپههای پر از شقایق، دلم میگیرد. روی این تپهها، پای شقایقها، ردپای جوانان بلندبالا و بچههای زلالی بود. از رد پایشان حالا شقایقها قد کشیدهاند و چه زیبا گفتهاند که: سرگذشت شهیدان عشق را بر برگ گل، به خون شقایق نوشتهاند.
من بر این باورم که این دیار پر از شقایق، ناگفتههای بسیار دارد. حالا دیگر صدای گلولهای نمیپیچد. فقط صدای بال بال کبوترهایی است که به سمت شاخ شمیران در حرکتند.
کبوترها دوباره نامه رسان میشوند و ما دوباره نامههایی از جنس عشق مینویسیم. سرودههایی تازه برای یارانمان پست میکنیم: دیروز/ در فصل عشق و حماسه/ پرپرشدی/ و امروز نامت کبوتری است/ در آسمان میهنم/ که بال میگشاید/ تا عشق، صلح، آزادی!
حالا از جنگ برگشتهایم. با کوله پشتیهایی پر از خاطره!
یادتان به خیربچههای بیریای خط
یادتان به خیر یادهای ماندگار عشق
هیچ کس هنوزهم به پایتان نمیرسد
ای همیشه سبزوسربلند روزگارعشق!
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه