به پسرم زنگ بــــــزن
مجتبی بنیاسدی/ گوشی که توی جیبم لرزید، دلم هُری ریخت. دل نکردم که دست کنم و گوشی را بیاورم بیرون ببینم چه کسی منتظر است تا من دایره سبز را لمس کنم. پتو را کشیدم روی سرم. صدا خفه شد. لرزش اما ادامه داشت. آرام بود اما میدوید توی رگ و پیام؛ مثل خون توی سرخرگ، جهنده و تند و تیز. نفسم را حبس کردم. چشمهایم را توی تاریکی زیر پتو بستم. دوام نیاوردم. داشتم خفه میشدم. خواب، بدجور زده بود پشت دستم. همیشه کمکحالم بود. اما حالا نه. پنجههایم را بردم توی موهایم. کشیدم. مُشتم پر از مو شد. از روی تخت پریدم پایین. اما کجا باید میرفتم؟ نمیدانم. به کجا پناه میبردم؟ نمیدانم. گوشی آرام شد. من هم. لیوانی پر آب کردم. دستهایم میلرزید. آب از لبهایم شره کرد روی چانه و لباسم. هنوز آب از گلو پایین نرفته بود که گوشی خودش را کوبید به ران پای چپم و صدای درینگدرینگش بدنم را سوزنسوزن کرد. لیوان از دستم افتاد. سرامیک آشپزخانه، لیوان را هزار تکه کرد. نمیتوانستم تکان بخورم. درجا میلرزیدم. دست کردم توی جیبم. ایستاده چشمها را بستم و رفتم توی خیال. حتماً بابا پشت خط است. ـ سلام باباجون. من رسیدم. دلم خنک شد. اما نه. چشمهایم باز شد. انگار داشت از حدقه میافتاد بیرون. دو ساعت پیش بود که بابا زنگ زد و گفت من راه افتادهام. اما تا مقصد مسافرش، سه ساعت فاصله بود. نه. هنوز زود است. بابا نیست. حتماً بابا نیست. پلکهای لرزان را گذاشتم روی هم. حتماً مامان است. میگوید: «مبارکه پسرم. بچه به دنیا اومد...» ولی... ولی... شاید... شاید مریم طوریش شده باشد و میخواهد به من بگوید. حتماً همین است. نه. نباید جواب بدهم. میخواستم باز چشم بر هم بگذارم که گوشی آرام شده باز هم به صدا درآمد. این بار چشمم را بستم و رفتم توی جاده. از شهر زدم بیرون. به گردنه رسیدم. پیچ اول گردنه خطرناک نیست. هی دارم از کوه بالاتر میروم. اما از دیدن دره کنار جاده هول برم داشته. اما بابا که عمری توی این گردنه ماشین رانده، حتماً دارد یک تخمه هندوانه را توی دهانش مزه مزه میکند تا خوابش نبرد. حتماً گوشیاش را هم گذاشته بالای ضبط صوت. گوشی را از دسترس خارج کرده که کسی زنگ نزند تا آخرین شمارهای که روی گوشیاش افتاده، شماره من باشد؛ پسرش.» بابا همیشه میگوید: «میخوام اگه یه روز چپ کردم ته دره، یا با هجده چرخی شاخ به شاخ شدم، گوشیام افتاد دست یه جوونمرد، برای باز کردن گوشی به دردسر نیفته. همینه که قفل نمیذارم و میخوام اولین شمارهای که پیدا میکنه، شماره تو باشه.» شماره من را هم ذخیره کرده بود: «به پسرم زنگ بزن.» گوشی انگار به خواب رفته بود. اما قلبم داشت تالاپ تلوپ رقاصی میکرد. چون به بابا فکر میکردم و حرفهایی را که فقط به من میزد؛ دور از چشمهای مامان و مریم. میگفت: «یه مرد باید طاقت درد داشته باشه. تو اگه پسر منی، حتماً طاقت داری.» و بابا هیچوقت من را نشناخت که چقدر بیدلم. قبل از سفرش به من زنگ میزد و میگفت: «بابا، من راه افتادم. سه ساعت توی راهم. گفتم بهت بگم. همین. کاری نداری بابا؟» و حتم دارم لرزش فکهایم را پشت تلفن حس میکرد، وقتی دندانهایم به هم مُشت میزدند. چرا من؟ بابا دست میگذاشت روی شانهام. پوزخند میزد و میگفت: «توی کل دنیا من فقط تو رو دارم بابا. میخوام تو بیای بالا سرم.» بابا به همهچیز فکر کرده بود. حتماً بعد از مرگش اولین کسی که از خانواده باید بیاید بالای سرش، من بودم. اما بابا هنوز زنده بود. چرا فکر مرگش بود، نمیدانم. ولی من با هر سفر بابا میمردم. کی زنده میشدم. وقتی میرسید مقصد. آنجا وقتی مشغول نوشیدن یک قهوه دوبل بود، شماره من را هم میگرفت و خبر میداد که رسیده و ده دقیقه دیگر راه میافتد. همین. و من باز آماده یک مرگ دیگر میشدم. توی این پانزده سالی که گوشی دارم، مرگ برای من هیچوقت عادی نشد. همیشه بیدارم. شاید هم همیشه خواب؛ خوابی که الان است بیدار شوم. همیشه منتظرم. همیشه توی کلهام دارم مرور میکنم که «نکنه الان یکی با گوشی بابا داره شماره من رو میگیره؟» و اینجاست که پناه میبرم به خواب. که فراموش شود. فراموشم شود که من الان منتظر یک مرگم. مرگ پدر. و عرق سرد از روی پیشانیام سُر میخورد پایین وقتی از ذهنم رد میشود: «کاش بابا میمرد و من راحت میشدم.» سر و کله این فکر دیگر از کجا پیدا میشد؟ نمیدانم. اما وقتی میآمد، آنقدر میکوبیدم به صورتم که درد، فکر مرگ بابا را از ذهنم پرت میکرد بیرون. مثل الان که چشمبسته، سر پا ایستادهام و صورتم از درد در حال کباب شدن است. چشمهای ناآرامم را باز میکنم. میگردانم دور خودم. حالا که گوشی آرام گرفته، نمیتوانم جم بخورم. دور تا دورم پر از خردهشیشه است. نفسهایم نظم گرفته. اما فکرم میرود سمت گوشی توی جیبم. «کی بود که سه بار زنگ زد؟» و باز خون توی سرخرگها سرعت میگیرد و نبضها جان میگیرند. میخواهم قدم بردارم. نمیشود. این هورمونها نمیگذارند؛ آدرنالین، کورتیزول، اپینفرین. سر کلاس، هورمونهای فوقکلیه را تدریس میکردم. همین هورمونهای لعنتی که امانم را بریده. اما دستهایم بالا نمیآمد که با ماژیک روی تابلو بنویسم که هورمون چه میکند با انسان؛ حتی اگر این انسان یک مَرد جا افتاده چهارشانه باشد. حتی نمیتوانستم حرف بزنم. لکنت گرفته بودم؛ چون منتظر بودم. منتظر بابا که گفته بود چهار ساعته میرسد، اما چهار ساعت و نیم شده بود و بابا هنوز تماس نگرفته بود. و من سر کلاس بودم. آن روز از یاد هیچیک از بچهها نمیرود که گفتم: «وقتی این هورمونها بریزند توی خون، نتیجهاش روی بدن میشود همین حال من.» و دیگر یادم نیست قدم بعدی را چطور برداشتم. حتماً پهن شدهام وسط کلاس و بچهها من را روی دست بردهاند دفتر. حالا هم فکر میکنم همین حال را دارم. میخواهم لابهلای خردهشیشهها جای خالی پیدا کنم. یک پایم را بلند کردهام، اما جای خالی نیست. انگار چشمهایم هم دارد تار میشود. خودم را میگیرم که نیفتم روی خُردهشیشهها. اما گلوکز نیست... اکسیژن نمیرسد و... لرزش افتاد به جانم. چشم باز میکنم. همه جا تاریک است و سوت و کور. نمیدانم کجا هستم. چشم میگردانم. چشمهایم جایی را نمیبیند. گوشی را از جیبم درمیآورم. چشمم میافتد به شماره بابا. دهانم خشک میشود. انگشت لرزانم را میکشم روی صفحه لمسی گوشی. جان ندارم گوشی را بالا بیاورم. میزنم روی بلندگو. صدا توی سرم میپیچد: «باباجون کجایی تو؟ چرا جواب نمیدی؟ قرار شد یه چرت بزنی زود بیایی؟ بیا... بیا... مریم حالش خوب نیست. میگن باید بره اتاق عمل. زود بیا. باید رضایت بدی.» دلم هُری ریخت.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه